درباره وب

سلام.

از دوستانی که مایل به همکاری در وبلاگ رایگان فیلتاب هستند و توانایی قرار دادن مطالب رو در زمینه سینما و تلویزیون یا کتاب در وبلاگ قرار بدن درخواست همکاری میشود.
لطفا در صورت علاقه در زمینه همکاری ، با ایمیل زیر بهم اطلاع بدید.
Ranjbar.mehdi22@gmail.com

۱. حتما نظر بدین.
۲. اگه کتابی رو خواستین اینجا منتشر کنین, فیلتاب کاملا پشتیبانی میکنه.
۳. کتاب هایی نظیر ترجمه جلد چهارم نغمه یخ و آتش که پولی هستن رو نمیتونم رایگان بزارم, اصلا مشکل حقوقی داره. لطفا این رو ازم نخواین چون شرمنده تون میشم.
۴. اگه لینکی مشکل داره خواهشا خبرم کنین تا درستش کنم.
۵. اگه کسی میخواد از لینک های فیلتاب استفاده کنه, لازم نیست اجازه بگیره و خودتون ازش استفاده کنین ولی فقط ذکر منبع رو فراموش نکنین.
۶. هر کسی میخواد وبلاگ های هم رو لینک کنیم یا سایتش رو جزو دوستان فیلتاب قرار بدم, یه نظر بزاره تا لینکش کنم. (بخیل که نیستیم, والا)

بچه ها اگه کسی مایله کتابی رو ترجمه کنه لطفا خبرم بکنه. اگه توی تایپ و مخصوصا ویراستاری هم کس دیگه ای هست که مایل به همکاریه بازم خبرم کنه.

دوستان اگه کسی میخواد کتاب یا داستان کوتاهی رو بنویسه  و به صورت پست به پست به اسم خودش قرار بدم, برام به اون ایمیل بالا بصورت متن یا PDF یا هر شکل مرسوم دیگه ای بفرسته.
باعث افتخاره که داستان های کوتاهتون رو منتشر کنم.
جستجوی وب
موضوعات وب
لینک های مفید
فصل دوازدهم عشقبازی
"این توی خونته مدیس حالا میتونم دلیل اینهمه اشتیاقشو بفهمم "
متوجه حرفش نشدم
"اشتیاق کی؟"
حرف را بوضوح عوض کرد
"الان میفهمم چرا انقدر بسمت خونت جذب میشدم میفهمم دلیل خوشبو بودن خونت چیه
ما بطور معمول میتونیم در برابر خون انسان مقاومت کنیم حتی اگه چند روز تغذیه نکرده باشیم ولی خون تو اراده ی زیادی می خواد تا هر بار که پیشمی ازت ننوشم "
با خشم به او نگاه کردم
"رافائل من نوشیدنی مخصوص سرآشپز نیستم و اون دفعه ی آخری بود که از خونم نوشیدی نمیدونی وقتی خونمو مینوشیدی چه احساس بدی و تجربه میکردم احساس وسیله بودن میکردم انگار از درون خالی شده بودم "
پشتَش را به صندلی تکیه داد صورتَش کاملا شرمنده بود
"متاسفم مد ولی خودت خواستی من ازت اینو نخواسته بودم و هرگز هم نمی خوام من بخاطر خونت نیومدم دنبالت اینو میفهمی؟"
از چیزی که گفته بودم پشیمان شدم ولی این حسی بود که داشتم یک حس وحشتناک!
نفس عمیقی کشیدم از این احساسات ضد و نقیض و وحشتناک غمگین بودم
من هم مانند رافائل سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم صدای حرکتَش را شنیدم
کنارم نشسته بود دستش را روی دستانم گذاشت
" میدونم چه حسی داری مد من درکت میکنم "
چشمانم را باز کردم صورتش فاصله ی کمی با من داشت همین باعث بالارفتن ضربان قلبم شد ،هورمون های لعنتی!
"دلم میخواست یه آدم معمولی بودم نه کسی که مثل یه غذای خوشمزه واسه توعه و یه قاتل برای ساحره ها "
باس.نش را بیشتر به من نزدیک کرد و دستش را پشت شانه ام گذاشت و مرا به سمت خود کشید طوری که سرم روی شانه ی محکمَش بود
"بلد نیستم تورو آروم کنم من فقط توانایی اذیت کردنتو دارم ولی فکر میکنم بهترین راه واسه آروم شدن انسان ها بغل کردنشونه درسته ؟ پس تو بغلم بمون "
حرف هایش را آرام کنار گوشم میگفت و هوای خنک دهانش باعث منقبض شدن عضلات شکمم شد
"اینو دوست دارم"
سرم را کمی بالا آوردم و با تعجب به او نگاه کردم لبخند بامزه ای روی لب هایش بود؛او میدانست
"اینکه وقتی لمست میکنم عکس العمل نشون میدی! .....گفتم که بغل کردن همیشه اثر داره"
این را درست میگفت آغوشش کاملا مرا از فکر های بیمارگونه ی چند لحظه ی پیش بیرون آورد
"من عکس العملی نشون ندادم"
"اوه ..آره میدونم "
این را گفت و بلند و با تمسخر خندید
انگشت خود را روی بازویم حرکت داد باعث شد انقباضات دردناک و لذت بخش تکرار شود
با صدای آرامی زمزمه کرد
"مثلا اگه اینکار و بکنم عکس العمل نشون نمیدی؟"
انگشتش را از شانه ام رد کرد و بسمت بین سی.نه هایم حرکت داد پایین تنه ام گرم شد و انگشتانم را بهم فشار دادم
"و اینکار..."
انگشتش پایین تر آمد و بین ران هایم قرار گرفت
"یا اینکار.... "
از دردناک بودن انقباضات دست او را پس زدم بلند خندید و دوباره کنار گوشم زمزمه کرد
"راستی قبل از این که اون ساحره دستمو بندازه وسط واگن، داشتیم درباره ی چی حرف میزدیم "
با اخم و با چشمان باریک شده به او نگاه کردم
"چیه خب؟ فقط نمیخواستم حرفمون نصفه نیمه بمونه"
با حالت مظلومانه و بی طرفانه ای به من نگاه کرد که یعنی او فقط بخاطر ناتمام ماندن حرف هایمان این حرف را زده
دیوانه اید اگر فکر کنید او قصد خوابیدن با مرا داشت !
او واقعا یک پسر تخس بود او هرگز بزرگ نمیشد
ما آن زمان در حال عشقبازی بودیم هر دویمان برهنه بودیم و او مشغول بوسیدن سین.ه هایم بود از یاداوریش گرما را بین پاهایم حس کردم انگشتانش را روی رانم گذاشت
"داری بهم فشارشون میدی"
منظورش ران پایم بود که به هم فشارشان میدادم
دست دیگرش یک طرف صورتم قرار گرفت
"نمی خوای ادامه حرفامونو بزنیم"
به چشمان تاریکش نگاه کردم با تمام سردی پوستَش در چشمانَش آتشی در حال سوختن بود نفس خنکَش را روی صورتم رها کرد دستم بدون اینکه خودم خواسته باشم به پیراهنَش چنگ زد با تعجب به دستم که پیراهنَش را در چنگ گرفته بود نگاه کردم دستَش را زیر چانه ام گرفت و سرم را بلند کرد تا نگاهم روی صورتَش باقی بماند
"اینبار دیگه کسی مزاحممون نمیشه دلم برای عشقبازی کردن باهات تنگ شده یه عشقبازی که آخرش تو بغلم با گریه تموم نشه "
قبلا گفته بود می خواهد با من بخوابد اسم رابطیمان را گذاشته بود س.کس و حالا میگفت عشقبازی این را دوست داشتم لذتی بی نهایت در وجودم سرازیر شد
انگشتانَش رانم را نوازش کرد
لمس دستانَش مرا بیش از پیش وسوسه کرد
"من میخوامت راف"
بعد از بیرون آمدن آن حرف از دهانم تازه متوجه شدم چه به او گفته بودم و او به محض خارج شدن آن حرف از دهانم لبانش را روی دهانم گذاشت چشمانم از مزه اش بسته شد طعم شگفت انگیز دهانش را مزه مزه کردم و زبانم را درون دهانَش چرخاندم باورم نمیشد ولی اینکار هارا بدون اینکه خودم بخواهم انجام میدادم. متوجه شدم همانطور که مرا میبوسید مرا از روی صندلی بلند کرد و در آغوش گرفت وقتی دهانش را از لب هایم برداشت چشمانم به جستجوی لب هایش باز شد و خودمان را جلوی یک در که رویه اش از مخمل آبی بود دیدم وارد اتاق شدیم اصلا به یک هواپیما شباهت نداشت شبیه یک اتاق خواب زیبا بود با تمام وسایل مورد نیاز یک اتاق خواب لوکس ،شیک و تجملاتی!
مرا روی تخت نشاند،حس کسی را داشتم که تمام شب را شراب قویی نوشیده و حالا مست خود را به دست یک مرد سپرده و فقط لذت را درک میکند نوعی بی وزنی در حرکاتم بود دستش پایین پیراهنم را گرفت و با نگاه از من اجازه گرفت تا آن را دربیاورد با دستانم کمکش کردم تا زودتر از شر لباس هایم راحت شوم پیراهن خودش را هم در آورد و نگاهم را روی سینه و شکمم خوش فرم و عضلانی اش نگه داشت بوسه ی کوچکی روی لب هایم گذاشت
"خیلی شیرینی عسلم.."
این را با همان صدای هوس انگیزی میگفت که باعث میشد تمام بدنم به لرزش بیفتد
"داری میلرزی..حالت خوبه؟"
"بخاطر توعه ،همین حالا می خوامت"
خندید
"نه به این زودی"
خم شد و پایم که از تخت آویزان بود بالا آورد کفش هایم را در آورد و بعد لباس زیرم را پایین کشید
نگاهش همان جا مانده بود و بعد با صدای تحلیل رفته ای نالید
"تو منو میکشی.."
آرام به سین.ه ام فشار آورد تا روی تخت دراز بکشم با آن مشکلی نداشتم البته اگه او هم همانجا روی من قرار میگرفت ولی اینکار را نکرد کنار پایم که هنوز از تخت آویزان بود زانو زد و بعد دهان و زبان خیسش را بین انگشتان پایم احساس کردم از حرکت لب هایش بشدت به لرزش افتادم گرما مستقیما به زیر شکمم حمله میکرد من همین حالا او را درونم میخواستم او یک موجود بدجنس بود که از تمام نقاط حساس بدنم خبر داشت
سرم را بلند کردم و سعی کردم او را به سمت بالا بیاورم به آرامی فشاری به شکمم آورد و مرا دوباره روی تخت برگرداند و دوباره سراغ انگشتان پایم رفت ولی اینبار مچ پایم اسیر دهان ماهرش شد و همینطور بالا آمد و کمی بالاتر از رانم را بین دندانش نگه داشت .
شکمم کاملا منقبض شده بود و انگشتان دست و پایم غیر ارادی جمع شدند بشدت ناله میکردم زبانش را روی بدنم حس کردم و مطمئنا اگر همین حالا او را درونم نداشتم به گریه می افتادم دوباره بالا آمدم و بسمتش هجوم بردم
"لطفا ..لطفا ..همین حالا میخوامت "
لبخند هوس انگیزی زد کوتاه لبانم را بوسید و سی.نه هایم را در چنگش گرفت خودش روی تخت دراز کشید با زحمت دکمه ی شلوارش را باز کردم و از پایش بیرون کشیدم کمرم را گرفت و مرا روی خودش کشید وقتی او را درونم حس کردم از لذتی که داشت کاملا شوکه بودم انگار دفعه ی اولی بود که با او میخوابیدم ، از قدرت سک.سی اش وحشت زده شدم
با صدای هوس انگیزش نالید
"تو شگفت انگیزی، می خوام تا ابد درونت باشم"
چطور چیزی می توانست تا این اندازه لذت بخش باشد مطمئنم او هم همین حس را داشت از حالت صورتش و صدایش می توانستم این را بفهمم
صدایش از همیشه خش دار تر خشن تر و سک.سی تر بود حس میکردم در حال پرواز هستم هیچ افکار و احساسات بدی در من وجود نداشت و حس میکردم که پروانه ها درونم میرقصند .

 

 

حدود یک ساعتی بود که در آغوش رافائل بودم هر دو ساکت بودیم نه من چیزی میگفتم و نه او .
بشدت راضی بودم و احساس آرامش تمام وجودم را فرا گرفته بود ولی حالت صورت رافائل ناخوانا بود و همین باعث ناراحتیَم میشد البته همانطور که در آغوشش بودم در تمام آن دو ساعت انگشتانش در حال نوازش پوست پهلویم بود
"دوسش نداشتی؟"
این را با ناله گفتم
با تعجب نگاهم کرد با صدای بسیار آرام که حتی لبانش حرکت نمی کرد با ناباوری گفت
"این بهترین س.کسی بود که تا حالا داشتم...... راستش تا حالا در حین پرواز با کسی نخوابیده بودم"
خندید
"ولی انگار ناراحتی..."
ابرهایش بالا پرید
"نه ناراحت نیستم فقط به دفعه ی اولی که با هم س.کس داشتیم فکر می کردم "
انگشتم را بی هدف روی سی.نه اش کشیدم از حالت بدنش متوجه شدم از اینکار خوشش می آمد
ادامه داد
"خیلی بعدش حس بدی داشتم وقتی دیدم داری گریه میکنی........اون شب باعث شد واسه اولین بار از خودم متنفر بشم ....تو ... تو واقعا اونو دوست نداشتی؟"
آن حرفش باعث رَنجِشَم شد من واقعا آن شب لذت برده بودم
"اینطور نیست راف من اون شب واقعا ..واقعا لذت بردم"
"ولی تو داشتی گریه می کردی..."
این را با تعجب گفت فکر میکنم درک بعضی چیز های انسانی برای کسی مثل رافائل سخت بود او سال ها از انسان بودنش میگذشت و اکثر چیز های انسانی در او از بین رفته بود
"می دونم ولی اون موقع من دوست پسر داشتم و واقعا عذاب وجدان داشت خفم میکرد "
میتوانستم لبخندش را ببینم که گوشه ی لبانش میرقصید .
نوک سی.نه اش را اذیت کردم خندید و مرا بیشتر به خود چسباند و انگشتانش را در امتداد ستون فقراتم به حرکت در آورد
"الان چی مدی؟"
"الان؟"
"دوسش داشتی؟"
"شوخی میکنی؟هیچ وقت همچین سک.سی و تجربه نکرده بودم نمیدونم باهام چکار کردی ولی اصلا هیچی دست من نبود همه ی حرفام و کارام غیر ارادی بود "
بلند خندید ولی لبخندش مثل قبل شرورانه و با تمسخر نبود بلکه خالص ترین لبخندی بود که در دوران آشناییم با او دیده بودم . رفتار او واقعا کودکانه و خالص بود
ناگهان کمی مرا از خود جدا کرد
"نزدیکه برسیم مد بهتره لباستو بپوشی "
کاملا از من جدا شد بدنم ناراضی بود ایستاد و مشغول پوشیدن لباسش شد با لذت به بدن برهنه اش نگاه کردم نمیدانم چقدر نگاهش میکردم که صدای خنده ی بامزه اش را شنیدم
"دختر تو هنوز دلت میخواد؟"
به صور.تَش که با لبخند گرمی مزین شده بود نگاه کردم
"فکر نکنم روزی بشه که تو جلوم برهنه باشی و من دلم نخواد "
با سرخوشی خندید
"قبلا بهت گفته بودم تو یه دختر هو.س بازی؟"
میخواستم او را بخاطر این حرفش اذیت کنم
با شیطنت و لوندی لب پایینی ام را به دندان گرفتم و انگشتانم را روی ران پایم با دلبری کشیدم لبخندش جمع شد و با حالت دستپاچه ای به رانم نگاه کرد
"مدی ما نزدیک میشیگانیم پس لطفا اون کارو نکن وگرنه مجبور میشم همین الان دوباره برگردم روی تخت و دوباره از انگشتات شروع کنم و اینبار انقدر اینکار و ادامه میدم که به گریه بیفتی"
با صدا خندیدم ولی صورت او جدی بود از روی تخت پایین آمدم به رافائل پشت کردم و بسرعت لباس هایم را پوشیدم وقتی برگشتم رافائل را دیدم که روی یک مبل مخمل سرمه ای نشسته بود و با حالت عجیب و لبخند دلنشینی نگاهم میکرد ایستاد و بازویش را بسمتم گرفت دستم را روی بازویش گذاشتم و از اتاق خارج شدیم ، آن اتاق را با تمام بهم ریختگی ها یش ترک کردیم و بسمت صندلی های سابقمان رفتیم احساس سبکی خاصی میکردم احساس میکردم تمام دل نگرانی هایم را در آن اتاق جا گذاشته ام مدت ها بود عصبی بودم ولی حالا آرامشی تمام وجودم را فرا گرفته بود .
روی صندلی روبرویم نشست صدای قدم های کسی را شنیدم و یکی از آن دو مهماندار آمد انگشتانش را جلوی شکمَش به هم قفل کرده بود و فقط به رافائل نگاه می کرد
"قربان به فرودگاه نزدیک میشیم لطفا کمربندتونو ببندین و ....."
رافائل آنچنان با حالت بدی به او نگاه کرد که حس کردم اگر همین حالا از اینجا نرود همینجا جلوی پاهای رافائل از هوش میرود یا به گریه می افتد فقط سرش را تکان داد و با حالت گیج شده ای رفت این مرد خشن همان کسی بود که چند ساعت پیش را با او روی یک تخت بودم؟و به شیرینیه کیک شکلاتی بود؟ با ابرو های بالا رفته به رافائل نگاه کردم
"با اون چیکار کردی؟"
با حالت سوالی نگاهَم کرد
"نزدیک بود بیهوش بشه"
خندید
"جذبه ی منو دست کم گرفتی تنها انسانی که از من نمیترسه تویی"
"نمیفهمم دیگران از چیه تو میترسن "
ابرو هایش را به هم نزدیک کرد و با انگشتانش به آن اخم بامزه اشاره کرد
"شاید از این ..."
با شیطنت بسمتش رفتم و بین ابرو هایش را بوسیدم با صدا خندید ابرو هایش دوباره از هم فاصله گرفت و به حالت قبل برگشت
"ولی اینا خیلی دوست داشتنیَن"
مرا بغل کرد و روی صندلی خودم نشاند و کمربندم را برایم بست و با خنده زمزمه کرد
"شاید تو برای این نمیترسی که کاملا انسان نیستی"
لبخندم محو شد
با خود اندیشیدم
*شک دارم که اصلا انسان باشم*
تازه متوجه خود بیزاری(کسی که از موجودیت خودش متنفر است )که در وجودم داشتم شدم .
صدای بیرون آمدن چرخ هایی که از زیر هواپیما بیرون می آمد را شنیدم پس بالاخره به میشیگان رسیده بودیم

 

 


موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام

تاريخ : جمعه ۱۳۹۷/۱۱/۱۲ | 9:13 | نویسنده : مهین مقدسی فر |