فصل بیست و پنجم (فصل آخر) فرار
دو خون آشام همراه رافائل آمدند رافائل روی دستانشان بود او را روی زمین گذاشتند هیچ تغییری در او دیده نمیشد درست مثل قبل زخمی بود و اصلا اثری از التیام در او دیده نمیشد با دیدنش به گریه افتادم
"خدای من بزارین بهش کمک کنم "
لنس با نگرانی و بیقراری زمزمه کرد
"چی میخوای تاریس من انجامش میدم فقط دیگه کسی و برای شکار این دختر نفرست "
تاریس کمی فکر کرد
"خوبه، بالاخره کسی پیدا شد که برات مهم باشه ،...اول میخوام که همه ی ساحره هارو آزاد کنی "
لنس فکورانه جواب داد
"همه بجز چند نفری که میخوان با من بمونن "
تاریس دندانش را بهم سایید ولی سرش را تکان داد
"و میخوام دیگه شکار نکنی لنس و اجازه بدی خون آشام هایی که ساحره ها و انسان ها رو میکشن شکار کنم "
"نه تاریس چیز بزرگی ازم میخوای اگه ساحره های قاتل و شکار نکنم هممون و میکشین این شرط منصفانه ای نیست قول میدم به غیر از ساحره هایی که برای تفریح خون آشام هارو میکشن ساحره ی دیگه ای و شکار نکنم ...و هر خوناشامی که کسی از شمارو کشت فقط اسمشو بهم بده خودم مجازاتش میکنم "
تاریس هر لحظه عصبانی تر میشد ولی سرش را بنشانه ی موافقت تکان داد
"سانچز باید یه پیمان امضا کنه که دیگه ساحره ای و نکشه اون وقتی رشدش کامل بشه خیلی خطرناک میشه خودتم میدونی دارم درباره ی چی حرف میزنم اون چیزی که تو فکر میکنی قراره بشه نیست وجود این دختر برای جفتمون گرون تموم میشه ...افسانه ها هرگز دروغ نمیگن وقتی این دختر تبدیل بشه اون میاد ..... وقتی اون بیاد همه ی ما میمیریم لنس تا وقت داری خودت کارشو یسره کن "
"اون حرفا یه مشت چرندیاته همش مزخرفه وقتی تبدیلش کنم متعلق به منه و درمورد اون باشه قبول میکنم "
متوجه نمیشدم در چه مورد حرف میزد ولی در این لحظه برایم کم اهمیت ترین چیز بود
ولی من غریدم
"نه من امضا نمیکنم ..اگه ساحره ای به من حمله کنه نمیتونم قول بدم که نکشمش ولی قول میدم که هیچ ساحره ای رو شکار نکنم "
این به این معنی بود که بی دلیل هیچ ساحره ای را نمیکشتم تاریس باز هم با بیمیلی موافقت کرد
"چیز دیگه ای هم هست تاریس؟"
"آره باید خانوادم در امان باشن اگه کسی از خانواده ی من خون آشامی و کشت قبل از اینکه شکارش کنی به من اطلاع بده تا خودم محاکمش کنم "
لنس سرش را تکان داد
"قبوله تاریس بزار اون دختر بیاد اینجا"
تاریس اسلحه اش را در غلاف چرمی سیاهش که با یک بند از یک طرف کمر و شانه اش رد میشد گذاشت به سمت رافائل دویدم میدانستم بخاطر اینکه چند دقیقه ی پیش آتش درست کرده بودم خونم قویتر و گوارا تر بود متوجه شدم که کسی شنلی روی شانه ام گذاشت کنار رافائل زانو زدم بیحرکت بود دستم را جلوی دهانش گذاشتم حتی نیش هایش هم بیرون نبودند چشم هایش بسته بودند البته یکی از چشمانش !،چون چشم دیگرش کاملا تخلیه شده بود دهانش حرکت نکرد به لنس نگاه کردم
"اون مرده؟"
به گریه افتادم شبیه کسی بودم که عزیزترین شخص زندگی اش را از دست داده است لنس کنارم زانو زد دستم را به دهانش نزدیک کرد و نیش هایش را در رگ اصلی مچ دستم فرو برد سوزش داشت از جای نیش هایش خون جاری شد خون را به طرف دهان رافائل گرفتم و سعی کردم دهانش را باز کنم همچنان گریه میکردم به هق هق افتادم خون درون دهانش میریخت ولی هیچ حرکتی مبنی بر زنده بودنش نبود لنس با صدای بلندی غرش کرد
"بنوش رافائل بنوش"
همانطور که دستم روی لب هایش بود با دست دیگرم موهای مشکی زیبا و بلندش را از صورتش کنار زدم شاید تنها عضوی که در بدنش سالم مانده بود موهای صاف و مشکی اش بود که از یک طرف صورتِ مچاله شده اش تا چانه اش جریان داشت
"چشم هات و باز کن رافائل ...لطفا تو دیگه تنهام نزار خواهش میکنم برگرد "
لنس با دقت به رافائل نگاه میکرد
"مسیح ...چرا حرکت نمیکنه "
این را با گریه و جیغ گفتم مچ دستم همچنان روی دهانش بود ولی هیچ حرکتی از رافائل دیده نمیشد به لنس نگاه کردم صورتَش ناخوانا بود اشک هایم دیدم را تار کرد
"داری گریه میکنی بلوندی؟"
خدای من صدای خودش بود فقط او مرا بلوندی صدا میکرد
"واقعا دلم میخواست بدونم وقتی بمیرم کسی برام گریه میکنه یا نه "
بسرعت اشک هایم را پاک کردم این صدا از دهان از ریخت افتاده ی رافائل بیرون ریخته بود به صورتش نگاه کردم آن چیزی که در صورت افتضاحش کش آمده بود لب هایش بود ؟
با خنده غریدم
"حروم زاده !..... تو تا ابد نفرت انگیز میمونی"
خندید ،شاید هم نخندید دهانش بیشتر کش آمد ولی نمیتوانستم اسم لبخند را روی آن بگزارم
"قیافت خیلی بانمک شده بود مدی"
صدایی شبیه به خنده از دهانش بیرون آمد
"خیلی احمقی نگران این بودم که لباس سیاه برای مراسم خاکسپاری ندارم "
دوباره آن صدا را شنیدم
"میشه بیشتر بهم بدی خیلی ضعیفم"
به خونی که از دستم جاری بود اشاره کرد مچم را بسمت دهانش گرفتم
نیشش بیرون آمد و جای نیش های لنس گذاشت و قسمتی از مچ دستم زخم شد درد داشت ولی قابل تحمل بود خون با فشار بیشتری بیرون آمد یک دقیقه ای در حال نوشیدن بود احساس ضعف میکردم لنس کنار رافائل زانو زد
"کافیه رافائل ممکنه بکشیش"
رافائل توجهی نکرد
"داری میکشیش رافائل "
رافائل بی توجه نیش هایش را با عمق بیشتری در مچ دستم فرو برد این واقعا درد داشت از درد به خود پیچیدم
لنس اینبار با صدای عجیبی که انگار از جای دوری به گوش میرسید زمزمه کرد
"رافائل به عنوان خالقت بهت دستور میدم که دیگه از خون مدیسون ننوشی "
همان لحظه رافائل سرش را برداشت چشمانش بی حالت بود سرش را برای لنس تکان داد و دوباره به سمت من برگشت متوجه شدم که نفسش را حبس کرد لنس مچ دستم را گرفت و زبانش را به جای زخمم کشید تا خونریزی بند بیاید و زخمم درمان شود زخم های رافائل بسرعت در حال التیام یافتن بود
"تو خوبی؟"
سرم را به آرامی تکان دادم ولی مطمئن نبودم بتوانم روی پاهایم بایستم صدای تاریس و افرادش را میشنیدم دیده بودند که از خونم با اختیار، به رافائل داده ام و مرا نفرین شده میدانستند
خب! تنها چیزی که حالا برای من اصلا مهم نبود طرز فکر آن ساحره ها بود
"منو افرادم میریم تا پیمان نامه رو امضا کنیم و مطمئن بشیم که ساحره ها این شهر و ترک میکنن و کشته شده ها رو از دید پنهون میکنیم شما بهتره برگردین عمارت "
سرم را تکان دادم رافائل بسختی ایستاد لباس هایش کاملا از بین رفته بود ولی خودش بخاطر خون من کاملا التیام یافته بود فرایند درمانش درست جلوی چشمانم بود و این بطرز شگفت انگیزی جادویی بود
کامیلا کمی زخمی شده بود ولی او هم در حال التیام یافتن بود و اندرو شانه اش را نگه داشت
"من میبرمش"
این را ویلیام گفت و لنس سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد رافائل به همراه لنس رفت و لحظه ی آخر نگاه عجیبی به من انداخت او میدانست در حال حاضر به چه چیزی فکر میکنم امیدوار بودم که حتی اگر میداند دهانش را بسته نگه دارد
افراد لنس پشت سرش حرکت کردند ویلیام بسرعت مرا در آغوش گرفت و به سمت عمارت حرکت کرد
"فکر کنم بهتر باشه یکم بهت خون بدم ضعیف بنظر میای "
نه دیگر هرگز اینکار را نمیکردم
"نه ویلیام خوبم "
سرش را تکان داد
"مدیس میخواستم زودتر باهات حرف بزنم ولی حالا فکر میکنم موقعیت بهتریه .."
"ویل الان نه ..."
"لطفا بزار حرف بزنم "
ساکت ماندم
" من وقتی فهمیدم تو آناکاپی هستی قسم میخورم هیچ نقشه ای برات نداشتم متنفر بودم از اینکه تورو غمگین ببینم اون شب وقتی فهمیدی یه ساحره ای باید قیافه ی خودتو میدیدی من چطور بهت میگفتم که غیر از ساحره بودن یه غذای لذیذ برای ما محسوب میشی من بخاطر خونت باهات نبودم مد باور میکنی؟"
سرم را به سادگی تکان دادم
"متاسفم من اون شب عصبی بودم حرفای بدی بهت زدم ،...دیگه مهم نیست "
"ما دیگه مثل قبل نمیشیم مگه نه؟"
جوابش را ندادم خودش میدانست که هیچ وقت مثل قبل نمیشدیم
"می خوای هر چی لنس گفت و انجام بدی؟"
"فکر نمیکنم همچین قصدی داشته باشم "
"ولی وقتی اینجا باشی مجبور میشی اون مجبورت میکنه "
بله او مجبورم میکرد همین امشب قبول کرده بود که من دسر مورد علاقه اش هستم هر چیزی هم که بودم به او تعلق داشتم و من این تعلق را دوست نداشتم از این کشش راضی نبودم من او را نمی خواستم و از همه مهمتر این بود که قصد تبدیل شدن به یک خون آشام قاتل را نداشتم من نمی توانستم بخاطر نامه مادر بزرگِ خون آشامم که حالا تبدیل به یک دختر جوان شده بود آینده ام را به دست یک خون آشام دیوانه ی حرام زاده بگزارم
"می دونم که مجبورم میکنه ویل"
"هنوز تصمیمی نگرفتی؟ تو وقت زیادی نداری فقط چند ماه مونده "
خب حداقل هنوز روز تولدم را فراموش نکرده بود حق با ویلیام بود ممکن بود او حتی زودتر دست به اینکار بزند و اگر اینکار را میکرد نه قدرتش را داشتم که جلویش را بگیرم و نه می توانستم به او نه بگویم
به عمارت رسیده بودیم مرا روی زمین گذاشت
"من این بیرون می مونم و نگهبانی میدم تو برو استراحت کن امشب خیلی خون از دست دادی "
سرم را تکان دادم
"ممنونم ویل تو خون آشام خوبی هستی "
خندید
"خوش حالم که اینو از تو میشنوم "
گونه اش را بوسیدم و به داخل عمارت رفتم در لحظه ی آخر متوجه نگاه عجیبش شدم او هم فهمیده بود چه در سر دارم باید زودتر دست بکار میشدم این آخرین فرصتی بود که داشتم دیگر لنس مرا تنها نمیگذاشت و من راهی برای فرار نداشتم بسرعت لباسی پوشیدم و کیفم را برداشتم هنوز هم وسایل ضروری ام داخل آن بود از بودن کتاب مادر بزرگ مطمئن شدم کیف را روی شانه ام گذاشتم و سوییچ پیکاپم را برداشتم و از عمارت بیرون زدم ویلیام هنوز هم آنجا ایستاده بود با دیدن من که آماده ی رفتن هستم نگاهش را بین کیف و چشمانم چرخواند
"سر جات بی حرکت وایسا ویلیام "
ویلیام سرش را تکان داد
تمرکز کردم و ریشه ها را بیرون آوردم ریشه ها بدور ویلیام چرخیدند و روی زمین او را قفل کردند ریشه ای را روی سینه ی سمت چپش بصورت عمودی نگه داشتم اگر کمی فقط کمی حرکت میکرد سینه اش را میشکافت
"متاسفم ویل مجبورم اینکارو بکنم به لنس بگو قصد داشتی جلومو بگیری ولی من بهت حمله کردم "
با دستانم چند گلوله ی آتش درست کردم و به سمت یک درخت کنار ویلیام و روی زمین کنارش پرت کردم
"باشه ،میدونستم قراره این اتفاق بیفته مواظب خودت باش مدیس"
"هستم و مطمئنم لازم نیست منم اینو به تو بگم"
چند ثانیه در چشمان او خیره شدم و بعد
بسرعت به سمت ماشینم دویدم پیکاپم را روشن کردم و با تمام سرعت حرکت کردم مقصدم را نمیدانستم ولی فقط میخواستم تا آنجایی که میتوانم از این محل دور شوم
حدود نیم ساعتی بود که در راه بودم که متوجه ماشینی که پشت سرم با سرعت حرکت میکرد و راهنما میزد شدم
خدای من خودشان بودند باز هم باید به زنجیر کشیده میشدم میتوانستم تصور کنم که لنس چقدر عصبانی است سرعت ماشین را بیشتر کردم ولی سرعت ماشین پشت سرم بیشتر بود ماشین پشتی یک پیکاپ سفید رنگ با موج های قرمز رنگی روی بدنه اش بود میتوانستم حدس بزنم که مدت زیادی نیست که آن ماشین را از کارخانه تحویل گرفته اند مثل یک اسکناس نو میدرخشید و اصلا صدای ناهنجاری تولید نمیکرد ماشین به من نزدیکتر شد و درست کنار من حرکت کرد شیشه ها پایین آمدند و رافائل را دیدم که دستش را بنشانه ی ایستادن تکان میداد
ماشین را کنار خیابان متوقف کردم پیاده شدم با دو قدم از من ایستاده بود
هنوز هم لباس های نابود شده اش را به تن داشت
"نمیخواستم بدون خداحافظی با من بری دفعه ی قبل که باهات خداحافظی نکردم ناراحت شده بودی "
نمیدانستم چه چیزی باید بگویم بالاخره او از خانواده ی لنس بود نمیدانستم چه برخوردی نشان میداد
در دستش یک پاکت بود آن را بسمتم گرفت و سوییچ ماشینش را هم رویش گذاشت
"با ماشین خودت خیلی زود پیدات میکنه با این ماشین برو تو اون پاکت مدارک جدیدته یادته که بهت گفتم ما برای اینکه کسی به سن و قیافمون شک نکنه هر چند سال در میون مدارک جدید برای خودمون تهیه میکنیم؟ اینا رو بگیر و تا میتونی از اینجا دور شو برو هر جایی که گرم باشه خورشیدش طولانی بتابه اینجوری لنس دیر تر پیدات میکنه هر چند ماه جاتو عوض کن میخواستم برات یه ماشین سریعتر بگیرم ولی میدونستم عاشق پیکاپتی ،ماشینتو خودم برات نگه میدارم "
با تعجب به او نگاه کردم و پاکت را باز کردم یک گواهینامه گزرنامه و چند مدارک شناسایی بود با اسم دبورا اندرسون
" دبورا اندرسون؟"
خندید
"خوشت نیومد ؟ "
لبخند غمگینی روی لب هایم بود
"کی این کارهارو ردیف کردی؟"
"همون لحظه که اوردمت اینجا برای فرارت نقشه کشیده بودم فقط منتظر فرصت مناسب بودم نمیتونم ازت بپرسم کجا میری چون اگه لنس ازم بعنوان خالقم بپرسه نمیتونم دروغ بگم نمیتونم بزارم با لنس باشی باید همون جوری که دلت میخواد زندگی کنی با یه آدم معمولی آشنا شو ازدواج کن و بچه دار شو مثل تمام آدم های معمولی دوست پیدا کن و از همه مهمتر باید همیشه بخندی "
بسرعت بسمتَش رفتم و او را در آغوش گرفتم دستانش را زیر باسنم گذاشت و مرا بالا کشید پاهایم را دور کمرَش حلقه کردم یک دستَش را دور کمرم گذاشت تا پایین نیفتم سرم را عقب کشیدم و لب هایش را بوسیدم دستش را از روی کمرم لغزاند و پشت سرم لای موهایم گذاشت و با اشتیاق و حریصانه شروع به بوسیدن لب هایم کرد مزه ی دهانش را کاملا به خاطر سپردم هر بار که او را میبوسیدم انگار سفری شگفت انگیز را پشت سر میگذاشتم دستم را روی سینه اش کشیدم
" بهتره زودتر بری تا کار به لخت کردنت نرسیده من در برابر تو همیشه حریصم"
لبخند غمگینی برویم پاشید
"دلم برات تنگ میشه رافائل"
لبخند روی لب هایش جمع شد
"از وقتی باهات آشنا شدم از وقتی فهمیدم کی هستی آرزو کردم یه آدم عادی بودم همونطور که تو دوست داری "
نالیدم
"همینجوری که هستی من دوستت دارم راف"
از حرفی که از دهانم بیرون آمد کمی لرزید حتی خود من هم از چیزی که گفتم متعجب شدم مرا روی زمین گذاشت
"بهتره زودتر بری بستن پیمان نامه بیشتر از این طول نمیکشه لنس وقتی بفهمه میاد دنبالت اون سرعتش از ماشینت خیلی بیشتره امیدوارم فکر کنه تو اتاقت خوابی و نیاد سراغت البته با اون بلایی که سر ویلیام آوردی بعید میدونم متوجه نشه "
خندید
"مواظب خودت باش "
"اینو من باید بهت بگم! دنبال دردسر نرو مد، معمولی زندگی کن "
باز هم سرم را تکان دادم
"من دیگه میرم "
هنوز هم قدرت دل کندن از او را نداشتم سرش را کج کرد و من به لب های دوست داشتنی اش نگاه کردم
و دوباره بی اطلاع حجم آغوشم پر شد سرم را روی سینه ی بی تپشش گذاشتم
"منم دلم برات تنگ میشه هیچوقت فراموشت نمیکنم بلوندی "
"امکانش هست بازم ببینمت؟"
"شاید یه شب وقتی با نوه هات به سینما رفتی بیام و کنارت بشینم شاید توی پارک وقتی هفتاد ساله شدی وقتی کنار نوه هات میخندی بیام و بهت سلام کنم "
"اون موقع نمیخوام ببینمت ،....وقتی پیر و چروک شدم نمیخوام منو اونجوری ببینی"
خندید
"مطمئنم حتی اون موقع هم زیبا و جذابی"
سرش را عقب کشید و به چشمانم نگاه کرد
"به امید دیدار خورشید من "
چشمانم را بوسید قبل از اینکه اشکم جاری شود به سمت ماشینم رفتم کیفم را از ماشین قدیمی ام برداشتم و سوار پیکاپ جدیدم شدم کیف و پاکت را روی صندلی ماشینم گذاشتم و سوییچ را چرخاندم کنار پنجره طرف راننده ایستاد
"توی داشبورد یه مقدار پوله تا یه مدت میتونه کمکت کنه"
"ممنونم راف بهت برمیگردونم "
خندید
"فکر نکنم بتونی "
متوجه منظور حرف او نشدم
"دیگه برو "
سرم را تکان دادم
"خداحافظ رافائل نایت "
"مواظب خودت باش دبورا اندرسون "
چند ثانیه به او نگاه کردم و بعد بسرعت حرکت کردم به مقصدی که خودم هم نمیدانستم مطمئن بودم دلم برای رافائل تنگ میشد همین حالا هم به طرز لعنتیی دلتنگ او بودم این حس این دلتنگی بخاطر خونش نبود این یک حس واقعی بود حالا میتوانستم اعتراف کنم که من عاشق آن خون آشام نفرت انگیز شده بودم این حسی انسانی بود این غم که بخاطر دوری از او داشتم این احساس وحشتناک کاملا انسانی و دردآور بود حسی که میگفت دیگر هرگز او را نخواهم دید .
میدانستم اگر لنس متوجه میشد که رافائل در فرارم به من کمک کرده حتما او را مجازات میکرد فقط میتوانستم امیدوار باشم که او را زنده نگه دارد داشبورد را باز کردم مقدار پول را که دیدم متوجه شدم منظور او چه بود اگر تمام عمرم کار میکردم توان پس دادن آنهمه پول را نداشتم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم این انتخابی بود که کرده بودم
داشتن یک زندگی معمولی...! .
پایان جلد دوم
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل بیست و چهارم نبرد
بقیه ی خون آشام ها به ما رسیدند یکی از دورگه ها به آرامی زمزمه کرد
"دارن ورد محافظت میخونن دارن از بقیه ی ساحره های اطراف کمک میگیرن اگه میخواین شکستشون بدین باید همین حالا بهشون حمله کنین نباید بزارین ورد کامل بشه وگرنه چندین برابر میشن و شکست دادنشون خیلی مشکل میشه "
نالیدم
"الان میخوایین چیکار کنین"
"بهشون حمله میکنیم فقط باید سریع باشین ....رافائل تو اینجا کنار مدیسون بمون دو نفر دیگه هم برای محافظت میزارم سعی کنین در مسیر سورکولا قرار نگیرین اون خیلی راحت زمینگیرتون میکنه تعدادشون بیشتر از سی نفره و یه عده شون هم توی راهن پس محتاطانه و با سرعت عمل کنین ...و تو مدیسون ازت خواهش میکنم برای یبارم شده حرف گوش بده همین جا کنار رافائل بمون و قهرمان بازی در نیار"
با دلخوری سر تکان دادم صدایش بسیار آرام بود از آن حرف زدن هایی که اصلا حرکت لب هایش را نمیدیدم جین غر غر کرد
"نمیدونم من چرا باید اینجا باشم "
لنس گلویش را گرفت
"همین حالا گمشو انگلیسیه هرز.ه "
جین از ترس با سرعت فرار کرد لنس سرش را رو به بقیه تکان داد و همان لحظه همه ی آن ها حرکت کردند نمیتوانستم چیز دقیقی ببینم سرعتشان دیوانه وار بود رافائل کنارم ایستاد و کمرم را با یک دست محکم چسبید حضور دو نفر دیگر را با کمی فاصله حس میکردم
"نترس مدیس نمیزارم اتفاقی برات بیفته"
سرم را به شانه اش تکیه دادم لنس و افرادش به ساحره ها رسیدند ساحره ها به هر سمتی میرفتند و بی هدف سورکولا پرتاب میکردند و حتی چند بار آن گلوله های آبیه سوزنده به افراد خودشان برخورد کرد متوجه شدم یکی از جادوگران از بقیه ی آن ها قویتر و سریعتر بود سه خون آشام را در چند ثانیه از پا در آورد بدیه این محل این بود که همه جا پر از شاخه های خشکیده ی درختان بود و خوبیش این بود که ساحره ها در تاریکی مانند خون آشام ها دید خوبی نداشتند نمیتوانستم لنس را بطور واضح ببینم با چنان سرعتی حرکت میکرد و سر ها را از بدن جدا میکرد و آتش میزد که به وحشت افتادم دورگه ها هم به سمت ساحره ها سورکولا پرتاب میکردند و اغلب به آنها برخورد نمیکرد در این بین بیشتر نگران کامیلا و ویلیام بودم آن ها جوان ترین عضو آن گروه بودند و قبلا یکبار اسیر یک ساحره شده بودند و فقط کمی مانده بود که با مرگ واقعی روبرو شوند
یک سورکولا به لنس برخورد کرد لنس سرعتش کم شد ولی از حرکت نایستاد به سمت یکی از ساحره ها رفت و با دستانش او را دو قسمت کرد و خون شبیه به یک فواره همه جا پخش شد دیدم که لنس همانطور که حرکت میکرد مقداری از گوشت خونی در دستانش بود و از آن نوشید میدانستم بخاطر بهبود یافتن جای سورکولا اینکار را میکرد و ساحره ی بعدی و بعدی همانطور آنها را با دستانش پاره میکرد و قسمتی از گوشت و خونشان را میخورد و مینوشید مطمئن بودم حالا از زخمش دیگر خبری نیست ساحره ها چند خون آشام را از پا در آورده بودند و میتوانستم چوب هارا که در سینه هایشان بود ببینم ولی خوناشام ها وحشیانه یک ساحره را میکشتند تقریبا هر ساحره به چند قسمت تقسیم میشد و روی زمین می افتاد تمام خون آشام ها با رنگ سرخ خون رنگی شده بودند و نیش های بیرون آمده شان صحنه ی ترسناکی را بوجود آورده بود ناگهان صدایی را از پشت سرم شنیدم از بالای شانه های رافائل نور آبی رنگ را دیدم که به سمت رافائل آمد رافائل را روی زمین هل دادم سورکولا به من برخورد کرد و لباسم از بین رفت دو خون آشام را دیدم که با فاصله روی زمین افتاده بودند و سینه هایشان را یک چوب پاره کرده بود چهار نفر بودند رافائل ایستاد و بسمتشان حمله کرد یکی از ساحره ها را با یک حرکت به دو نیم کرد و همان لحظه سه ساحره بسمت رافائل سورکولا پرتاب کردند رافائل فریاد کشید و روی زمین افتاد جلوی رافائل ایستادم تا آن گلوله های آبی رنگ به من برخورد کند یکی از ساحره ها غرید
"پس تو همون هر.زه ای"
بسمتم آمدند آتش را در بدنم درست کردم
"به من نزدیک بشین! اگه جراتشو دارین !"
گلوله ی آتش درست کردم و بطرف یکی از آن ها پرت کردم شبیه به یک برگ خشک آتش گرفت ولی خودش را روی زمین پر از برف انداخت مدام جیغ میکشید میدانستم آن جیغ ها بیشتر از ترس مردن بود آتش بخاطر برف خاموش شد هر سه ساحره فاصلشان را با من حفظ کردند مطمئنا قصد مردن نداشتند
رافائل نامم را بزبان آورد
بسمتش برگشتم بشدت آسیب دیده بود
هر سه ساحره دورمان حلقه زدند و شروع به پرت کردن سورکولا به سمت رافائل کردند فریاد کشیدم
"نه...نـــه ..دارین میکشینش تمومش کنین "
دو ساحره ی دیگر هم به انها اضافه شدند فاصلیشان را با من حفظ کردند تا گلوله های آتیشنم به آنها برخورد نکند صدای فریاد رافائل گوش خراش بود یکی از ساحره ها غرید
"باید با ما بیای وگرنه میکشیمش"
با دیدن وضعیت رافائل نالیدم
"باشه باهاتون میام فقط تمومش کنین "
متوقف شدند ولی رافائل شبیه به یک اسکلت شده بود و فقط مقدار کمی گوشت پوسیده و خمیری روی آن استخوان ها چسبیده بود و فقط قسمتی از صورتش سالم باقی مانده بود
صدای آرام او را شنیدم
"مدیس فرار کن ..."
بی توجه به حرفَش نالیدم
"لطفا بزارین بهش خون بدم "
یکی از آن ها غرید
"نه همین حالا باهامون میای خائنه ه.رزه "
با آنها همراه شدم ولی هنوز هم آتش را حفظ کرده بودم و در دل دعا میکردم که دیگر درد دیگری را تحمل نکنم مرا بسمت دریاچه بردند جنگ هنوز ادامه داشت یکی از آنها طوری که انگار با خودش حرف میزد زمزمه کرد
"تاریس دختره پیش ماست "
و چند ثانیه بعد دیدم که مردی به سمت ما آمد با آنها فقط حدود پنج یارد فاصله داشتم و این فاصله با آن ساحره های خطرناک خیلی کم بود آن مرد قد نسبتا کوتاهی داشت موهایش به رنگ برگ های پاییزی سرخ بود و فر روی سرش تا شانه اش میرسید پوستش تیره بود شاید بخاطر تاریکی اینطور فکر میکردم ولی چشمان سبز رنگش برق خشم را انعکاس میداد به سمت من آمد
"همین حالا آتیش و خاموش کن "
صدایش جذبه ی ترسناکی داشت از پشت لباسش یک اصلحه بیرون آورد و به سمت من نشانه گرفت و ضامنش را کشید دعا میکردم که دوباره درد گلوله را تجربه نکنم
"همین حالا خاموش شو حروم زاده ..."
صدای فریادش بسیار بلند بود چاره ی دیگری نداشتم آتش را خاموش کردم و بخاطر برهنه بودنم دستم را دورم پیچیدم
تاریس بی توجه به من همانطور که اصلحه اش را به سمت من نشانه گرفته بود زمزمه کرد
"لنس.... مدیسون سانچز پیش منه اگه اونو زنده میخوای همین حالا کشتن و متوقف کن "
همان لحظه دیدم که همه ی ساحره ها خون آشام ها و دورگه ها از حرکت ایستادند میتوانستم بفهمم که تاریس قصد مزاکره دارد ساحره ها بسرعت به سمت ما آمدند و پشت سر تاریس با حالت آماده ایستادند لنس بسرعت به این سمت آمد تمام صورت و بدنش با خون قرمز شده بود و از نیش های ترسناکش خون قطره قطره روی زمین میریخت میتوانستم تکه هایی از گوشت را روی لباس هایش ببینم تمام دورگه ها و خون آشام ها همین وضع را داشتند و پشت سر لنس آماده ی جنگ قرار گرفتند
صدای فریاد تاریس را شنیدم
"حدس زده بودم ساحره ای که هم نوع خودش و شکار میکنه باید زیر دست تو باشه فکر میکنم خیلی برات مهمه مگه نه لنس؟ اون یه آناکاپیه نکنه بعنوان دسر ازش استفاده میکنی؟"
نه او دیگر مرا بعنوان دسر استفاده نمیکرد از همان شبی که از او خواستم که دیگر خونم را ننوشد
لنس غرید
"اون دختر زیر دست من نیست اون فقط از خودش دفاع کرد اون یه ساحره ی کامل نیست و شامل قانونتون نمیشه ،اون ماله منه حالا تو می خوای فکر کن بعنوان دسر ولی هر چی که هست مال منه اگه بهش صدمه بزنی اگه حتی یه خراش روی پوستش بیفته قسم میخورم غیر از تو تمام خانوادتو شکار کنم ،میدونی که میتونم اینکارو انجام بدم پسرت تازه کالج و تموم کرده مگه نه؟ واقعا دلم میخواد با پسرت ملاقات کنم ،
اون اسلحتو بگیر پایین فکر نمیکردم تاریس انقدر ضعیف شده باشه که از اسلحه استفاده کنه "
تاریس فریاد زد
"تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی حروم زاده ی لعنتی "
لنس با خشم دندان هایش را روی هم فشار داد وصدای غرشی از بین دندان های چفت شده اش بیرون آمد آنقدر بلند و ترسناک بود که خود من هم ترسیدم و خدارا شکر کردم که خودم را خراب نکرده ام
کسی باید به تاریس گوشزد میکرد که لنس از این حرف متنفر بود و باید با لنس مودبانه حرف بزند
"تاریس تا حالا شکارت میکردم اگه قاتل خون آشام ها بودی ولی تو انقدر احمق نیستی اون دختر جزو چیزاییه که من میخوام نمیتونی اونو بکشی و قسر در بری اگه اون اتفاقی براش بیفته هیچ کدوم از شما زنده نمیمونه اونو رها کن و همین حالا برو در غیر اینصورت تک تکتون میمیرین "
همان لحظه لنس به اطراف نگاه کرد صدای هیسی از دهانش بیرون آمد و ترسیده زمزمه کرد
"رافائل کجاست؟"
بلند تر فریاد کشید
"گفتم رافائل کجاست لعنتیا "
مسیری که رافائل را رها کرده بودم نشانش دادم
"اونجاست لنس ،اصلا حالش خوب نیست خیلی صدمه دیده "
لنس به دو خون آشام اشاره کرد آن ها بسرعت به همان سمت رفتند
"به همین آسونیا نیست لنس تو خیلی از افراد منو کشتی به همین سادگی همه چیز تموم نمیشه اون دختر یه قاتله یه آناکاپیه باید تا کاملا به یه شکارچی تبدیل نشده بکشمش "
به سمت تاریس غریدم
"من شکارچی نیستم من فقط از خودم محافظت کردم من با ساحره های لعنتی کاری ندارم همتون برین به جهنم حروم زاده های عوضی هر کاری میخوای بکنی بکن فقط تمومش کن "
اعصابم کاملا متشنج شده بود
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل بیست و سه ارتش ساحره ها
"بهتره همین جا بمونی مد اینجوری جلوی چشممونی خیالمون راحتتره "
"فقط میرم لباسم و عوض کنم "
آستین لباسم که بخاطر کشتن ساحره سوخته بود را نشانش دادم
"همراهت میام"
کنارم ایستاد به صورت او نگاه کردم ،خدای من او چقدر زیبا بود ! صدای ضربان قلبم را شبیه یک تبل رسواگونه میشنیدم مطمئنا رافائل هم شنیده بود که با ابرو های بالا رفته و تعجب نگاهم میکرد سعی کردم خودم را بیخیال نشان دهم انگار که اتفاقی نیفتاده است به اتاقم رفتم او با کمی فاصله همراهم آمد صدای لنس را میشنیدم که پشت تلفن فریاد میزد در اتاقم را باز کردم و لحظه ای با بخاطر آوردن چیزی که دیده بودم به خود لرزیدم رافائل کمرم را لمس کرد
" اون اتفاق هرگز نمیفته مدیس بهت قول میدم "
چطور همه چیز را میفهمید او حتی صورت مرا هم ندیده بود
سرم را تکان دادم و بسمت کمدم رفتم یک پیراهن بلند برداشتم لباسم را در آوردم و روی تخت پرت کردم شاید بهتر بود آن را در سطل زباله می انداختم
"تو چجوری میفهمی؟"
"چیو؟"
"اینکه من چه حسی دارم؟ یا دارم به چه فکر میکنم ،تو همیشه میدونی"
پیراهنم را پوشیدم رافائل تمام مدت نگاهم میکرد نگاهش روی سی.نه هایم اسیر شده بود و از بو و صدایش میتوانستم بفهمم که تحریک شده است
"نمی دونم فقط می تونم بفهمم تو برام مثل یه کتاب بازی از هر رفتارت میتونم بفهمم چه احساسی داری یا به چی فکر میکنی میتونم خیلی راحت بخونمت من از وقتی یه نوزاد بودی میشناسمت در ضمن تو از خونم نوشیدی من میتونم همه ی احساساتتو بفهمم "
کاش من هم میتوانستم این را درباره ی او بگویم ولی هیچوقت نمیتوانستم بفهمم او به چه چیزی فکر میکرد یا چه حسی داشت
اعتراف کردم
"من با لنس خوابیدم "
"میدونم باهاش خوابیدی مدیس"
این را با صدای ناصافی گفت
روی تخت نشستم کنارم ننشست جلوی پایم زانو زد و نگاهم کرد
"می دونم که میدونی .. فقط ... فقط میخوام بدونی که من فراموش نکردم که لنس باهام چیکار کرده یادم نرفته خانوادمو کشته و من ازش متنفرم "
"میدونم ، تو دختر باهوشی هستی مدیس"
"چرا اینکارو کردی راف"
سرش را کج کرد و دستش را روی رانم گذاشت
"چکاری؟"
"منو آوردی اینجا،پیش لنس ،در صورتی که موافق تبدیل شدنم نبودی "
متوجه شدم که رانم را با انگشتش نوازش میکرد
"من فقط نمیخواستم بمیری اگه خودم قدرتشو داشتم که ازت محافظت کنم اینکارو میکردم و نمی آوردمت اینجا ولی من مثل لنس قدرتمند نیستم تو نمیتونی قدرت لنس و تخمین بزنی من با لنس تو جنگ های زیادی بودم اون از هر چیزی که تصورش و بکنی قدرتمند تر و باهوش تره تو با اون زنده میمونی و من هر کاری انجام میدادم تا زنده نگهت دارم من موافق با هر چیزی هستم که تو بخوای برام فرقی نمیکنه خون آشام بشی یا نه ولی اینکه تو از این اتفاق راضی نیستی باعث میشه که منم راضی نباشم "
"میدونم اون چقدر قویه من قدرتش و تو کلبه دیدم حتی یه ثانیه هم نشد و من سه تا سر رو روی زمین دیدم "
"الان میتونی دلیلش و بفهمی که چرا آوردمت "
سرم را تکان دادم
"راف من دارم احساسات عجیبی و تجربه میکنم که نمیفهممشون "
با حالت سوالی نگاهم کرد
"چه احساساتی؟"
"تو میدونی مگه نه؟"
کمی فکر کرد
"هنوز ویلیام باعث اغوا شدنت میشه؟"
"ویل؟ اوه نه"
"من؟"
"آره... تو! ،این عادی نیست مگه نه؟ تو نباید منو اغوا کنی درسته ؟"
با سرخوشی خندید
"این بهترین خبریه که تو این مدت شنیدم "
سرم را با حالتی سوالی و تعجب کج کردم
"چه خبری؟"
"بهتره خودت بفهمی فعلا ما باید ...."
همان لحظه در باز شد و لنس داخل آمد
"بهتره زودتر بیایین پایین خبرای جدید رسیده البته اگه حرفاتون تموم شده "
قسمت آخر حرف هایش را با کنایه گفت
راف دستش را از روی رانم برداشت دستم را گرفت و مرا همراه خودش بیرون برد به صورت جذابش نگاه کردم میخندید
این عجیب بود ! لنس با سرعت غیر انسانی اش بی اعتنا به رافائل مرا به طرف خودش کشید و مرا روی دستش حمل کرد و بعد از یک چشم بهم زدن من روی مبل در سالن نشسته بودم از سرعتش نفسم در سینه حبس شد
"همشون کنار دریاچه جمع شدن فکر میکنم منتظر خبر کاترین باشن "
این را یک خون آشام زن گفت
"همین حالا حمله میکنیم زودتر راه بیفتین باید غافلگیرشون کنیم "
"مدیس چی میشه"
این را ویلیام با نگرانی گفت
"اون میمونه"
"اگه بمونه ممکنه چند نفر از ساحره ها فرار کنن و بیان اینجا و خیلی راحت اونو بکشن بهتره باهامون باشه "
رافائل حرفش را تایید کرد
"حق با ویلیامه "
لنس سرش را بنشانه ی تایید تکان داد با ترس ایستادم ولی سعی کردم در صورتم چیزی نشان ندهم ولی مطمئنا همه ی آن ها میتوانستند صدای ضربان بلند قلبم را بشنوند
همه ی آن ها بسرعت حرکت کردند و همان لحظه خودم را در آغوش کسی حس کردم آنقدر سریع بود که نتوانستم متوجه شوم سرم را بالا گرفتم لنس بود به سرعت حرکت کرد
در مسیر جنگل حرکت میکردیم صدای پای بقیه خون آشام ها و دورگه ها را میشنیدم ولی آغوش لنس آنقدر خوشبو بود که صدا ها گم شد دستم را روی سینه اش چنگ زدم با صدای آرامی زمزمه کرد
"الان وقتش نیست اینکارت حواسمو پرت میکنه"
"صدات خیلی هوس انگیزه !کاش حالا توی تخت بودیم "
خندید
"فکر کنم اشتباه کردم از خونم بهت دادم خیلی وقت بود که خونمو به کسی نداده بودم فراموش کرده بودم چقدر میتونه قوی باشه "
یاداوری میکرد که حسم بخاطر خون است این مرا به خود آورد باید همیشه کسی کنارم بود تا وقتی از خود بیخود میشدم به من یاداوری کند که او قاتل خوشبختی ام است خونش مرا وسوسه میکرد که همانجا لباس هایش را از هم بدرم سرم را از سینه اش کنار کشیدم و سعی کردم نفسم را حبس کنم بویش واقعا خوب بود هر چند ثانیه یکبار نفس میکشیدم تا بویش را کمتر استشمام کنم از حرکت سی.نه اش متوجه شدم باعث سرگرمی اش شده ام
ایده ی احمقانه ای بود!
نمیدانم چند دقیقه در همان وضعیت بودم که مرا از آغوشش جدا کرد و روی زمین گذاشت
"هیشششششش صدات در نیاد"
مسیری را نشانم داد با دیدن آنهمه ساحره کنار دریاچه به خود لرزیدم
ما روی یک تپه چندین پا بالا تر از دریاچه بودیم
تاریک بود ولی نور شمع هایی که دور تا دور دریاچه قرار داشت فضا را روشن کرده بود صدایشان را میشنیدم با صدای بلند ورد میخواندند آن شمع ها برای خواندن ورد بود همه ی آن ها یک ورد را همزمان تکرار میکردند نشسته بودند و دستانشان را بنشانه ی دعا گرفته بودند و به جلو و عقب تکان میخوردند
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل بیست و سه جاسوس
به آن دختر ساحره نگاه کردم به زحمت 17ساله بنظر میرسید گمان میکنم لنس منتظر کامل شدن رشتش بود تا او را هم به گارد خود اضافه کند چشمان سبزش را به من دوخته بود ولی میتوانستم ردی از نفرت را ببینم از او پرسیدم
"اونا کی میرسن"
با بی علاقگی توضیح داد
"دو روز دیگه "
از صدایش مزه ی بدی را حس کردم مثل طعم دروغ و تنفر ناگهان دیدم که چشمان ساحره آتش گرفت ،نه فقط چشمانش نبود صورت و کل بدنش آتش گرفته بود با ترس ایستادم ولی ساحره ناپدید شد ،نه این اصلا آتش نبود همان نور صاعقه ایه آشنا بود همه جا از نور های صاعقه شکل گذشت و ناپدید شد حالا دیگر میدانستم چه چیزی خواهم دید ! قسمتی از آینده را !
به اطرافم نگاه کردم شبیه به انبار بود قبلا آنجا را ندیده بودم
صدای قدم هایی را شنیدم خودم را پنهان نکردم این رویای من بود مطمئنا او مرا نمیدید
ساحره ی جاسوس را دیدم ،کاترین به سمت دستگاهی که در اطرافش نور آبی کم رنگ داشت رفت دستگاه بزرگ بود تقریبا به اندازه ی یک ماکروویو رویش دکمه هاو سیم های رنگارنگ زیادی داشت و میتوانستم از بین پره های آن دیود های نوری آبی رنگ را ببینم شاید دلیل اینکه فکر میکردم اطراف آن دستگاه نور های آبی رنگ وجود داشت همین دیود ها بود از صدا و نورش میتوانستم بفهمم هر چه که هست کار میکند ،روشن بود!
کاترین را دیدم که دکمه ای را روی دستگاه زد و نور ها ی آبی از بین رفت و دیگر صدایی از آن دستگاه نیامد و همان لحظه با کسی حرف زد مطمئن بودم کسی در آن انبار نیست
صدایش آرام و ترسیده بود
"خاموشش کردم حالا میتونین حمله کنین،دختره طبقه ی دومه یه در سفید که بالاش کنده کاریه سنگی داره ،اول کار اونو تموم کنین "
کاترین از کنارم رد شد و از پله ها بالا رفت به همراهش رفتم و به محض بیرون رفتن به سمت اتاق خودم دویدم در راه چندین خون آشام و دورگه ی مرده با میخ های چوبی درون سینه هایشان و گوشت های خمیر شده یشان را دیدم و ساحره هایی را دیدم که هنوز هم مشغول کشتن بقیه ی خون آشام ها بودند
به در اتاقم رسیدم ،همان در سفید با کنده کاری های سنگی!
در اتاق باز بود پنج نفر آنجا ایستاده بودند و من روی تخت افتاده بودم در تمام عمرم نشنیده بودم کسی مرده ی خودش را دیده باشد ولی من میدیدم سرم جدا شده بود و روی تخت و کف اتاق خونم ریخته شده بود یکی از آن ها سر جدا شده ام را از موهایم گرفته بود موهای طلاییم قرمز رنگ و خونی شده بود
"باید به تاریس نشونش بدیم این دختر خیلی عصبانیش کرده "
حس کردم چیزی روی تخت حرکت میکند این بدن من بود که هنوز هم حرکت می کرد و دیدم که قفسه سینه ام هنوز تکان میخورد من نفس میکشیدم ولی این چطور ممکن بود من سری روی بدنم نداشتم
بدنم حرکت کرد و روی پاهایش ایستاد ساحره ها ترسیدند و عقب رفتند یکی از ساحره ها چاقویش را چند بار در شکمم فرو کرد از دیدن فواره ی خون که از شکمم بیرون میریخت جیغ کشیدم کسی به صورتم ضربه میزد هر بار محکم تر روی صورتم میکوبید شخصی آب سردی روی صورتم پاشید صاعقه دوباره برگشت آن نور از همه جا گذشت و من دوباره در سالن عمارت پرکینز ها بودم روی زمین افتاده بودم و بشدت نفس نفس میزدم متوجه شدم که شکمم را محکم نگه داشته ام هنوز صدا ها را نمیشنیدم فقط چیزی شبیه به ضربان قلب به گوشم میرسید
لنس کامیلا و رافائل کنارم زانو زده بودند ویلیام کنار پایم ایستاده بود سعی کردم حرف بزنم ولی هنوز به حالت عادی برنگشته بودم و سیلیه دیگری روی صورتم نشست کم کم صداها واضح شد
"چرا حرف نمیزنه ؟"
"یکم بهش فضا بدین بزارین بهش اکسیژن برسه "
"مسیح "
"مدیسون صدامو میشنوی؟ میتونی حرف بزنی؟"
"صبر کن هنوز از اون حالت بیرون نیومده "
"چه حالتی رافائل؟"
"قبلا اینجوری شده بود فکر کنم آینده رو دیده "
"خدای من فکر کنم چیز ترسناکی و دیده شبیه ارواح شده "
رافائل لیوان آبی را به دهانم نزدیک کرد سرم را کنار کشیدم سعی کردم بایستم ولی کمی گیج بودم رافائل مرا روی دستانش نگه داشت تا کاملا ستون فقراتم را صاف نگه دارم
با صدای لرزانی زمزمه کردم
"اینجا انبار دارین؟"
لنس از سوال یهویَیم آنهم بعد از این حالی که داشتم ابروهایش را بالا داد و کامیلا جوابم را داد
"نه عزیزم هیچ انباری توی این عمارت نیست "
"یه جایی که وسایلتونو توش بزارین مثل چند تا کارتون و تخت هایی که فنر هاشون در رفته با یه دستگاه عجیب غریب شبیه یه ماکروویو با دیودای آبی رنگ "
با گفتن این حرف لنس رافائل را کنار زد و شانه هایم را محکم فشار داد
"تو اینارو از کجا میدونی اون دستگاه اختلال فکریه چطور فهمیدی اون کجاست؟"
با ترس نالیدم
"توی زیرزمینه درسته؟؟"
سرش را بنشانه ی تایید تکان داد دستان لنس را پس زدم و بسمت کاترین رفتم روبرویش ایستادم از چشمانش نفرت شعله میکشید در دستم آتشی درست کردم و در سینه اش فرو بردم سعی کرد تقلا کند جیغ کشید و فهش داد با دستانش صورتم را چنگ زد ولی او فقط یک دختر بچه بود و فقط جادویش او را خاص میکرد ولی در این عمارت نمیتوانست از جادویش استفاده کند و اصلا مگر جادویش روی من اثر داشت؟ و او دقیقا داشت آن دستگاه را خاموش میکرد تا ساحره ها بتوانند به ما حمله کنند او بیکباره تبدیل به خاکستر شد لنس با خشم به سمتم آمد و شانه هایم را چند بار تکان داد
"دختره ی احمق چیکار کردی"
با بی حوصلگی نگاهش کردم و خودم را عقب کشیدم
"صبر کن لنس مدیس بیخودی اینکارو نمیکنه "
این را رافائل گفت
به آرامی زمزمه کردم
"اونا همین امشب حمله میکنن کاترین جاسوس اونا بود میخواست امشب دستگاه و خاموش کنه تا اونا راحت بتونن به اینجا حمله کنن دیدم که همتون و کشتن شماها همتون تبدیل به یه مشت گوشت خمیری با میخ چوبی تو سینه هاتون شده بودین "
لنس بوضوح تکان خورد رافائل نالید
"همه ی اینارو دیدی؟"
"منم مرده بودم راف سرم جدا شده بود ..این .... خدای من این وحشتناک بود "
به گریه افتادم رافائل مرا در حجم بزرگ آغوشش جای داد
سرم را به سینه اش تکیه دادم و از گوشه ی چشم به خاکستر کاترین نگاه کردم از کشتن او به هیچ وجه ناراحت نبودم برعکس حس خوشایندی از دیدن خاکستر او داشتم حسی که مرا کاملا شبیه به چیزی که لنس می خواست میکرد ولی گریه ام فقط بخاطر خودم بود من ترسیده بودم و قصد مردن نداشتم آن هم تا این حد دردناک و وحشتناک "
"باید چیکار کنیم اونا منو میکشن "
"آروم مد ما درستش میکنیم نمیزاریم اتفاقی برات بیفته "
رافائل شانه هایم را عقب کشید و مرا روی مبل نشاند
"اونا بهر حال حمله میکنن باید غافلگیرشون کنیم اینجوری وقت واسه معامله ،یا حداقل وقتی واسه اینکه مدیس و از اینجا ببریم داریم "
"ولی اونا هر جا که باشم پیدام میکنن و شما هارو هم میکشن "
"مدیسون فراموش نکن من تا حالا هزاران ساحره رو کشتم ولی هیچ ساحره ای نتونسته شکستم بده پس به من اعتماد کن من نمیزارم اتفاقی برای تو یا خودم و افرادم بیفته شاید چند تا کشته بدیم ولی ما میتونیم شکستشون بدیم فقط نباید بزاریم غافلگیرمون کنن من یه نقشه ای دارم چند نفر و میفرستم تا بفهمم اونا دقیقا کجان بقیمون همینجا میمونیم اینجا ساحره ها هیچ قدرتی ندارن "
سرم را تکان دادم ولی ابدا آرام نشده بودم
"نگران نباش لنس میدونه داره چیکار میکنه "
رافائل این را آرام کنار گوشم گفت از نفس خنکش خودم را جمع کردم حس عجیبی داشتم با تعجب نگاهش کردم شاید احساس گذشته ام برگشته بود با دیدن حالت صورتم متعجبانه نگاهم کرد
"چی شده؟"
به لکنت افتادم
"هیچـ...هیچی..."
مرموزانه نگاهم کرد رویم را برگرداندم تا صورتم را نبیند اگر صورتم را میدید قطعا متوجه میشد .
قضیه چه بود؟ من مشکلی داشتم؟ یا جادو درست اثر نمیکرد ؟من حالا نباید اصلا هیچ حس جنس.ی به رافائل میداشتم آن هم در این موقعیت لنس در حال صحبت کردن با تلفن همراهش بود قصد رفتن به اتاقم را داشتم
رافائل زمزمه کرد
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل بیست و دوم مجادله
در تراس اتاقم نشسته بودم و به این فکر میکردم که لنس چطور به من خون داد و مرا کاملا مطیع خودش کرده بود از اینکه شب گذشته توانسته بودم در برابر جادوی س.کسی اش مقاومت کنم خوشحال بودم اگر او خونش را به من نمیداد مطمئنا هیچوقت با او نمیخوابیدم میدانستم تمام آن کار ها را کرده بود تا مرا راضی کند تا بقول خودش ملکه باشم و به او کمک کنم تا ساحره های قاتل را شکار کند و یک خون آشام بی رحم شوم البته نمیتوانستم منکر این شوم که او جان مرا نجات داده بود در افکار ضد و نقیضم غرق شده بودم که ناگهان صدای فریاد لنس را شنیدم صدا از سالن می آمد از اتاق بیرون رفتم در کنار نرده های منتهی به راه پله ایستادم در حال بحث کردن با رافائل بود سعی کردم متوجه شوم چه میگویند میدانستم بحثشان به من ربط دارد نام خودم را چند بار بین حرف هایشان شنیده بودم دزدکی گوش دادن به حرف های خون آشام که بد به حساب نمی آمد، می آمد؟
"چرا اون باید آسیب ببینه ؟"
"اون هیچ آسیبی ندیده رافائل اون بهش خوش گذشت و کاملا راضی بود میتونم اینو بهت قول بدم "
"خودتو گول نزن میدونی که بخاطر خونته"
"واقعا نمیدونم مشکل تو چیه رافائل"
"تو داری بهش کلک میزنی فقط برای اینکه به خواستت برسی اون دختر حقش نیست که اینجوری آسیب ببینه تو فقط قرار بود ازش محافظت کنی نه اینکه بهش خون بدی تا برات له له بزنه تو حتی ادیسا رو تبدیل کردی که بتونی مدیسو راضی کنی در صورتی که اگه حتی ادیسا هم ازت نمیخواست بازم ازش محافظت میکردی"
"اون خودش خواست تبدیلش کنم رافائل و نمیدونم مشکل تو چیه؟هر چی که هست بین منو اون دختره نمیفهمم چرا تو خودتو به در و دیوار میکوبی چرا اصلا باید برات مهم باشه "
"خودتم میدونی که اگه به سادگی قبول میکردی ادیسا اون پیشنهاد و نمیداد تو داری حرف و خیلی احمقانه عوض میکنی اون دوست منه لنس اون دوبار جونمو نجات داد من با مردن فقط یه قدم فاصله داشتم تا حالا کار های زیادی برات کردم خودتم میدونی چقدر از ساحره ها متنفرم میدونی که دلم میخواد همشونو به آتیش بکشم ولی مدیس ...اون ..اون دختر خوبیه اون حقش نیست که بخاطر نقشه ی تو اینجوری آسیب ببینه"
"بهت که گفتم اون آسیب نمیبینه برعکس حسابی بهش خوش گذشت "
رافائل با صدای بلندی غرید
"خودت میدونی چی دارم میگم با سک.س میخوای اونو راضی به تبدیل شدن کنی؟
فقط باید اینو بدونی وقتی تبدیل بشه دیگه مثل قبل خون تو روش تاثییر نداره و تو فقط براش مثل یه پادشاهی که باید دستورتو اجرا کنه اینو هم فراموش نکن توی هر ،پادشاهی ،کسی پیدا میشه که شورش کنه و خنجرش و تو سینه ی پادشاهش فرو کنه تو داری قاتل خودتو قدرتمند میکنی اون الان ممکنه فراموش کرده باشه که باهاش چکار کردی ولی وقتی تبدیل بشه همه چیز دوباره بیادش میاد ،بیادش میاد که پدر و مادرش و کشتی و مادر بزرگش و تبدیل به چیزی کردی که ازش متنفره وقتی یه خون آشام بشه همه چیزو بخاطر میاره درسته الان فقط جذابیت هاتو میبینه ولی وقتی به یه خون آشام تبدیل شد همه چیز یادش میاد اونوقت باید خودتو برای مردن آماده کنی حتی ممکنه قانون خون آشام ها روی اون تاثییری نداشته باشه چون تو خالقشی فکر میکنی فرمانبردار تو میشه ولی ممکنه اینطور نباشه اون یه نژاد تازس و تو هیچی دربارش نمیدونی و فقط اینو میدونی که اون هیچ نقطه ضعفی نخواهد داشت "
صدای برخورد چیزی را شنیدم و از صدایی که میشنیدم میتوانستم بفهمم که لنس گردن رافائل را فشار میداد با صدای بلند و ترسناکی غرید
" فراموش نکن من کیم رافائل همین حالا میتونم خیلی راحت بکشمت بهت که گفتم مدیس خودش خواست، من فقط سعی کردم نجاتش بدم و اصلا دلیلی نداره برای تو توضیح بدم مدیس واقعا از من خوشش اومده توی کار من دخالت نکن رافائل نایت "
صدای رافائل شکست خورده و ناامید به گوش رسید
"البته ، تو میتونی کاری که اون عجوزه ها نتونستن انجامش بدن تمومش کنی "
دیگر صدایی نیامد و بعد از چند ثانیه صدای قدم هایی را شنیدم که از عمارت بیرون رفت
به اتاقم برگشتم و خودم را روی تخت ولو کردم .
حرف های رافائل را خودم میدانستم من فراموش نکرده بودم که لنس خانواده ام را کشته بود ولی در خاطراتم این اتفاق کمرنگ شده بود مخصوصا وقتی لنس کنارم بود فقط به س.کس با او فکر میکردم من باید از لنس دور میماندم تا بتوانم درست فکر کنم لنس فقط قصد استفاده از مرا داشت من نمیخواستم به یک خون آشامِ شکارچی تبدیل شوم و تا آنجایی که میتوانستم قصد کشتن کسی را نداشتم .
ولی بطور کل حرف لنس را قبول نداشتم من از او خوشم نمی آمد نه آنطور که رافائل را دوست داشتم و اینکه رافائل حالا از من دفاع کرده بود و مرا کاملا به لنس نسپرده بود حس بهتری به من میداد.
ولی لنس،من فقط دلم میخواست با او بخوابم تنها کاری که او با من میکرد اغوا کردنِ من بود ولی مطمئن بودم که از او خوشم نمی آمد تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که تا حد امکان فاصله ام را با او حفظ کنم هر چه بیشتر با او وقت میگزراندم اومرا راحتتر مجبور به کاری که می خواست میکرد .
ساعت ها در حال فکر کردن بودم که در اتاقم بشدت باز شد از ترس روی تخت نیمخیز شدم و جیغ کوتاهی از دهانم بیرون آمد
"این چه وضع وارد شدنه ترسیدم "
رافائل داخل آمد
"بیا بیرون مدی یه اتفاق بدی افتاده !بیا توی سالن "
" چه اتفاقی افتاده رافائل"
"بیا پایین میفهمی... همه اومدن باید یه فکری برای این مشکل بکنیم "
سرم را تکان دادم و همراهش به سالن رفتم
چندین دورگه و خون آشامی که نمیشناختم در سالن بودند کامیلا کنار اندرو و لورنزو ایستاده بود جین دستش دور بازوی ویلیام بود و ویلیام به مسیر آمدن من نگاه میکرد و در گوشه ی سالن با صورتی نگران ایستاده بود لنس روی تنها ست مبل در سالن نشسته بود و عمیقا فکر میکرد چند خون آشام که جزو مثلا دانشجویان کالج بودند گوشه ای جمع شده بودند به سمت کامیلا رفتم
"مدیس..عزیزم "
"کامیلا، اندرو "
سرم را برایشان تکان دادم لورنزو به من چشمک زد و من لبخند بی رمقی برویش زدم
از ویلیام ناراحت بودم ولی سرم را برای او هم به نشانه سلام تکان دادم به سمت لنس برگشتم
"چه اتفاقی افتاده؟"
سرش را بالا آورد و همانطور اندیشمندانه به من نگاه کرد
"دارن میان مدیسون "
"کیا دارن میان؟..."
"یه ارتش از ساحره ها و حتی تاریس هم همراهشونه "
"و تاریس کدوم خریه ؟"
با خشم نگاهم کرد متوجه شده بودم که دوست داشت همه در اطرافش مودبانه صحبت کنند و من حالا اصلا مودب نبودم ! او یک پیرمرد چند هزار ساله بود !
"یه جادوگر خیلی قدرتمنده شاید بشه گفت پادشاه جادوگر ها "
"مثل تو؟"
سرش را با مسخرگی تکان داد
و چشمانش را در حدقه چرخاند
"آره مثل من "
"خب چرا دارن میان اینجا؟"
بیاد آوردم که رافائل قبلا درباره ی تاریس برایم گفته بود
لنس از سوالاتم عصبی شده بود، این را دوست داشتم! ایستاد بسمتم آمد و دو طرف شانه ام را گرفت و به آن فشار آورد و با خشم در چشمانم نگاه کرد
"چون میخوان بِکُشَنِت "
بخاطر لمس شدن توسط او بجای ترسیدن اغوا شده بودم و دستانم سینه ی لنس را لمس کرد این اصلا ارادی نبود از این حالت متنفر بودم ولی هیچ چیز به من بستگی نداشت انگار هیچ یک از اجزای بدنم از مغزم فرمان نمیگرفتند
لنس نفسش را با حرص بیرون داد و کمی از من فاصله گرفت سعی کردم خودم را کنترل کنم ولی احساس کرختی و سرگیجه میکردم او واقعا بوی خوبی میداد بوی سیب و اپل جک (نوعی شراب سیب)!
ویلیام بسمتم آمد متوجه گیجی در حرکتم شده بود گیجی در سرم نبود گیجی در پاهایم شکمم و سی.نه هایم بود بازویم را گرفت و مرا روی مبل نشاند صدای دندان قروچه ی رافائل را شنیدم و بعد صدای غرش عصبانیِ لنس را !
"بهتره بری پیش جین ویلیام "
لنس این را گفت و سرسختانه به ویلیام نگاه کرد ویلیام دندان هایش را بهم میسایید صدایش را می توانستم بشنوم ولی سرش را فقط با احترام تکان داد و به کنار جین برگشت بوضوح میدیدم که از لنس میترسید این حالت خنده دار بود و من بی اختیار خندیدم خنده ام فقط بخاطر ویلیام و لنس نبود این یک فشار عصبی بود که از ترس نشات میگرفت من واقعا ترسیده بودم و واقعا دلم نمیخواست دیگر دردی را تحمل کنم رافائل کنارم نشست و انگشتانش را بین انگشتانم قفل کرد میدانست خنده ام بخاطر چیست
"آروم باش مد ،ما نمیزاریم اتفاقی بیفته "
صدای لورنزو را شنیدم
"میخوایین چکار کنین؟ اونا خیلی راحت مارو میکشن "
متوجه شدم لنس ابرویش را بالا داد و یک ثانیه ی بعد لنس کنار لورنزو بود و دست قدرتمندش گلوی لورنزو را بشدت میفشرد میتوانستم صدای شکستن چیزی را بشنوم
"اگه میترسی برای چی اومدی اینجا میخوای بهت نشون بدم باید از کی بترسی؟ "
لورنزو را شبیه به یک عروسک به دیوار کوبید اگه انسان بود حالا مرده بود همان لحظه لنس از جیبش میخ چوبی بیرون آورد ! چرا او همیشه میخ چوبی در جیبش داشت ؟ به سمتش دویدم و فریاد کشیدم
"نه ..لنس اینکارو نکن "
لنس متوقف شد ولی هنوز هم عصبانی بود لورنزو لرزان زمزمه کرد
"من منظوری نداشتم سرورم "
بازوی سنگیه لنس را فشردم و میخ را از دست او گرفتم
"یادم میاد گفتی بی دلیل کسی و نمیکشی "
لنس صاف ایستاد و لورنزو با سرعت غیر انسانی اش از زیر دستان لنس بیرون رفت و دوباره کنار کامیلا ایستاد صدای غرولند جین را شنیدم قطعا خیال کنایه زدن داشت ولی از لنس میترسید دخترک انگلیسیه هرز.ه !
دوباره بسمت مبل رفتم و رویش نشستم لنس روبرویم نشست و رافائل کنارم بود
"شما از کجا متوجه شدین که اونا دارن میان؟"
این را با نگرانی پرسیدم ،لنس به یک ساحره اشاره کرد
"کاترین یکی از جاسوس های ماست اون خبرش و بهمون داده "
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل بیست و سه احساسات عجیب
متوجه شدم همه ی آن ها نفسشان را حبس کرده بودند مطمئنا بخاطر بوی خون من بود آن طور که فهمیدم من دسر محبوب خون آشام ها هستم و حالا مقدار بسیار زیادی خون از پهلو و رانم روی زمین میریخت اگر یکی از آن خون آشام ها به من حمله میکرد اتفاق بدتری می افتاد و من واقعا دیگر قصد درد کشیدن نداشتم
در مدت این چند ماه به اندازه ی تمام عمرم درد کشیده بودم ناگهان به گریه افتادم سرم را از روی ران سخت و محکم رافائل برداشتم و سعی کردم بنشینم ولی بخاطر خون سرگیجه داشتم لنس با تعجب نگاهم کرد رافائل صورتش نشان میداد که میداند چرا گریه میکنم او همیشه میدانست !
"صورتش چرا اینجوری شده؟"
" اون قیافه ی طبیعیش همینه "
"الان داری لودگی میکنی؟"
"واقعا نمیتونی متوجه بشی؟ "
"من مثل تو اونو ...."
ویلیام بالاخره به بحث آن دو کودک چند صد ساله خاتمه داد و پرسید
"هنوزم درد داری مد؟چرا گریه میکنی "
قصد حرف زدن با او را نداشتم هنوز هم از او ناراحت بودم ولی بی اختیار نالیدم
"دیگه نمیخوام درد بکشم از این زندگیه لعنتی خسته شدم از وقتی شما عوضیارو دیدم فقط درد کشیدم چرا برای چند روزم که شده نمیمیرین تا انقدر برام مشکل پیش نیاد "
لنس ابروهایش را بالاداد و با اخم به من نگاه کرد
"به این زودی کنار کشیدی؟؟؟فقط چند ماه صبر کن دیگه هیچ دردی و تحمل نمیکنی و باید بگم ما از لحاظ فنی همین حالاشم مردیم "
مطمئنا با حرف هایش آرام نشدم برعکس بیشتر به گریه افتادم نگاه هر سه خون آشام به خون روی بدنم بود چند ثانیه نگاهشان کردم گریه ام کاملا بند آمد و با حرص غریدم
"خواهش میکنم از خودتون پذیرایی کنین ،آره خب! مدیس یه گوشت تازه کباب شدس "
دستم را بنشانه پذیرایی باز کردم هر سه نیش دار متوجه کنایه ی حرفم شدند رافائل بی صدا خندید و با صدایی که همچنان میلرزید گفت
"تو هر شرایطی میتونی بامزه باشی "
ولی لنس تعارفم را جدی گرفت سرش را کنار رانم گذاشت
"تو نمیدونی خونت چقدر خوبه وگرنه مسخره نمیکردی من با کمال میل از دسر استقبال میکنم"
زبانش را روی رانم که نمیدانم چه زمانی برهنه شده بود حس کردم به لرزش افتادم و گرما را از هر قسمت که زبانش حرکت میکرد حس میکردم زیر زبان سردش سلول هایم انگار در حال آتشبازی بودند گرما از پایم به سمت صورتم هجوم آورد تا به حال این گرما را حس نکرده بودم من هرگز در آتش نسوخته بودم سردی و گرما روی من اثر نداشت ولی میتوانستم حس کنم که پوستم در حال سوختن است یک سوزش لذت بخش یک گرمای هیجان انگیز بوضوح میلرزیدم رافائل بازویم را لمس کرد به صورتش نگاه کردم او میدانست چه حالی دارم
"خواهش میکنم .....لنس...."
تقریبا با گریه این را گفتم نمیدانم ویلیام فهمیده بود یا نه ولی بسرعت از آنجا دور شد رافائل ولی همچنان کنارم بود و زبان لنس بعد از کشف پوست رانم به سمت بالا حرکت میکرد و قصد به آتش کشیدن مرا داشت به موهای لنس چنگ زدم و دوباره نالیدم
"لطفا...لطفا..."
کاملا به گریه افتادم ولی لنس همچنان سرگرم خونم بود و به سراغ شکم و پهلویم رفته بود لباسم را تا زیر سی.نه ام بالا داد عضلات شکمم یک انقباض سخت را تجربه کرد کف دستانم بخاطر مشت شدن دستانم زخم شد رافائل نالید
"لنس.....!سرورم ..."
بالاخره لنس سرش را بالا آورد نگاهش را بصورتم دوخت
"چی شده مدیسون؟"
کاملا میدانست که چه میخواستم
"لطفا ...!"
با صدای هوس انگیزی زمزمه کرد
"لطفا چی مدیسون؟ بهم بگو چی میخوای ؟"
"لنــس"
این را رافائل با فریاد گفت بازوی رافائل را محکم فشار دادم و بصورتش نگاه کردم مطمئنا دلم نمیخواست مرا در این حال ببیند نمیدانم در صورتم چه دید که با بیچارگی نالید
"اشکالی نداره من میفهمم...!"
قصد رفتن داشت همچنان بازویش را محکم گرفته بودم دلم نمیخواست از کنارم برود او را کنارم میخواستم و او میدانست با صدایی که به سختی از گلویش بیرون آمد نالید
"نمیتونم ببینم مد ....باید برم"
باز هم او را رها نکردم از شنیدن لحن صدایش احساس خوبی نداشتم باید با منطقم فکر میکردم نه تاثییر یک خون!
با صدایش فهمیدم کاری که قصد انجامش را داشتم درست نبود صدایش شبیه یک تلنگر به منطقم بود ولی کشش لنس خیلی شدید بود بویش ،صدایش،حرکت زبان نرم و خیسش پوست لطیف و رنگ پریده اش عضلات بزرگ و مردانه اش،همه ی چیزی که لنس داشت تک تک اعضای بدنش باعث جاذبه و کشش شدیدی در من میشد ولی میدانستم این اشتباه محض است این چیزی نبود که منطقم میخواست این چیزی بود که بدنم تقاضایش را میکرد و شاید در حال التماس به منطقم بود تا مانع رسیدنش به لنس نشود
سعی کردم روی پایم بایستم هنوز سرگیجه داشتم رافائل کمرم را نگه داشت تا روی پای خودم بمانم
"منو با خودت میبری فکر نکنم بتونم راه برم "
و لبخند شگفت انگیزِ بی نقاب رافائل را روی لب های زیبایش دیدم
"البته عزیزم "
می توانستم صدایی که از خشم از دهان لنس و از بین دندان هایی که بشدت به هم فشارشان میداد بیرون میامد را بشنوم
رافائل کمرم را گرفت و مرا کاملا در آغوشش نگه داشت به لنس نگاه نکردم مطمئنا حالا صورتش بسیار ترسناک بود
"من میبرمش عمارت ...."
جوابی نیامد شاید لنس مثل همیشه سرش را برایش تکان داده بود
رافائل به سرعت حرکت کرد از صدای بسیار آرامی که از دهانش بیرون می آمد میتوانستم بفهمم که لبخند میزد
"به چی میخندی؟ "
چند ثانیه سکوت بود نمیتوانستم در آن تاریکی صورت او را ببینم در دست چپم آتشی درست کردم و جلوی صورتش گرفتم داشت با چشمان درخشانش به من نگاه میکرد صورتش بسیار نزدیک بود و دیدن صورت زیبا و فوق العاده اش از آن فاصله باعث شد قلبم به تپش بیفتد لبخندش عریضتر شد
"تو تونستی مقاومت کنی ...این ....نمی دونم ...این خیلی عجیبه!"
"عجیب و خنده دار؟"
با صدا خندید
"نه خنده دار نیست "
"ولی تو داری میخندی "
"خندم یه دلیل دیگه داره "
"چه دلیلی؟"
"شاید بعدا بهت بگم ..."
اخم کردم لبخند شیرینی به رویم پاشید که باعث شد به نفس نفس بیفتم از این احساسات عجیب در تعجب بودم طبق چیزی که میدانستم من حالا نباید هیچ حس فیزیکی به رافائل داشته باشم من از خون لنس نوشیده بودم و هیچ خون آشام دیگری که از قبل خونش را نوشیده بو دم نباید باعث اغوا شدنم میشد لنس صد ها سال از رافائل سن بیشتری داشت پس دلیل این احساس دلپذیر چه بود ؟ رافائل با تعجب نگاهم کرد نگاهم را از صورت او گرفتم و آتش را خاموش کردم و سرم را به سینه ی سخت و بی تپشش فشار دادم این مرا بیاد اولین باری که در آغوشش بودم انداخت درست همین اطراف بودیم شب عید شکرگزاری بود و من آن زمان بشدت از او میترسیدم ولی آغوشش مرا اغوا کرده بود خاطرات واضح بودند انگار همین حالا در حال رخ دادن هستند خاطره اش باعث شد درست مثل همان شب انگشتم را روی سینه اش بکشم و لرزشش را درست مثل همان شب حس کنم
من روی او تاثییر میگذاشتم این چیزی نبود که به هیچ عنوان بتواند آن را انکار کند حداقل با آن شرطبندی احمقانه این را اثبات کرده بودم با یاداوری شرط بندی خاطره ی دیگری در ذهنم شکل گرفت اولین باری که با او خوابیده بودم آن شب واقعا دیوانه وار بود با صدایش از افکارم بیرون آمدم
"هنوزم لنس و میخوای درسته؟؟صورتت..پوستت
..انگار..انگار داری میسوزی "
قسمت خوبش این بود که فکر میکرد بخاطر لنس به آن حال افتاده ام در تاریکی با دقت به او نگاه کردم متوجه شدم که نفس نفس میزنم
"منو ببوس "
ایستاد از صداها میتوانستم بفهمم که فاصله ی زیادی با کالج نداشتیم
"تو میخوای تورو ببوسم؟"
میتوانستم چشمانش را ببینم که میدرخشید
"همینو میخوام ..."
و همان لحظه نرمی دهانش را روی لب هایم حس کردم خیس بود و بوی فوق العاده ای میداد او کوکتل مورد علاقه ی خودم بود به شانه اش چنگ زدم بیشتر مرا به خود فشرد و مرا روی زمین پر از برف گذاشت دستش رانم را لمس کرد و به سمت بالا حرکت کرد لب هایش همچنان به دهانم چسبیده بود و زبانش درون دهانم میچرخید انگشتانش در حال ماساژ دادن بدنم بود به آرامی سرش را عقب کشید
"تو خیلی خوشمزه ای "
این را باید یک نوع تعریف به حساب می آوردم؟ آن هم از یک خون آشام؟!
ادامه داد
"فکر نمیکردم دیگه هیچوقت منو بخوای اونم بعد از نوشیدن خون لنس "
انگشتانش از حرکت ایستاد با گیجی نگاهش کردم حضورش آن هم تا این حد نزدیک ،درست روی من با آن فاصله ی چند اینچی مرا بشدت گیج کرده بود
"ولی میبینی که می خوامت . اونم.همین الان "
لبخند شگفت انگیزی روی لب های بینظیرش نشست هر بار که میخندید مرا به جادویی رویایی میبرد.
سرش را به سمت آسمان برد و لب پایینیش را گزید چند ثانیه در همان حال بود و من همچنان منتظر بودم تا او را روی پوستم حس کنم
بالاخره سرش را پایین آورد و من فهمیدم دلیل آنکارش این بود که شه.وتش را کنترل کند
"تو حالا خیلی ضعیفی و اینجا مناسب نیست نمیخوام اذیت بشی"
"نه ضعیف نیستم میخوامت راف"
"لعنتی انقدر اینو تکرار نکن من اصلا نمیتونم مثل تو مقاومت کنم تا وقتی که مطمئن نشم سالمی نمیتونم اینکارو بکنم "
دوباره مرا در آغوش گرفت و بی توجه به سمت عمارت رفت با اخم نالیدم
"ازت بدم میاد "
با خنده زمزمه کرد
"خوشحالم که اینو میشنوم "
با اخم و ناامیدانه به او نگاه کردم بین پیشانی ام را بوسید و باعث باز شدن اخم هایم شد و من احتمالا بخاطر نعشگیه خون لنس در آغوش رافائل تقریبا بی هوش شدم
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل بیست دوم یخ
کنار دریاچه روی کُنده ی درختی نشسته بودم همه جا برف بود و دریاچه کاملا یخ بسته و شبیه یک زمین پاتیناژ شده بود چندین دانشجو رویش سر میخوردند و با برف به هم حمله میکردند و صدای خنده هایشان در کل جنگل پیچیده بود نت و چارلز با خنده روی یخ سر میخوردند و نت بارها افتاد حاضر بودم قسم بخورم که زانوهایش کبود شده است ولی از شیطنت دست بر نمیداشت
وقتی لنس فهمید میخواهم همراه نت و چند نفر از دانشجویان به دریاچه بروم قبول نکرد و بعد با اصرار من و به شرطی که خودش و چند دورگه هم همراهمان باشند پذیرفت و حالا که به اینجا آمده بودم با فاصله روی کنده ی درختی نشسته بودم و به بقیه نگاه میکردم صدای نت را شنیدم
"مد بیا خیلی خوش میگزره "
جیغ میکشید
"من هنوز به زانوهام احتیاج دارم تو خوش بگزرون "
آنقدر مشغول شیطنت بود که متوجه صورت درهم رفته ام نشد حضور کسی را کنارم حس کردم لازم نبود رویم را برگردانم تا بفهمم کیست
بوی کوکتل محبوبم به من میفهماند که رافائل کنارم نشسته است
"چرا نمیری پیش بقیه؟ "
"برف و دوست ندارم و راستش فکر میکنم چند ساله که مُردم "
با ناراحتی نگاهم کرد نگاهم را از او گرفتم و به لنس و چند دورگه که اطرافش بودند و گبی که روی پایش نشسته بود نگاه کردم قلبم به تپش افتاد نگاهم را از او گرفتم
و غریدم
"لعنت"
سرش را تکان داد
"میفهممت"
"چرنده ! حتی یه لحظه هم فکر نکن که درکم میکنی "
"اینا تقصیر منه متاسفم "
"باور کن حالا به تاسف هیچکی نیازی ندارم "
ابروهایش را بالا داد متوجه شد همراه غمگین بودن بسیار خشمگین هستم
"بداخلاقی نکن مد "
با دلخوری نگاهش کردم
"باورم نمیشه واسه اینجا اومدن از اون اجازه گرفتم همین حالا هم شدم برده ی حلقه بگوشش من حتی وقتی بچه بودم برای بیرون رفتن از پدرم اجازه نمیگرفتم و هر بار که اجازه نمیداد برم بیرون یا از پنجره فرار میکردم یا یه دعوای حسابی راه مینداختم آخرشم کاری که دلم میخواست و انجام میدادم ولی حالا یه حروم زاده ی دیوونه بهم دستور میده که چکار کنم و چکار نکنم "
"درباره ی بچگیت بهم نگو چون خودم دیدم که چه بچه ی تخسی بودی "
استادانه حرف را عوض کرده بود
خندید ولی من همچنان عصبی بودم
درست بعد از اینکه از کلبه ام به عمارت رفتیم و لنس مرا ترک کرد متوجه اشتباهم شدم من چندین روز آزار دیده بودم تا نگذارم لنس کاری کند تا با او بخوابم و من با یک کار احمقانه به او التماس کرده بودم که با من دیوانه وار س.کس داشته باشد من باخته بودم و حالا کاملا در اختیارش قرار داشتم
" حرف و عوض نکن من دلم نمیخواد تو کارم دخالت کنه "
"این برای سلامتی خودته!، نمیتونه تورو تنها بفرسته اینجا ممکنه کمین کرده باشن و ممکنه تعدادشون زیاد باشه و مهمتر از همه ،اونا دیگه میدونن تو یه آناکاپی هستی "
رافائل همانطور که این حرف هارا میزد به لنس نگاه میکرد مطمئن بودم که لنس صدای مارا میشنید به آن سمت نگاه نکردم از آن کشش لعنتی متنفر بودم درست به صورت رافائل نگاه کردم نگاهم را به تک تک اعضای صورتش دوختم موهای نرم و مشکی اش که تا روی چانه اش جاری بود چشم های جذاب تاریکش با آن خط سیاه زیر چشمانش بینی استخوانی و خوش تراشش و لب هایش،خدای من لب هایش واقعا زیبا بود نگاهم روی دهانش مانده بود بویش وحشیانه به من حمله کرد نفس عمیقی کشیدم و بوی هوس انگیزش را به ریه هایم کشیدم باورم نمیشد هنوز هم بوی او مرا هیجان زده میکرد نه مثل قبل این حس آرام تر بود و دلپذیر!حسی انسانی
هنوز هم نگاهم به دهانش بود دهانش حرکت کرد ناله میکرد
"اینجوری نگاهم نکن مد ...نمیتونم تحمل کنم "
نگاهم را از دهانش گرفتم و به چشمانش نگاه کردم باورم نمیشد که کشش هنوز هم وجود داشت این گیجم کرده بود دلیلی برای این کشش وجود نداشت سرم را چند بار تکان دادم و رویم را برگرداندم
"میای بریم رو یخ؟"
با لبخند گرمی جوابش را دادم
"میترسم بیفتم .. تونگهم میداری؟."
" تا ابد ...!"
از چیزی که گفته بود لحظه ای نفسم حبس شد لبخند بزرگی روی دهانش بود کمک کرد تا بایستم دستش را نگه داشتم و او کمرم را محکم گرفت تا نیفتم پایم را که روی یخ گذاشتم نزدیک بود زمین بخورم رافائل مرا محکم نگه داشت
"دارمت "
خندیدم بلند و سرخوشانه مرا وسط دریاچه برد جیغ هایی از سر لذت میکشیدم و این باعث خنده اش میشد متوجه شدم که روی یخ با من میرقصید ناشیانه با او هماهنگ شدم مرا چرخاند روی یک پایم چرخیدم یک دستم را محکم نگه داشته بود تا مطمئن شود که زمین نخورم همانطور میخندیدیم و میرقصیدیم و البته ناشی بودنم کاملا واضح بود درست وسط دریاچه بودیم این دریاچه همیشه برای من شوم بود
متوجه شدم که لنس با اخم نگاهمان میکرد ولی مگر اهمیتی داشت؟
حالا حالم خوب بود
ناگهان احساس کردم صدایی شبیه به شکستن چیزی می آید از حرکت ایستادم به پایین نگاه کردم و همان لحظه زیر پایم خالی شد یخ ها شکست و درون دریاچه افتادم سعی کردم شنا کنم ولی دست و پایم بی حس شده بود مطمئنا آب باید بسیار سرد میبود ولی من جز تیزی برنده ی آب سرمایی حس نمیکردم دستان رافائل را دور خودم حس کردم آب درون دهانم ریخت نفس کم آوردم و نمیتوانستم به سطح آب بروم رافائل مرا به سطح آب برد هنوز یک نفس نگرفته بودم که احساس کردم کسی از زیر پایم را میکشد این اتفاق آنقدر سریع بود که ظرف یک ثانیه به زیر آب برگشتم شروع به دست و پا زدن کردم و به زیر پایم نگاه کردم و دو چشم براق و سبز رنگ را درون آب دیدم در آن تاریکی میتوانستم برق چشمانش را ببینم بی شک ساحره بود
نمیدانستم جادوگران توانایی تنفس در آب را دارند قطعا من این توانایی را نداشتم
چون در حال خفه شدن بودم
در آب آتش نیز نمیتوانستم درست کنم و حتی توانایی تمرکز کردن را نداشتم متوجه شدم از بالا کسی چراغ قوه را به سمت پایین گرفته است حتی میتوانستم صدای جیغ نت را بشنوم به بالا نگاه کردم رافائل همراه یک نفر دیگر به سمت من می آمد به پایین نگاه کردم پایم را محکم نگه داشته بود تا به سمت بالا نروم مقدار زیادی آب خورده بودم و احساس سنگینی میکردم ناگهان برق چاقویی که آن ساحره در دستش بود را دیدم و بعد تیزیش را روی ران پایم حس کردم چند بار آن را قسمتی از رانم فرو کرد و چیز تیره رنگی از پایم بیرون میریخت مطمئنا خون بود ساحره پایم را گرفت و خود را بالاتر کشید سعی کردم با پایم به او ضربه بزنم ولی این ممکن نبود توانی برایم نمانده بود و تیزیه دیگری را در پهلویم حس کردم درد عجیب بود شاید بخاطر سردیه آب بود که درد را با آن حالت عجیب حس میکردم چاقو را دو یا سه بار فرود آورد هر بار به قسمتی از شکم و پهلویم!
نفسم کاملا بند آمده بود مقدار زیادی آب نوشیده بودم تنفس مشکل شد اکسیژن به ریه هایم نمیرسید و من فقط لنس را دیدم که آن ساحره را از من جدا کرد مرگ مرا صدا میکرد و چشمانم بسته شد.
*************************************
با سوزش شدیدی در ران شکم و پهلویم چشمانم را باز کردم با سوزش بدی آب از دهانم بیرون ریخت و اکسیژن دردناک به سمت ریه هایم رفت ، تنفسم دردناک بود چشمانم تار میدید و مدام سرفه میکردم تا اکسیژن را با فشار بیشتری به ریه هایم برسانم صدا ها را واضح میشنیدم لنس فریاد میکشید صدای آرام و نگران رافائل را کنار گوشم شنیدم
"آره همینه نفس بکش ....باید یکم تحمل کنی تا بقیه رو از اینجا ببرن تا بتونم بهت خون بدم "
بغیر از خیس بودن گرمای خون که از شکم پهلو و رانم جاری بود را حس میکردم لزج بود و بوی نمک و فلز میداد !
"مگه بهت نمیگم زودتر این لعنتیارو از اینجا ببرشون "
صدای لنس بود و در پس زمینه صدای گریه ی ناتالی را میشنیدم جیغ میکشید و از بین جیغ ها و گریه هایش چیزی مثل آمبولانس و بیمارستان را شنیدم واقعا فکر میکرد من نیاز به بیمارستان دارم؟ کنار من پانزده لیتر اکسیر زندگی ایستاده بودند البته اگر آن دورگه هارا حساب نمیکردم
سوزش پهلویم بیشتر شد میترسیدم به خودم نگاه کنم شاید شکمم پاره شده بود و چیزی از محتویات شکمم بیرون ریخته بود دردی که میکشیدم این را میگفت نمیتوانستم میزان صدماتم را تخمین بزنم چشمانم را چند بار بازو بسته کردم تا توانستم بطور واضح لنس را ایستاده روبرویم در حال فریاد زدن و رافائل را بالای سرم ببینم لباسش خیس بود و آب از روی موهای نرم و مشکی اش میچکید سرم روی پایش بود و با حالت عجیبی نگاهم میکرد و مدام زمزمه میکرد و پوست صورتم را نوازش میکرد
"آروم نفس بکش فقط باید اونا برن حالت خوب میشه "
صدایش ناصاف بود و میلرزید صدای نت را دیگر نمیشنیدم صدای رفتن ماشین ها آمد چشمانم را چرخاندم چند دورگه دورمان با فاصله ایستاده بودند و با نهایت دقت به اطراف نگاه میکردند
"رفتن"
این را ویلیام گفت و کنار پایم زانو زد توان حرف زدن نداشتم سعی کردم چیزی بگویم ولی گلویم میسوخت و صدایی بیرون نیامد پهلو و شکمم بشدت میسوخت چندین بار سرفه کردم که احساس کردم پهلویم در حال پاشیده شدن است خود را بی حرکت نگه داشتم تا درد بیشتری را تحمل نکنم به زحمت نالیدم
"د....ر....د....دا....رم"
به گریه افتادم رافائل با بیچارگی سرش را برگرداند ویلیام ناله کرد لنس کنارم زانو زد تمام لباس هایش خیس بود نیش هایش بیرون آمد و مچ دستش را گزید و به دهانم فشار داد با کمال میل برای رهایی از آنهمه حجم درد خونش را نوشیدم چشمانم بسته شد و طعم فوق العاده و غلیظ خونش باعث نعشگی ام شد همانطور که مینوشیدم حس میکردم که درد در حال کم شدن است حداقل درد ریه و گلویم کم شد و تنفسم عادی شده بود البته همچنان درد پهلویم پابرجا بود لنس دستش را از دهانم برداشت توان این را نداشتم تا دستش را روی دهانم نگه دارم طعم خونش آنقدر خوب و مست کننده بود که میتوانستم تمام خونش را بنوشم
لنس باز هم بر سرم فریاد میزد چشمانم را باز کردم و با صورتی بیحس نگاهش کردم
"بهت گفتم نه ! بهت گفتم نیا اینجا! ولی گوش ندادی ...هیچوقت گوش نمیدی ....لعنت"
"بهتر نیست بعدا معاخضش کنی اون الان حالش خوب نیست "
"رافائل تو بهتره دهنتو ببندی اگه بجای لاس زدن باهاش مواظب دور و اطرافت بودی این اتفاق نمی افتاد "
با بیچارگی نالیدم
"بخاطر خدا خفه شین"
لنس با اخم نگاهم کرد ولی دهانش را بسته نگه داشت درد پهلو و رانم بسیار کم شد !
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام , مجموعه آثار مهین مقدسی فر
فصل بیست و یکم تسلیم
بدون اینکه حرف دیگری بزند رویم خیز برداشت و شروع به لیسیدن خون از روی پوستم کرد از برخورد زبانش روی پوستم لرزیدم هر کجا که زبانش میخورد پوستم به گز گز می افتاد این خیلی بد بود خیلی خیلی اغوا کننده و تح.ریک آمیر!
زبان خیس و نرمش روی پوستم حرکت میکرد و من آن دهان گوشتی را روی لب هایم میخواستم انگشتانم بشدت جمع شدند و ناخن هایم پوست دستم را زخمی کرد ولی دردش را متوجه نشدم سی.نه هایم تحریک شده بود لنس سرش را کمی عقب کشید و متوجه آن شد خندید و انگشتش را روی نوک یکی از سی.نه هایم گذاشت نفسم حبس شد و چشمانم را بستم صدای ناله ام ناخواسته از دهانم بیرون آمد دستش را عقب کشید و دوباره مشغول نوشیدن خونم شد سعی کردم تمرکزم را به دست بیاورم ولی کار آسانی نبود تنفسم نامنظم شد ران هایم را به هم فشار میدادم میدانستم همان لحظه ممکن بود به ارگا.سم برسم به پیراهن لنس چنگ زدم سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد لنس را به سمت خود کشیدم لبخند هوس انگیزی روی لب هایش بود تقریبا به گریه افتاده بودم
"باید بهم بگی ازم چی می خوای مدیسون "
نالیدم
"منو ببوس ..."
صدایم را نمیشناختم و هنوز کاملا حرف از دهانم خارج نشده بود که لبش روی دهانم بود
خدای من این لذت نمیتوانست فقط برای یک بوسه باشد ناله ی بلندی از دهانم بیرون آمد و به پشتش چنگ زدم و ناگهان از هم پاشیدم هرگز اتفاق نیوفتاده بود که با یک بوسه به این لذت برسم و این واقعا دردناک لذت بخش و غیر قابل تصور بود مزه ی دهانش چیزی نبود که هرگز آن را امتحان کرده باشم چیزی فرا تر از یک مزه ی فوق العاده !
دستش را زیر لباس زیرم(شو.رت) روی بدنم کشید بخاطر خیسی اش لبخند زد دستانش را برداشت و فورا لباسش را در آورد و بوسه را شروع کرد چانه ام را بالا برد و گردن و سی.نه ام را بوسید کاملا به خود میپیچیدم دستانش شروع به لمس پوستم کرد هر قسمت از پوستم را که لمس میکرد میلیون ها سلول زیر پوستم میرقصیدند
لبانش شکم و ران هایم را لمس کرد همین حالا او را می خواستم
نالیدم
"میخوامت..... الان ..."
صدایم میلرزید
"هنوز نه .."
به بوسیدن و لمس پوستم ادامه داد از دیدن عضلات سینه و شکمش لذت بیشتر و بیشتر میشد دستم را روی خالکوبی اش کشیدم متوجه شدم که لرزید دستانش شورتم را پاره کرد و روی زمین انداخت دیگر تحمل نداشتم
این بسیار دردناک بود هنوز هم قصد نداشت مرا به بهشت برساند کاملا برانگیخته شده بودم و نیاز داشتم که او را درونم حس کنم دهانش را روی بدنم حس کردم و به موهای بلوندش چنگ زدم نرم بود و از میانشان نوعی رایحه ی غیر زمینی به مشامم میرسید کمرم را بالا کشیدم تا به دهانش فشار دهم از شدت فشار تمام ماهیچه هایم منقبض شده بود سعی کردم بنشینم و او را مجبور کنم ولی با دستانش مرا گرفت و به آرامی روی تخت هل داد و به لمس بدنم ادامه داد به گریه افتادم
"لطفا لنس خواهش می کنم همین حالا میخوامت"
سرش را بالا آورد و با لذت نگاهم کرد با دیدن صورتش و لب های هوس انگیزش خودم را بالا کشیدم به چشمانم نگاه میکرد لبانش تکان خورد
"حالا؟؟"
سرم را تکان دادم
"لطفا!"
خودش را بالا کشید و با خشونت بین پاهایم قرار گرفت هر بار که مقیاس لذت را درجه بندی میکردم با هر ضربه تمام مقیاسم تغییر میکرد هر لحظه لذت بیشتری را تجربه میکردم مگر امکان داشت اینهمه لذت در یک س.کس خلاصه شده باشد اگر اینطور بود تا ابد میتوانستم با او بخوابم .
صبح شده بود هر دو برهنه در آغوش هم بودیم
من حس پرواز داشتم! سبک! مثل یک پر! هنوز هم از اوج به زمین نرسیده بودم
"شبیه واقعیت نبود "
خندید
"این برای منم تازگی داشت واقعا فوق العاده بود شیرینم "
تمام شب را با هم گزرانده بودیم آنقدر که احساس ضعف میکردم
"بخاطر خونت انقدر برام لذت بخش بود یا خوابیدن با تو کلا اینطوریه؟"
لبخندش محو شد
"فکر کنم قسمتی از هر دو تاش "
حرف را عوض کرد
"تو باید یه چیزی بخوری فکر کنم حسابی ضعف کرده باشی "
"اینجا چیزی پیدا نمیشه خیلی وقته اینجا نبودم"
"به یکی از افرادم خبر دادم تا یه چیزایی برات بیاره "
"کی بهش گفتی؟چرا من متوجه نشدم؟ "
سرش را خم کرد و با حالت سرخوشانه و کودکانه ای زمزمه کرد
"بعد از دفعه ی هفتم ضعف کرده بودی وقتی رفتم برات آب بیارم؟،اون موقع بهش خبر دادم"
خندیدم
از روی تخت بلند شد و مرا همراه خودش بلند کرد بسختی ایستادم سرم گیج میرفت مرا نگه داشت و روی دستانش حمل کرد و به آشپزخانه برد میز غذا چیده شده بود بشدت احساس گرسنگی میکردم شروع به خوردن کردم فکورانه نگاهم میکرد
"قبلا با رافائل خوابیده بودی درسته؟"
از سوال یکدفعه ایش به سرفه افتادم لیوان نوشیدنی را بدستم داد یک نفس آن را نوشیدم میترسیدم اگر حقیقت را بگویم برای رافائل مشکلی پیش بیاید ولی
نمیتوانستم به او دروغ بگویم بهر حال او خونم را نوشیده بود و میفهمید دروغ میگویم
"آره خوابیدم "
"ویلیام چی با اونم...؟"
"آره فکر میکردم دوسش دارم "
"داشتی؟"
"داشتم ولی نمیدونم بخاطر خون بود یا ...."
"با خون آشام دیگه ای هم خوابیده بودی "
"فکر نکنم درست باشه این سوالارو ازم بپرسی"
جوری نگاهم کرد که یعنی فقط جوابش را بدهم
"نه نخوابیدم "
"با یه انسان چی؟"
"من با هیچ انسانی نخوابیدم اولین کسی که باهاش خوابیدم ویلیام بود چرا این سوالارو میپرسی "
"چرا هیچوقت با کسی نخوابیدی فکر میکردم انسان ها از همون سن کم دوست پسر دارن"
"فکر کنم خودت فهمیده باشی اتاقمو که دیدی چقدر چیزو شکستم هر بار که با کسی میخوابیدم هیجان زده میشدم البته خیلی وقت بود که این اتفاق نیوفتاده بود ولی دیشب با تو ...خدای من بودن با تو قابل مقایسه با اونای دیگه نبود اینهمه لذت چطور ممکنه، بعد از مدت ها کلی وسیله شکوندم "
خندید
"همون بهتر با هیچ انسانی نخوابیدی انسان ها فقط دنبال اون چیزی هستن که وسط پاهاته "
"و تو دنبال چی بودی؟"
"یه چیز خیلی بزرگتر "
مرموزانه نگاهم کرد
"نگفتی چرا میپرسی؟"
"فقط میخواستم بدونم "
سرم را تکان دادم
"نمی خوای بدونی من با چند نفر خوابیدم "
این را با حالت مسخره ای میگفت شاید سعی میکرد انسان گونه رفتار کند ولی کاملا ناموفق بود
"فکر کنم اگه بخوام ازت بپرسم به یه هفته وقت نیاز داری تا لیستشونو بهم بدی "
خندید
"نمیتونی حتی تصورش و بکنی که چقدر زیاد بودن "
"باور کن میتونم تصور کنم "
دوباره خندید دستش را زیر چانه اش گذاشت و آرنجش را روی میز قرار داد و با لذت و با حالتی دوست داشتنی نگاهم کرد
با بی حالی نالیدم
"لطفا اینکارو نکن ...!"
با صدا خندید
خب آن طوری که او نگاه میکرد باعث منقبض شدن عضلات شکمم میشد
"تو تمام شب و با من بودی حتی اگه بخوای هم انقدر ضعیف شدی که فکر نکنم بتونی "
شانه هایم را با بیغیدی بالا انداختم
"این چیزی نیست که بدنم بتونه درکش کنه اون نفهم ترین بدن دنیاست "
دوباره با صدای بلندی خندید ! .
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل بیستم ناگفته ها
هر سه ساحره سرشان از تنشان جدا شده بود و روی زمین افتاده بودند و لنس کنارم زانو زده بود و جای گلوله ها را بررسی میکرد همه ی اینها حتی سه ثانیه هم طول نکشید چطور میتوانست با آن سرعت سه نفر را تا این حد وحشیانه بکشد
"باید آتیششون بزنی "
نالیدم
"نمیتونم.."
فهمید که قدرت درست کردن آتش را ندارم واقعا متوجه نمیشد که در حال مرگ هستم ؟
خودش فندک طلایی رنگی را از جیبش بیرون آورد و ساحره ها را سوزاند آتش آنها را در برگرفته بود و من نگران خانه ام بودم که در آتش نسوزد و چند ثانیه ی بعد چیزی از آتش و آن سه جادوگر بغیر از تلی از خاکستر نمانده بود بوی تعفن را حس میکردم روی کف اتاق خوابم بودم و لنس مرا بدون توجه به دردی که تحمل میکردم تقریبا روی تخت پرت کرد از درد جیغ بلندی کشیدم
صدای فریاد لنس را شنیدم
"نمیفهمم واقعا تو چقدر میتونی احمق باشی که جون خودتو به خطر بندازی بهت گفته بودم که تنهایی جایی نرو ولی تو دزدکی فرار میکنی و میای اینجا یعنی واقعا انقدر احمقی که نمیفهمی اونا اولین جایی و که میگردن خونته "
بجای اینکه کاری کند ، جانم را نجات دهد یا حداقل لحظه های آخر زندگی ام دهان مورب لعنتی اش را بسته نگه دارد داشت مرا سرزنش می کرد
با تمام دردی که تحمل میکردم نالیدم صدایم بسختی شنیده میشد
"چرا اینطوری ..باهام رفتار میکنی ...هر بار تکرار میکنی ..که .. من یه احمقم منکه بچه نیستم ...فقط اومدم اینجا که تورو شده چند دقیقه نبینم ... و اصلا قصد فرار نداشتم "
صدایم رو به خاموشی میرفت کمی سکوت کردم و به سختی ادامه دادم
"آخه چرا انقدر... پستی "
با حرص نگاهم کرد به سمتم آمد و روی تخت نشست
"آره ...میدونم ،این چیزیه که زیاد میشنومش"
شلوار و پیراهنم را در آورد جای گلوله روی شانه ام کنار بند لباس زیرم بود لباس زیرم را با دستش پاره کرد همه ی اینکارها را با خشونت انجام میداد جوری که مطمئن شود درد بیشتری می کشم از درد جیغ دیگری کشیدم
"لعنتی"
این را با خشم زمزمه کرد و انگشتش را بسرعت درون زخم شانه ام فرو کرد درد آنقدر بد بود که حتی توان جیغ کشیدن را نداشتم دستش را در زخم چرخاند و بعد از چند لحظه گلوله در دستش بود نفسم را حبس کردم تا تنفسم باعث درد بیشتر نشود
امیدوار بودم همین حالا بمیرم تا درد بیشتری را تحمل نکنم اینبار انگشتش را در زخم قفسه ی سینه ام فرو کرد گلوله ی دوم را هم بیرون کشید و روی زمین پرت کرد به سمت پایم رفت و اینبار با سرعت غیر انسانی اش گلوله ی بعدی را درآورد ولی درد آن بیشتر بود از کنار رانم فاصله گرفت و پایش را دو طرفم گذاشت
"تو یه دختر لجباز و دردسر سازی"
بشدت عصبانی بنظر میرسید نیشش بیرون آمد و مچ دستش را گزید و بعد مزه ی خونش را روی زبانم حس کردم مچش را با دستانم گرفتم و با تمام قدرتم خونش را مکیدم خونش تنها چیزی بود که در زندگی ام به آن معتاد شده بودم همانطور که مینوشیدم محو مزه و بوی شگفت انگیزش شدم و متوجه شدم درد کم میشود و زخم ها در حال بهبودی هستند دستش را از لبم فاصله داد با تمام قدرتم دستش را نگه داشتم
"کافیه داری تمام خونمو میگیری موشِ حریص"
دستش را رها کردم و بصورت او که کمی آرام تر شده بود نگاه کردم
اصلا لطافت به خرج نداده بود و با وحشتناک ترین شکل ممکن مرا از مرگ نجات داده بود و البته مطمئن شد که من به اندازه ی کافی درد میکشم ولی نمیتوانستم منکر این شوم که جانم را نجات داده است
"میشه نیشات و برگردونی سرجاش منو میترسونی "
به سرعت نیش هایش را داخل لثه هایش فرستاد
و روی تخت نشست و بسقف نگاه کرد
"تو خیلی منو عصبی میکنی مدیسون نمیتونی یکم آروم بگیری؟تا حالا شده به حرف کسی گوش بدی؟"
نه هرگز!
"بهم مدیسون نگو"
صورتَش از آن حالت بیرون آمد و رویش را بسمتم برگرداند
"چرا بدت میاد مدیسون صدات کنم؟"
اگر مدیسی بودم که از خون او ننوشیده بود میگفتم به تو ربطی ندارد ولی حالا بی اراده برایش توضیح دادم
" هر وقت با مادر بزرگ و پدر بزرگم بودم هر بار که میدیدن که من میخندم و شادم منو مدیسون صدا میکردن و من با اونا همیشه میخندیدم و خوشحال بودم مطمئنا من دیگه خوشحال نمیشم دیگه چیزی خوشحالم نمیکنه پس دلیلی نداره کسی مدیسون بهم بگه حتی اگه خوشحال هم بشم دلم میخواد فقط مادر بزرگم بهم مدیسون بگه نه هیچ کس دیگه "
صورتَش حالت عجیبی گرفته بود ولی از صدا و صورتَش هیچ وقت نمیتوانستم بفهمم چه احساسی دارد
"ادیسا دوستت داره "
"می دونم "
"دلش برات خیلی تنگ شده "
"میدونم"
"دیگران چجوری بهت دلداری میدن؟"
خندیدم او و رافائل درست شبیه به هم بودند چیزی از احساسات نمیدانستند بعید میدانستم لنس در تمام عمر طولانی اش کسی را آرام کرده باشد
"بنظر میاد نیاز به یه کلاس جامع دلداری دادن داری "
خندید
"تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود و باید بگم من قرن ها از انسان بودنم میگزره من خیلی چیزای انسانی و فراموش کردم و از بیشترشون هم متنفرم و البته کار های مهمتری دارم تا انجامش بدم "
با اخم نگاهَش کردم
و او ادامه داد
"البته نه مهم تر از تو "
این را با دستانی که با حالت تسلیم بالا رفته بود و لبانی که میخندید گفت
درد کاملا رفته بود خون لنس یک اکسیر شگفت انگیز بود
به خاکستر ساحره ها نگاه کردم یک اسلحه را کنار خاکستر دیدم
"اونا از کجا میدونستن که جادو روی من اثر نداره؟"
با تغییر ناگهانی صحبتمان کاملا جدی شد
"گفتم که اونا با هم تلپاتی دارن حتما یکی از ساحره ها قبل از مردنش ارتباط برقرار کرده "
"ولی من نمیتونم با ساحره ای تلپاتی داشته باشم"
"مطمئنی؟"
"توی رویاهام چند بار صدای مادر بزرگم و شنیدم ولی غیر از اون ،نه هیچوقت "
"شاید اون به نوعی تلپاتی باشه باید فرکانس درستش و بدست بیاری البته اینو هم باید بدونی ساحره ها قدرت هاشون به مرور زمان بیشتر میشه شاید بعدا توام تونستی اینکارو بکنی هرچند ممکنه چون یه ساحره ی کامل نیستی این قدرت و نداشته باشی "
دوباره بحث را ناگهانی عوض کردم
"چرا از من بدت میاد "
این را با صدای ناصافی گفتم
"چرا این فکرو میکنی "
"قبل از اینکه حتی ببینمت خانوادمو ازم گرفتی اولین باری که دیدمت منو با زنجیر بستی و صورتم و داغون کردی تنها کسی که برام مونده بود و تبدیل به یه خونخوار کردی و حالا یجوری بود که انگار مجبوری از یه دختر بچه ی احمق محافظت کنی دائم داری آزارم میدی اینا برای فهمیدن نفرتت از من کافی نیست؟ "
"کشتن خانوادت یه اشتباه بزرگ بود من تا اونجایی که تونستم سعی کردم جبرانش کنم واقعا بخاطرش متاسفم مدیسون و اولین روز دیدارمون تو چند تا از افرادمو کشتی اگه هر کی جای تو بود اونو بدون هیچ رحمی میکشتم اونم یه مرگ دردناک !و حالا تو واقعا منو عصبی کردی من بهت گفته بودم تنهایی بیرون نری اینکه هیچوقت به حرفم گوش نمیکنی منو دیوونه میکنه من الان فقط میخوام ازت محافظت کنم توام باید کمکم کنی تا بتونم زنده نگهت دارم درباره ی مادر بزرگت هر کمکی یه پاداشی داره اون خودش انتخاب کرد من ازش نخواستم و من اصلا آزارت نمیدم تو قراره ملکه ی من باشی پس نمیتونم آزارت بدم "
"ولی داری اینکارو میکنی تو مدام باعث آزارم میشی اصلا چرا باید ساحره ها رو شکار کنی من نمیخوام یه قاتل باشم نمیخوام ملکه ی تو باشم نمیخوام شکارچی باشم "
کنارم دراز کشید نگاهش را به سقف دوخته بود
"قبلا که گفتم بالاخره یه نفر باید اینکار و انجام بده از طرفی من به خودم به خالقم و همسرم قول دادم "
"چه قولی؟"
با کنجکاوی این را پرسیدم به پهلو چرخیده بودم و به نیم رخ زیبایش نگاه میکردم او هم چرخید و چشم در چشمانم دوخت با نگاهش متوجه هجوم آدرنالین همراه با همان چیز گرم لذت بخش زیر شکمم شدم
"من خانواده ی بزرگی داشتم مدیسون ما پنج تا برادر بودیم و سه تا خواهر زیبا داشتم پدر و مادرم عاشقانه با هم زندگی می کردن ولی وقتی ده سالم بود پدرم یهو غیبش زد ما فکر کردیم شاید توی شکار گیر یه حیوون وحشی افتاده کاملا از اومدنش ناامید شده بودیم ولی 17سال بعد پدرم به دیدنمون اومد شب بود و ما تازه داشتیم شام میخوردیم من اون موقع ازدواج کرده بودم یه پسر یساله داشتم... الیور،... اون درست شبیه مادرش بود.
در زدن برادر بزرگم درو باز کرد و بعد چند دقیقه ما صدای فریادشو شنیدیم هممون رفتیم جلوی در و پدرمون و دیدیم ولی درست مثل 17سال پیش جوون بود زیبا تر و قوی تر از قبل بنظر میرسید هممون شکه شده بودیم بهمون گفت چه اتفاقی براش افتاده گفت که یه مرد اونو تبدیل به یه چیز باور نکردنی و قدرتمند کرده اون درباره ی خون آشام ها همه چیو توضیح داد گفت که تا ابد قوی و جوون باقی میمونیم اون چند سال منتظر بود تا قدرتش و بدست بیاره تا بتونه در برابر خونمون مقاومت کنه و بیاد و مارو هم تبدیل به این چیز قدرتمند کنه هممون راضی بودیم مخصوصا خواهرام، کی دلش نمیخواست تا ابد زیبا و جوون باقی بمونه؟ ولی یه مشکل داشتیم پسر من یه سالش بود و باید تا رشد کاملش صبر میکردیم و بعد اونو هم تبدیل میکردیم تصمیم گرفتیم الیورو به یه شهر دیگه ببریم و اونو پیش یکی از دوستامون بزاریم اونا بچه نداشتن و مطمئن بودیم که الیور و خوب بزرگ میکنن ممکن بود نتونیم خودمونو کنترل کنیم میتونستیم هر وقت که می خواییم بریم بهش سر بزنیم همین کارو هم انجام دادیم الیور رفت و پدرم تو یه شب هممون و تبدیل به خون آشام کرد اولش ترسناک بود ولی قدرتمند بودن همه ی ترس و از ما گرفت یسال بود که الیور و ندیده بودیم بعد از یسال تصمیم گرفتم به دیدن پسرم برم فکر میکردم توانایی اینو دارم که ببینمش و از خونش نچشم به دیدن الیور رفتم و بعد از دو شب به خونه برگشتم ولی چیزی که دیدم باعث شد تبدیل به چیزی که الان میبینی بشم تمام خانوادم تبدیل به گوشت و خون و سورکولا شده بودن اون موقع نمیدونستم اون چیز آبی رنگ سوزنده چیه سال ها طول کشید تا دربارش بفهمم متوجه شدم که کار ساحره ها بوده همون موقع به روح پدر و همسرم قول دادم ،قسم خوردم تا آخرین ساحره ی قاتل و از بین ببرم سال ها تنها زندگی کردم درباره ی ساحره ها درباره ضعف ها و قدرت هاشون تحقیق کردم میخواستم اونقدر قوی بشم که بتونم نابودشون کنم بعد از صد ها سال من تمام قاتل های خانوادمو شکار کردم ولی این منو آروم نکرد وقتی که قدرتشو داشتم چرا نباید همه ی اون جادوگرای قاتل و بکشم اونا حتی تنها خانواده ای که از الیور برام مونده بود و کشتن و فقط تونستم رافائل و نجات بدم میبینی مدیسون اونا همه چیزو ازم گرفتن میخوام انقدر اینکار و ادامه بدم تا هیچ جادوگر قاتلی باقی نمونه "
حالا او را راحتتر درک میکردم او سختیه زیادی را تحمل کرده بود او واقعا تنها بود
"اون خالکوبی روی سینت همسرته؟"
"مادرمه اون چشم های فوق العاده ای داشت این خالکوبی رو خودم روی سینم انجام دادم نمی خوام هیچوقت صورتش از خاطرم بره میخوام این حس انتقام و تا ابد نگه دارم "
"درست شبیه چشم های خودته "
لبخند غمگینی به لب داشت
"واقعا متاسفم میدونم که چقدر برات سخت بوده "
در چشمانم نگاه میکرد لبخندش محو شد و متوجه شدم که پره های بینی اش باز و بسته میشد
و او یک پست فطرت ابدی بود !
"بوی خونت نمیزاره تمرکز کنم میخوام قبل از لخته شدنش ازت بنوشم "
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل نوزدهم انتقام ناتمام
لنس در را پشت سر رافائل بست آب دهانم را بسختی فرو دادم و هوا را با فشار بلعیدم به سمتم آمد و جلوی تخت زانو زد من لبه ی تخت نشسته بودم دیدن عضلات تکه تکه شده ی شکمش که از روی پیراهن سفیدش خودنمایی میکرد مرا وسوسه میکرد تا او را لمس کنم دستانم را مشت کردم و زیر ملافه نگه داشتم نفسم را حبس کردم تا بوی عطرش را حس نکنم تمام مدت با دقت به صورتم نگاه میکرد سرش راخم کرد و جلوی صورتم زمزمه کرد
"گرسنمه مدیسون.."
این را با لحنی گفت که تعجب میکردم که چرا هنوز بیهوش نشده ام
"فکر میکنم همین الان تغذیه کردی "
به یقه ی پیراهنش اشاره کردم
"گرسنه ی چیز دیگه ایَم عسلم "
نگاهش روی لب هایم بود
با بیچارگی نالیدم
"از اینجا برو تنهام بزار "
"تو منو میخوای مدیسون تعجب میکنم تا حالا چجوری تونستی مقاومت کنی ولی لازم نیست به خودت سخت بگیری من اینجام و هر چی ازم بخوای برات انجام میدم "
این را گفت و ملافه را از رویم کنار زد
"لازم نیست از من قایمشون کنی من قبلا دیدمشون "
به وضوح میلرزیدم دستش را به سمتم گرفت فورا از او فاصله گرفتم
"خواهش میکنم برو من اینو نمیخوام "
صورتش خشمگین شد ایستاد و غرید
"تو یه دختر بچه ی احمقی اگه نمیخوای باهم باشیم من چیز دیگه ای و می خوام همین الانشم برای نوشیدنش نیشام بیرون زده "
همان لحظه نیش هایش بیرون آمد از ترس تکان شدیدی خوردم به سمتم آمد دستم را جلویش به نشانه ی ایست گرفتم
"نه اینکارو نکن من نمیخوام ازم بنوشی ...."
بی توجه مرا نگه داشت و نیش هایش را در گردنم فرو برد اینبار درد کمتری داشت ولی باز هم همان احساس سوختن و تکه تکه شدن را داشتم به گریه افتادم همان لحظه از من فاصله گرفت و با عصبانیت غرید
"گفتم از گریه کردن بدم میاد چرا گریه میکنی؟"
حس میکردم از جای نیش هایش خونم به سمت پایین جاری شده است با خشم غریدم
"تو از من مینوشی من اینو دوست ندارم این برای من دردناک و شرم آوره باعث میشه حس کنم بهم تجاوز شده احساس میکنم تبدیل به یه چیز پست و کثیف شدم اونوقت میپرسی چرا گریه می کنم؟"
زبانش را آرام روی گردنم کشید تا جای زخم نیش ها التیام پیدا کند نیش هایش به داخل برگشت و ایستاد
"دیگه ازت نمینوشم "
این را گفت و بدون حرف دیگری بیرون رفت او الهه ی مجهولیات بود نمی توانستم او را بفهمم او درست مثل مزه ی خونش گیج کننده بود با دیدن جای خالیش روی تخت قلبم انگار از کار افتاد حتی با احساساتم هم در حال جنگ بودم او را کنارم نمیخواستم و میخواستم دوست داشتم مرا لمس کند و نمی خواستم میخواستم از او انتقام بگیرم ولی نمیتوانستم ناراحتیش را ببینم این مرا به مرز جنون رسانده بود
***********************
"این فکر های احمقانه از کجا به ذهنت میرسه بِرَد ؟"
خندید
"باور کن خیلی خوش میگزره کل دریاچه یخ بسته میتونیم حسابی خوش بگزرونیم "
گاهی فکر میکردم کل افراد کالج دیوانه اند از انسان گرفته تا خونخوارهایشان
"منم موافقم خیلی ایده ی جالبیه"
مگر میشد ناتالی از این فکر های احمقانه استقبال نکند
"شماها دیوونه این منکه اصلا از اون دریاچه خاطره ی خوبی ندارم "
ناتالی خندید صندلی اش را به من چسباند و کنار گوشم زمزمه کرد
" دختره ی خوش شانس فکر کنم لنس ازت خوشش اومده ببین چطوری نگاهت میکنه "
با آوردن اسمش نفسم حبس شد و سعی کردم به هر جایی غیر از جایی که لنس نشسته است نگاه کنم متوجه شدم کنارَش همان دختری که آن روز او را بوسیده بود مشغول لاس زدن با لنس است ولی لنس همه ی حواسش به اینطرف بود
میتوانستم سنگینی نگاهش را روی خودم حس کنم با بیخیالی رو به ناتالی زمزمه کردم
"دیوونه شدی اون با گبیه(Gabii)"
خودم را کاملا به آن راه زده بودم
"اون با خیلیا هست ولی فکر کنم تورو هم می خواد آخه ببین چجوری نگاهت میکنه انگار یه غذای خوشمزه ای انگار دهنش و آب انداختی "
خب! بودم! مگر نبودم؟
" خیالاتی شدی دختر "
شانه هایش را بالا انداخت
نزدیک کلاس بعدی بود ناتالی دستم را کشید و بسمت کلاس رفتیم متوجه شدم لنس پشت سرم در حال آمدن است بوی او را کاملا میتوانستم حس کنم پایین پله ها بودیم که ناگهان صدای فریاد آمد و دیوید را دیدیم که از بالای پله ها با شدت به پایین پرت شد و سرش با چنان صدای بدی به کف سنگی برخورد کرد که مطمئن بودم آسیب زیادی دیده است حتی چند ثانیه نشد که خون از زیر سر دیوید بیرون ریخت آنقدر ناگهانی بود که همه شوکه شده بودیم صدای ناتالی باعث شد از شوک بیرون بیایم کنار دیوید زانو زد صدای جیغ چند دختر می آمد و همه بدنبال علت افتادن بودند ولی ناتالی نبض و تنفس دیوید را چک کرد البته به هیچ وجه او را حرکت نداد قبل از اینکه نت چیزی بگوید می توانستم بشنوم که نبضش ضعیف میزد
"نبضش ضعیفه ... "
صدای تنفس دیوید را میتوانستم بشنوم هر لحظه تنفس او ناهماهنگ تر و ضربان قلبَش کند تر میشد از بین صدا ها متوجه شدم به اورژانس زنگ زده اند لنس کنار من زانو زد
"حیفه اینهمه خون که داره هدر میره "
با نفرت به او نگاه کردم ناگهان بیاد آوردم که او میتواند به دیوید کمک کند
"بهش کمک کن "
"چرا؟"
"چون به کمکت نیاز داره تا اومدن اورژانس دووم نمیاره "
به صورتی خالی و خنثی نگاهم کرد
او مصلما چیزی از انسانیت در وجودش نداشت
"خب این مشکل من نیست!"
"واقعا انقدر عوضی و احمقی؟"
با اخم غرید
"من احمقم ؟ .....جالبه!"
اگر با یک مشت صورت خوش ترکیبش را بهم میریختم جالب تر هم میشد !
با چنان خشمی به او نگاه کردم که عضلات صورتم به درد آمد
عوضیه ی شماره ی یک لبخند احمقانه ای به صورت داشت و بعد از اینکه مطمئن شد به اندازه ی کافی از لحظه اش لذت برده به یکی از دورگه ها اشاره کرد تا دیوید را به اتاق مدیر ببرد و رو به بقیه دانشجوها با جدیت غرید
"برین سر کلاساتون اون حالش خوب میشه "
بقیه با چنان حرف شنوی و ترسی به سمت کلاس هایشان رفتند که با ابرویی بالا رفته و تعجب به آن ها نگاه کردم صدا ی هیاهو کاملا قطع شد و فقط صدای برخورد کفش هایشان به زمین سنگی را میشنیدم لنس بی توجه به سمت اتاق مدیر رفت
"امیدوارم حالش خوب بشه "
این را ناتالی گفت و مرا به سمت کلاس کشید دستش را کشیدم و او را متوقف کردم
"فکر نکنم بخوام بیام کلاس "
"مگه لنس نگفت همه برن کلاساشون؟ "
با چشمان گشاد شده به او نگاه کردم از کی ناتالی انقدر حرف گوش کن شده بود مطمئن بودم آن مادر بخطا تمام دانشجوها را هیپنوتیزم کرده یا طلسم یا هر کوفتی که اسمش بود
"راستی ماشینت و برات آوردم توی پارکینگ پارکه فکر کردم حتما بهش نیاز پیدا میکنی "
سوییچ را در دستم گذاشت به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کسی متوجهش شده یا نه ؟ کسی آنجا نبود کنار گوش نت زمزمه کردم
"میرم یه دوری بزنم دلم واسش تنگ شده "
خندید
"آره ..حتما ....خوش بگزره"
ناتالی بسمت کلاس خود رفت و من محتاطانه از سالن بیرون آمدم و با تمام سرعت به سمت پارکینگ دویدم به محض دیدن ماشینم در آن را باز کردم و خودم را درونَش پرت کردم ،سوییچ را چرخاندم و با تمام سرعت حرکت کردم میخواستم کمی از آن محیط لعنتی و لنس دور بمانم جاده برفی و یخ زده بود از نت ممنون بودم که زنجیر چرخ را روی چرخ ها گذاشته بود چون با این سرعت مطمئنا تصادف میکردم به کلبه رسیدم و ماشینم را پارک کردم کلید کلبه را از زیر گلدان برداشتم و در را باز کردم ، چراغ را روشن کردم تمام کلبه مثل همان روزی بود که اینجا را ترک کرده بودم فقط گرد و غبار روی همه چیز نشسته بود بسمت اتاق خوابم رفتم در را باز کردم همه چیز مرتب سر جایش بود روی تخت نشستم دلم برای اینجا هم تنگ شده بود بسمت کمدم رفتم و چند تا از لباس هایم را که هنوز اینجا مانده بود بیرون آوردم و روی تخت ریختم ناگهان صدای نفس هایی را پشت سرم شنیدم وقتی که برگشتم صدای بلندی شنیدم و چند ثانیه طول کشید تا مغزم درد تیز گلوله را روی شانه ام دریافت کند و صدای شلیک دیگری اینبار در قفسه ی سینه ام و بلافاصله یکی دیگر روی رانم به روبرویم نگاه کردم سه نفر آنجا ایستاده بودند گلوله ها با فاصله کمتر از یک ثانیه پشت سر هم شلیک شد و من روی زمین افتادم مطمئن بودم آن ها با آن چشمان سبزشان ساحره هستند از جای گلوله ها خون بشدت جاری شد مطمئنا حالا مرگم حتمی بود اینجا دیگر کسی نبود تا مرا نجات دهد متعجب بودم که آن ها از کجا میدانستند که جادو روی من اثر ندارد درد آنقدر عمیق بود که حتی توان گریه یا جیغ کشیدن نداشتم فقط صدای ناله ی گربه مانندی از دهانم خارج میشد یکی از آن ها بسمتم آمد زن بود با پایش به صورتم کوبید و یکی دیگر بین قفسه ی سینه ام و یکی دیگر به پهلویم نوک کفشش صورتم را خراش داد
"اینم بخاطر خواهرم"
این را با فریاد گفت مطمئنا منظورش رناتا نبود چون با از بین رفتن کتاب خانوادگی رناتا میتوانستم بفهمم که او آخرین ساحره است پس منظورش همان زن در قطار بود
"یه گلوله بزن توی سرش باید زودتر بمیره تاریس سرشو میخواد "
چشمانم تار میدید ولی صدا از یک مرد می آمد صدای حرکت تفنگ را شنیدم چیزی کلیک مانند صدا داد
چشمانم را بستم و آماده ی مرگ شدم ولی بعد صدای افتادن چند چیز را روی زمین شنیدم چشمانم را باز کردم و از چیزی که میدیدم خون در رگ هایم منجمد شد
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل هجدهم راز ها
ادامه دادم
"من میتونم تورو بکشم و لنس چیزی بهم نمیگه در این حد بی ارزشی "
شانه ام را محکم در دست گرفت و اینبار با صدای بسیار بلندی فریاد زد
"خفه شو مدیس تو هیچی نمیدونی "
"اوه جناب خیانت کار عصبانی شده؟ببینم میتونی وقتی عصبانی شدی سرم داد بزنی؟ لنس اجازشو بهت داده؟ یا مثلا میتونی منو بزنی؟؟ میتونی بزنی صورتم و داغون کنی، مثل لنس؟ وقتی لنس منو میزد که خیلی جنتلمنانه ایستاده بودی و لذت میبردی ،ببینم خودتم اجازشو داری تا منو بزنی؟ "
فشار دستانش روی بازویم بیشتر شد
"مد بس کن "
این را با بیچارگی گفت خوشحال بودم که باعث آزار دیدنش میشدم
"ناراحتت کردم ؟ مگه تو خدمتکار مخصوص جناب پادشاه نیستی ؟یا مثلا جاسوسش ،مگه ...."
"اون خالق منه"
چند لحظه طول کشید تا چیزی که گفته بود را قورت بدهم و وقتی متوجه حرفش شدم
دهانم کاملا بسته شد چیزی که رافائل گفته بود دهانم را کاملا بست لنس خالق رافائل بود پس او به هیچ عنوان نمیتوانست از دستورش سرپیچی کند.
مادر بزرگم وقتی لنس او را تبدیل کرده بود کاملا تحت تاثییر او بود از نامه اش میتوانستم بفهمم حتی اگر لنس از او می خواست تا مرا بکشد او حتما اینکار را میکرد از رافائل چه توقعی میتوانستم داشته باشم؟ دستش را از روی شانه ام برداشت به او پشت کردم و به سمت تراس رفتم در تراس را باز کردم و روی صندلی حصیریه سبز رنگ نشستم با فاصله روی صندلی دیگری نشست
"اینم بهت دستور داد که بهم خون بدی و باهام بخوابی؟"
"نه فکر میکردم با خون دادن بهت کاری میکنم که بیشتر بهم نزدیک بشی تا بیشتر دربارت بفهم"
"تمام اتفاق اون شب برنامه ریزی شده بود ؟اینکه منو زخمی کردی از خونم نوشیدی و وقتی بیهوش شدم از خونت بهم دادی؟"
"لازم نبود از خونم بهت بدم من قبل از اون شب بهت خون داده بودم "
با تعجب به او نگاه کردم بدون پرسیدن خود او جواب داد
"توی ده سالگیت وقتی از پنجره افتادی پایین خیلی زخمی شده بودی اون شبحی که خوابش و میدیدی اونی که فکر میکردی هیولاست من بودم تو بیهوش شده بودی و سرت بدجوری خونریزی داشت یکی از ماموریت های من مواظبت کردن از تو بود باید زنده نگهت میداشتم و تو داشتی میمردی مطمئن بودم تا صبح میمیری منم از خونم بهت دادم و از خون تو نوشیدم سر و صورتتو تمیز کردم وقتی دیدم که نزدیکه بهوش بیای رفتم تا منو نبینی .اون کسی که فکر میکردی تعقیبت میکنه پدرت نبود من بودم مدیس ،من هر شب میدیدمت اینکه شبا از پنجره فرار میکنی برام عجیب بود و اینکه همیشه عصبانی بودی دعوا کردنات و دیده بودم "
"پس تو جون منو قبلا نجات دادی یعنی من الان باید مرده باشم "
با حالت خاصی به من نگاه میکرد
"برای همین درباره ی خشمم ازم پرسیدی؟"
"آره مدیس من تمام لحظاتت کنارت بودم اون روز که گفتی اون کلیسا رو آتیش زدی من اونجا بودم اون روز یه کشیش غیبش زد اون کشیش نبود یه ساحره ی خیلی قدرتمند بود مادربزرگت تورو برده بود پیش سایور(Sayour) تا بفهمه تو چجور قدرتی داری اون میتونه آینده رو ببینه اون شب به همه گفت که خودش اتفاقی کلیسارو آتیش زده همه هم باور کردن ولی من میدونستم یه چیزی اشتباهه اون ساحره بعد از اون غیبش زد و دیگه هیچ کس اونو ندیده "
"خب چرا اینارو زودتربهم نگفتی"
"نمیتونستم مدیسون باید درک کنی...."
سرش را بنشانه تایید حرفم تکان داد
"چطور تونستی انقدر بهم دروغ بگی ..."
"من بهت دروغ نگفتم فقط قسمتی از حقیقت و ازت مخفی کردم "
"چه منطق جالبی.."
لبخند زد با اخم به او نگاه کردم
"من هنوزم گیجم نمیتونم این اتفاق هارو درک کنم از امروز صبح یه احساس عجیبی دارم دیگه نه نسبت به تو نه ویلیام حسی که قبلا داشتم و ندارم هیچ کشش جن.سی در کار نیست ..."
"میدونم مد ،این چیزیه که قبلا هم بهت گفتم دو راه داره که بتونی از این جادوی سک.سی نجات پیدا کنی یا منو بکشی یاخون یه نفر که سنش از من بیشتره رو بنوشی در این صورت به سمت اون جذب میشی و حالا میبینی که از خون لنس نوشیدی و اون برات جاذبه داره "
"این خیلی دردناکه حتی قابل مقایسه با حسی که به تو داشتم نیست هر بار میبینمش عضلاتم بقدری منقبض میشه که دلم میخواد جیغ بکشم هم درد داره ..هم ......"
"لذت؟"
"این فراتر از لذته نمی تونم توصیفش کنم حس یه آدم معتاد و دارم که داره ترک میکنه و لنس مثل موادیه که بهش نیاز دارم "
نفسش را با فشار بیرون داد
"سعی کن زیاد نزدیکش نشی باور کن راه دیگه ای به ذهنم نمیرسه "
"اون همه جا هست همین الان اگه بخاطر لاس زدن با اون دخترا نبود اینجام میومد دنبالم "
"حسودی میکنی؟"
خندید
"چرند نگو رافائل خودت میدونی چه حسی دارم"
با حالت خاصی پرسید
"مد الان که خون روی احساساتت تاثیری نداره میتونی بهم بگی چه حسی به من داری؟نفرت؟ دوستی؟ بی حسی؟"
چه حسی داشتم ؟خودم هم نمیدانستم فقط میدانستم از او متنفر نبودم
"من خیلی گیجم ترسیدم و از همه مهمتر انقدر ازت عصبانیم که نمیتونم بفهمم چه حسی دارم "
سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد
"تو هنوزم نمیخوای درباره تبدیل شدنت بهم بگی؟"
مرموزانه نگاهم کرد و با زیرکی گفت
"تو شرط و بردی پس مجبورم بگم "
با یاداوری آن شب گرم شدم مثل قبل نبود ولی هنوز هم روی من تاثییر میگذاشت نه مثل قبل آزار دهنده برعکس این گرما دلپذیر بود
رافائل به صندلی تکیه داد و سرش را روی لبه ی صندلی گذاشت چشمانش در تاریکی به آسمان نگاه میکرد
" لنس درواقع تنها کسیه که من دارم اون جون منو نجات داد یه عده ساحره تمام خانوادمو کشتن من اون موقع25سالم بود جوون بودم و عاشق شکار! "
"از اسمت میتونم اینو حدس بزنم (قدیما فامیلی نایت و رو کسایی میزاشتن که شکارچی بودن)"
خندید و ادامه داد
"همشون جلوی چشمام شبیه یه گوشت خمیری شدن همشونو خیلی راحت کشتن حتی خواهر15سالمو "
"ولی چرا باید خانوادتو بکشن؟ مگه شما انسان نبودین؟"
"داستانش خیلی طولانیه .."
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و مشتاقانه به او نگاه کردم من وقت زیادی برای گوش دادن داشتم
خندید
"باشه،باشه میگم فقط لطفا اونجوری دیگه بهم نگاه نکن ممکنه تو حستو از دست داده باشی ولی واسه من هنوز پابرجاست میترسم همینجا ..."
جمله اش را کامل نکرد و نفس عمیقی کشید لبخند غمگینی بر لبانش بود چند لحظه سکوت کرد تا تمرکزش را بدست بیاورد و بعد شروع به حرف زدن کرد
"من تنها کسی هستم که از خانواده ی لنس باقی مونده "
متوجه نشدم
"صبر کن ... نفهمیدم .. چی؟"
"لنس وقتی تبدیل شد یه پسر کوچیک یه ساله داشت الیور نایت اون انسان مونده بود و من ......"
حرفش را بریدم و با تعجب زمزمه کردم
"یعنی تو نوه ی نوه ی نوه ی نوه ی..."
حرفم را ادامه داد
"نوه ی نوه ی نوه ی نوه ی نوه ی نوه ی لنسم ،چند تا جادوگر هممونو گروگان گرفته بودن تا لنس خودشو بهشون تحویل بده ما اون موقع حتی نمیدونستیم لنس کیه لنس اومد ولی خیلی خیلی دیر شده بود همه ی خانوادم مردن منم تقریبا مرده بودم لنس ظرف چند ثانیه همه ی اون ساحره هارو قتل عام کرد و برای نجات دادن من مجبور شد منو تبدیل به خون آشام کنه"
"خدای من متاسفم راف خیلی غم انگیزه ،.... پس تو باید از ساحره ها متنفر باشی "
"هستم"
"از روز اول میدونستی من ساحرم درسته؟"
"نمیدونستم !
تو رنگ چشمهای یه ساحره رو نداشتی وقتی بچه بودی خیلی ضعیف و لاغر مردنی بودی(خندید) اون موقع بیشتر دلم برات میسوخت !میدیدم که هیچ دوستی نداری و بوی تو خیلی عجیب بود. وقتی بچه بودی تا این حد بوی خوبی نداشتی البته اون موقع نمیتونستم بهت زیاد نزدیک بشم ولی خب بوی تو مثل حالا فوق العاده و قوی نبود اون شب که از خونت نوشیدم اصلا متوجه فرقش نشدم تو هر چی سنت بیشتر میشه خونت غنی تر و گوارا تر میشه ولی اون شب وقتی فهمیدم ساحره ای از قصد بهت اونهمه آسیب رسوندم میخواستم درد بکشی حتی به سرم زد کارتو تموم کنم ولی نتونستم!، ازت متنفر بودم مدام تعقیبت میکردم که اگه تو همون قاتلی خودم بکشمت البته لنس ناراحت میشد ولی اینکارو میکردم "
"میخواستی انتقام خانوادتو از من بگیری"
ـ"نسبت به ساحره ها یه نفرت عجیبی داشتم ولی بعدش ..."
ساکت شد سرم را کج کردم و با دقت به او نگاه کردم بنظر در حال حاضر اینجا نبود چشمانش به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود
"بعدش چی؟"
"بعدش نمیدونم دقیقا تو چیکار کردی ولی نمیتونستم ببینم تو اذیت میشی دیگه نمیتونستم اذیتت کنم حتی چند بار زد به سرم که دخل جین و بیارم تا باعث اذیت شدنت نشه فهمیدم تو مثل بقیه ی ساحره ها نیستی برای من ساحره ی بد و خوب بی معنی بود من مثل لنس نیستم اون فقط ساحره های قاتل و میکشه حتی بهشون فرصت اینو میده که از کارشون دست بکشن ولی من از همشون متنفر بودم "
کاملا به او حق میدادم
"لنس چرا اینکارارو میکنه؟"
"قبلا بهت گفتم اونم داره انتقام میگیره ولی بالاخره باید یکی باشه که اون ساحره های از خود متشکر و ادب کنه باید کسی باشه تا جلوی زیاده روی ها و نژاد پرستی های ساحره هارو بگیره اونا اصلا رحم ندارن "
"ولی قبلا گفته بودین..."
"میدونم قبلا چی گفته بودیم مدیس ویلیام فقط میخواست پذیرشش برای تو آسونتر باشه از طرفی ویلیام هنوز از ساحره ها ضربه نخورده و از طرف دیگه ساحره های خوب هم وجود دارن مثل مادربزرگت "
"تو اونو دیدی؟"
"آره دیدمش تو خیلی شبیهشی البته از لحاظ اخلاقیات ابدا به هم شباهت ندارین اون خیلی آرومه ولی تو ..."
خندید
"اون حالش خوبه؟"
"خوبتر از همیشه ،..باور کن"
ساکت ماندم چندین دقیقه بود که هر دو ساکت بودیم
"به چی فکر میکنی"
"به همه چی میدونی من کاملا گیر افتادم کاش میتونستم از اینجا فرار کنم ولی نمیتونم این که هیچ راهی به ذهنم نمیرسه خیلی آزاردهندس اینکه لنس دست از سرم ور نمیداره اینکه قراره یه خون آشام بشم اینکه ..."
حرفم را برید
"میفهمم مدیس ولی باور کن لنس اونقدر ها هم بد نیست"
غریدم
"لنس قاتل خانواده ی منه یه لحظه فکر کن، همون حسی که تو به ساحره ها داری من به لنس دارم "
"ساحره ها هیچوقت از کارشون پشیمون نمیشن ولی لنس از اون اتفاق پشیمونه و با بخشیدن جون ادیسا تقریبا اشتباهشو جبران کرده "
"مزخرف میگی هیچی مادر پدرمو بهم برنمیگردونه "
ایستادم و به داخل اتاق رفتم بخاطر نشستن روی برف ها لباسم خیس شده بود لباسم را در آوردم و تنها با لباس زیرم روی تخت نشستم و دستانم را دورم پیچیدم نگاه رافائل با لذت روی سی.نه هایم ماند
"من نمیخوام تبدیل به یه خون آشام بشم راف این بدترین اتفاقیه که میتونه برام بیفته "
رافائل کنارم نشست دستش را نرم روی شانه ام کشید
" الان به این قضیه فکر نکن هنوز خیلی فرصت داری "
"خیلی؟فقط چند ماه تا بیست سالگیم مونده ،...اگه تو بهش بگی یا ازش بخوای ممکنه ...."
"اون برای تصمیماتش از هیچکی اجازه نمیگیره مخصوصا در مورد تو !
حداقل من دیدم که چقدر منتظر موند تا از تو جادویی ببینه تا تورو مال خودش کنه اون واقعا تورو میخواد "
"نمیفهمم چرا دنبال منه"
"احمق نباش مد تو یه نژاد عالی هستی هیچی نمیتونه تورو شکست بده "
روبرویش نشستم و غریدم
"مثل لنس حرف نزن من نمیخوام یوری بویکا(شخصیت فیلم شکست ناپذیر)باشم من میخوام مثل یه انسان معمولی زندگی کنم یه دوس پسر معمولی داشته باشم کسی که نگران نباشم منو به یه هیولا تحویل بده "
با دلخوری نگاهم کرد
"قسم میخورم اونکارو بخاطر خودت کردم تو نمیدونی تو چه خطر بزرگی افتادی اونا تورو میکشن و خیلی راحتم اینکارو میکنن"
"تا حالا که نتونستن من سه تاشون و کشتم "
با تمسخر نگاهم کرد
" احمق نباش مد اونا اگه لازم باشه یه ارتش برای کشتنت میفرستن لنس میخواد با تاریس مزاکره کنه جون تو در ازای هر چیزی که اونا بخوان و مطمئن باش هر چی که بخوان و لنس بهشون میده تا جونتو نجات بده "
"چرا چون به مادر بزرگم قول داده؟"
"چون تو خیلی براش ارزش داری تو براش مثل ملکه برای کندو رو داری "
"الان اینی که گفتی باید منو خوشحال کنه؟یعنی من قراره تولید مثل کنم؟"
با صدای بلند و با تمسخر خندید
"تو قرار نیست تولید مثل کنی خون آشام ها نمیتونن بچه دار بشن "
هنوز هم میخندید شانه هایم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید همانطور که میخندید روی پیشانی ام را بوسید روی پایش نشستم و چانه اش که درست جلوی دهانم بود را با حرص گاز گرفتم
"منو مسخره نکن خوب من چمیدونستم تو گفتی ملکه زنبورا "
دوباره خندید و اینبار دهانش پایینتر آمد و زبانش گردنم را مزه کرد و سرش همانجا ماند از نفسی که کشید میدانستم مرا بشدت میخواست
تمام حرکاتش از روی شهوت عمیقی بود که از نزدیکیمان به او دست داده بود دستش کمرم را نگه داشت ولی حرکتی نکرد منتظر بود از او جدا شوم یا او را پس بزنم ولی آنکار را نکردم
دوباره آن گرما را حس میکردم یک گرمای ملایم !
"فکر کنم بحث جذابی داشتین "
این صدای لنس بود به او نگاه کردم روی یقه ی لباسش یه قطره خون دیده میشد واقعا مشمئز کننده بود از پای رافائل کنار نرفتم و دستان رافائل همانجا روی کمرم باقی ماند لنس با لذت به بدنم نگاه کرد از روی تخت ملافه را برداشتم و بدورم پیچیدم دوباره همان حس خواستن آن چیز گرم لعنتی و آن منقبض شدن های دردناک شروع شد از اینکه میدانستم صدای تند ضربان قلبم را میشنود اصلا راضی نبودم رافائل دستش را از پشتم برداشت و مرا بلند کرد و روی تخت نشاند و بعد ایستاد
"میتونی بری پسرم "
رافائل سرش را تکان داد نگاه کوتاهی به من کرد و بیرون رفت
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل هفدهم جاذبه ناخوشایند
صدای لعنتی جذاب خودش بود به سمتش برگشتم خدای من او بطرز دردناک و نفرت انگیزی زیبا بود
با بیچارگی نالیدم
"لطفا..لطفا از من فاصله بگیر "
تقریبا به گریه افتاده بودم
سرش را خم کرد تا هم قد من شود تا بتواند بصورتم نگاه کند چون سرم را پایین گرفته بودم. در برابر من بسیار بزرگ دیده میشد
"هی، هی ،مدیسون چرا خودتو اذیت میکنی من می دونم چه حالی داری و اصلا نمی خوام اذیتت کنم دیشب بهت گفتم هر چی که می خوای و فقط کافیه بهم بگی "
این را گفت و نگاهش را روی لبانم نگه داشت
نه! من این را نمیخواستم ،شاید هم می خواستم
جاذبه ی عظیمی که مرا به سمت او میکشید باعث سردرگمی ام شده بود
"من هیچی ازت نمیخوام ،همین که نبینمت برام عالیه"
لب پایینش را به دندان گرفت آن لب های گوشتی با حالت هوس انگیزی دیده میشد سرش را به یک طرف صورتم نزدیک کرد و کنار گوشم آرام زمزمه کرد
"مطمئنی عسلم؟ مثلا اگه الان بخوام وارد شلوارت بشم تو نمیزاری؟؟"
کلمات آنچنان شهوت انگیز از دهانش بیرون ریخت که تمام بدنم کرخت شد اگه کمرم را نگه نمیداشت به زمین میخوردم ولی همان لمس کوچک باعث شد ماهیچه های رانم منقبض شود سعی کردم به هیچ وجه به هیچ قسمت از بدن لنس نگاه نکنم هر قسمت از بدن او مرا بشدت وسوسه میکرد این یک مجازات دائمی و وحشتناک بود
دوباره زمزمه کرد
"بهم بگو چی میخوای مدیسون "
نباید این اتفاق می افتاد خودم را از او کنار کشیدم
"گفتم که هیچی ازت نمیخوام فقط جلوی چشمام نباش ...برو پیش همون دخترای بلوند تو سالن ...یا پیش هر هرز.ه ی دیگه ای
دست از سر من وردار "
کاملا از من جدا شد بدنم از این کارش راضی نبود ولی منطقم این کار را تایید میکرد
"نکنه حسودی میکنی "
نیشخند جذابی لبانش را مزین کرده بود
"خدای من لنس تو واقعا فکر میکنی من به اون احمقایی که قرار خونشونو بنوشی حسودی میکنم پس باید بگم تو یه احمق حرو......"
ادامه ی حرف هایم را نگفتم میخواستم به او حر.ام زاده بگویم ولی از ترس دهانم بسته شد و لبخند او پهن تر جور دیگری ادامه دادم
"فقط تنهام بزار لنس ....لطفا"
"اینو نمیتونم انجام بدم مدیسون من اینجام که از تو محافظت کنم اگه وقتی کنارت نیستم بهت حمله بشه میدونی چه اتفاقی میفته ؟"
این را گفت چند ثانیه منتظر تاثییر حرفش روی من شد وبعد از من دور شد نفسم را با آه بیرون دادم و متوجه شدم بالاخره میتوانم هوا را به ریه هایم برسانم
متوجه شده بودم که اینجا هم نمیتوانم از جادویم استفاده کنم احتمالا اینجا هم از همان دستگاه اختلال فکری اش استفاده کرده بود
از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و در راهرو کامیلا را دیدم به محض دیدنم با همان وقار همیشگی اش مرا در آغوش کشید
"اوه عزیزم خوش حالم که سالم میبینمت تو فرشته ی نجات منی تو بازم جون خانوادمو نجات دادی "
"من کاری که فکر میکردم درسته رو انجام دادم کامیلا "
"متاسفم عزیزم میدونم چقدر برات سخته که لنس و تحمل کنی باور کن هممون همین حس و داریم"
قدمزنان همانطور که حرف میزدیم به سمت سالن اجتماعات رفتیم چشمم به جین افتاد که روی پای ویلیام نشسته بود دختر انگلیسیسه هر.زه!، نگاهم را از او گرفتم لنس بر روی صندلی کنار میز بزرگ نشسته بود و با دیدن من لب های دختری که کنارش بود را بوسید دختر س.ینه و باس.ن بزرگی داشت با آرایشی که میگفت در مغزش فقط یک چیز هست :سک.س! و گویی روی با.سن بزرگ او با خط درشت نوشته شده بود :لطفا وارد شوید!، ولی میتوانستم بفهمم که آن دختر بسیار سطحی و احمق است لنس شدت بوسه اش را بیشتر کرد و دستانش با.سن بزرگ دختر را لمس کرد با دیدن این صحنه دلم میخواست به او التماس کنم که همین کار را با من هم انجام دهد حتی از آن بدتر دلم می خواست بدست او شکنجه شوم فقط برای اینکه لحظه ای مرا لمس کند میدانستم این جاذبه هر لحظه بیشتر میشود هیچکدام از افراد در سالن به لنس نگاه نمیکردند این عجیب بود لنس تقریبا در حال عشقبازی با آن دختر آن هم در دید ترین قسمت سالن بود بسرعت نگاهم را از او گرفتم و به کامیلا نگاه کردم مطمئن بودم صورتم بسیار ملتهب شده است احساس میکردم رگ هایم در حال سوختن است
کامیلا بازویم را بعنوان دلداری نوازش کرد
"من باید برم بیرون یکم هوا بخورم فکر کنم بعدش برگردم عمارت "
منتظر جوابش نشدم و به سرعت از سالن خارج شدم به قسمت تاریک حیاط رفتم و روی برف نشستم کمی برف را در دستم جمع کردم و روی صورتم گذاشتم ولی تاثییری نداشت گرما از پوستم نبود گرما در رگ هایم جریان داشت حس میکردم هر لحظه به خاکستر تبدیل میشوم
ناگهان صدایی را شنیدم
"حالت خوبه مد؟ تو نباید این بیرون باشی ممکنه کسی کمین کرده باشه "
و کسی نبود جز عوضیه شماره ی دو
بی توجه به او ایستادم خیسی صورتم را با آستین لباسم گرفتم و به سمت عمارت حرکت کردم با فاصله از من بدنبالم می آمد همان لحظه صدای تلفن همراهش را شنیدم و صدای خودش را ....
متوجه شدم دیگر صدا و بوی او باعث اغوا شدنم نمیشد درست مثل حسی که به ویلیام داشتم
"بله سرورم اون اینجاست "
"من کنارشم ،بله سرورم تنهاش نمیزارم"
"نه قربان ......میفهمم ....اون بچَست ،عصبانی نمیشم"
"خبرتون میکنم ...."
و دیگر چیزی نشِنیدم
من بچه بودم؟ اوه
به داخل عمارت رفتم باز هم همراهم آمد به اتاقی که شب گذشته را در آن گزرانده بودم رفتم و بار دیگر او پشت سرم وارد شد
"چرا دنبالم راه افتادی ؟ حوصله ی لاس زدن با تو یکی و دیگه ندارم "
"چون دستور دارم تا دنبالت بیام و باید بگم لاس زدن با من دیگه تموم شده مگه نه؟"
به او نیشخند زدم
"تو واقعا یه خدمتکار بدبختی مگه نه؟"
"مدیسون.."
نامم را توبیخانه به زبان آورد
"چیه؟ ناراحت شدی عوضی شماره ی دو؟ مگه دروغ میگم؟ تو مثل یه خدمتکار براش کار میکنی، سرورم ..سرورم (دهانم را کج کردم و ادایش را در آوردم ،میدانستم کاملا بی ادبانه است ،خدای من مادرم اگر مرا اینگونه بی ادب میدید حتما خودش را میکشت )تو به همه ی دوستات کسایی که واقعا دوستت دارن خیانت میکنی و حتی برات اهمیتی نداره که چه بلایی سرشون میاری ، ازش لذت میبری ؟"
اینبار با صدای بلند تری نامم را بزبان آورد ولی اصلا از او نمیترسیدم
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل شانزدهم خیانت
اگر با پتک به سرم میکوبید قطعا کمتر باعث آسیب رساندن به من میشد
به هق هق افتادم ولی ادامه دادم
"اصلا چرا باید منو با کسی شریک میشدی؟مگه نه؟ من یه نوشیدنی مخصوص برای خودت بودم"
صورت ویلیام بوضوح رنگ پریده تر شد چشمانش خطرناک تر شد و صدایش تیره به گوش میرسید
"چطور میتونی همچین فکری کنی من میخواستمت توام منو میخواستی چطور میتونی بگی بخاطر خونت بوده "
بلند تر از او غریدم
"پس چه دلیل کوفتی داشتی که بهم نگی که چه چیز لعنتیی هستم چرا همون موقع بهم نگفتی ؟ اگه قبل از نوشیدن خونت عاشقت شده بودم چرا حالا که از لنس نوشیدم دیگه حسی بهت ندارم؟ تو بهم نگفتی، وقتی که تمام مدت میدونستی که ممکنه هر لحظه یه خون آشام بهم حمله کنه چطور میتونستی انقدر خودخواه باشی من حق داشتم که درباره ی خودم بدونم "
آرامتر نالید
"محض رضای خدا مد تو حتی با جادوگر بودنت مشکل داشتی اگه بهت میگفتم غیر از ساحره بودن یه آناکاپی هستی چه حسی بهت دست میداد "
"هر حس لعنتیی بهم دست میداد بهتر از این بود که از چیزی که هستم بیخبر باشم و تو اگه کامیلا بهم نمیگفت قصد نداشتی بهم بگی که یه ساحره هستم تو همه چیو ازم پنهون کردی واقعا نمیدونم حالا که اینجوری فهمیدم چی تغییر کرده حرفات هیچی و توجیح نمیکنه تو بهم دروغ گفتی موجودیتمو ازم پنهون کردی تا یه نوشیدنیه گرونو واسه خودت داشته باشی"
"مدیس..."
جیغ کشیدم
"همتون فقط می خواین که من بَردَتون باشم همتون فقط می خوایین ازم سوء استفاده کنین برو!
نمیخوام دیگه ببینمت
حداقل تا یه میلیون سال دیگه جلوی چشمام نباش
از اینجا گمشو بیرون ...
گمشو ..."
پس نشانِ عوضیه شماره ی سه هم به ویلیام میرسید آنجور که پیش میرفت دورم در حال پر شدن از عوضی ها بود و اندک کسانی که میشناختم تبدیل به یک مشت عوضی شده بودند فقط چند نفر دیگر از لیستم مانده بود که امیدوار بودم آنها به لیست عوضیها نپیوندند
در بشدت باز شد رافائل جلوی در ایستاده بود صورت مضطرب و نگران او مرا بیشتر عصبی میکرد
"چی شده ؟اینجا چه خبره؟"
از او بیشتر از ویلیام خشمگین بودم نگاه تیره ای به او انداختم ویلیام را هل دادم از جایش حرکت نکرد و با حالت غمگینی نگاهم میکرد خودش عقب کشید و کنار رافائل ایستاد به سمت آنها رفتم و به سینه ی سنگی رافائل مشت زدم و فریاد کشیدم
"جفتتون برین به درک عوضیای حروم زاده امیدوارم یکی بیاد و یه میخ چوبی تو قلبای سیاه و کثیفتون فرو کنه باس.ناتون و جمع کنین و از اینجا بیفتین بیرون ..."
رافائل از شدت خشم میلرزید ویلیام آرام بود و منتظر فرصتی بود تا بتواند حرفی بزند ولی این فرصت را به آنها ندادم و در را روی صورتشان به هم کوبیدم چون درست در چارچوب در ایستاده بودند در بسته نشد ولی با صدای بدی به آنها برخورد کرد هر دو عقب رفتند در بسته شد وحتی کلمه ای از دهان های لعنتیشان بیرون نیامد
بلند فریاد کشیدم
"لعنت به روزی که جفتتون و ملاقات کردم عوضیا"
مطمئنا تمام افراد در آن عمارت صدایم را شنیده بودند ولی مگر مهم بود؟
روی تخت نشستم گرسنه و بشدت عصبی بودم لباسم را عوض کردم و از عمارت بیرون رفتم چند دورگه را در عمارت و حیاط دیدم ولی حتی جرات نگاه کردن به مرا نداشتند به سمت کالج رفتم و متوجه شدم دو دورگه با فاصله بیست یارد از من پشت سرم حرکت میکردند به کالج رسیدم به غذا خوری رفتم بیشتر دوستانم آنجا جمع شده بودند و هنوز متوجه آمدنم نشدند با اولین قدمی که داخل سالن غذا خوری گذاشتم متوجه نگاه لنس شدم روی یکی از صندلی ها لم داده بود و دختر بلوندی روی پایش نشسته بود و انگشتانش را بین موهایش میکشید و دست دیگرش روی سینه ی عضلانی لنس قرار داشت دو دکمه ی بالای لباسش باز بود و میتوانستم قسمتی از سینه ی فوق العاده و خالکوبی اش را ببینم حس کردم قلبم بدرون شکمم افتاد تنفسم نامنظم شد سعی کردم آرام نفس بکشم با خود تکرار کردم
*دم ،بازدم *
ناگهان صدای جیغ ناتالی را شنیدم بسمت من تقریبا میدوید
"خدای من مد خودتی ...بالاخره برگشتی ..."
و بالاخره در حجم آغوشش جای گرفتم بقیه توجهشان جلب شد چند نفر دیگر دورمان جمع شدند یک به یک در آغوششان جای میگرفتم بوسیده میشدم چیز هایی میشنیدم ولی نمیدانستم در آغوش چه کسی هستم وجود لنس مرا گیج کرده بود سعی کردم نه به او نگاه کنم و نه به بودنش در این سالن فکر کنم ناتالی دستم را گرفت و مرا روی صندلی کنار خودش کشید چشمانم را دقیق به صورت او دوختم ناتالی هم با لبخند پهنی روی صورتش نگاهم میکرد
"دلم برات تنگ شده بود نت "
"چه عجب بالاخره حرف زدی فکر کردم زبونتو مکزیک جا گذاشتی "
این را جیمز با خنده گفت من نیز لبخند زدم
" خوب برای شروع باید بگم که گرسنمه شامه امشبه لیزا چیه "
همه خندیدند
"من میرم برات میارم "
این را لورنزو با ابهت مخصوص به خودش گفت
و شانه ام را با حالت دلگرمانه ای لمس کرد به او لبخند زدم
بعد از اینکه لورنزو سینی کاملی از غذا را برایم آورد با اشتها شروع به خوردن کردم ناتالی بی وقفه حرف میزد و حرف میزد ...
"تو گفته بوی دیگه برنمیگردی نمیدونی چقدر ناراحت شدم "
چند دورگه در غذا خوری نشسته بودند نمیدانستم دلیلش محافظت از من بود یا نمیخواستند من فرار کنم
"مگه میتونستم دیگه برنگردم "
نگاهم به لنس افتاد دیوید به سمتش رفته بود میدانستم دیوید همج.نسباز است مگر میتوانست از پسری مث لنس بگزرد لنس واقعا جذاب بود دو دختر دیگر به دختر بلوند اضافه شده بودند و یا در حال لاس زدن با او بودند و یا برایش دلبری میکردند نمیدانم لنس چه چیزی به دیوید گفت ولی وقتی دیوید برمیگشت حالت صورتش کاملا خالی شده بود صدای بوسیده شدن لب های یکی از دختران توسط لب های باشکوه لنس را میشنیدم گاهی اوقات از گوش های لعنتیم متنفر میشدم ...آن صدا ها ...
شکمم به پیچش افتاد اشتهایم را از دست دادم و دستانم بی اراده مشت شدند ضربان قلبم بالا رفت متوجه شدم چند ثانیه بود که نفس نمیکشیدم این با حالتی که با رافائل داشتم
فرق داشت حتی به آن نزدیک هم نبود جاذبه ای که او برای من داشت صد ها برابر بیشتر بود میتوانستم قسم بخورم اگر همانجا می ایستادم و فقط او حرف میزد به ار..گاسم میرسیدم سعی کردم تنفسم را منظم نگه دارم ولی این شدنی نبود
"واقعا جذابه مگه نه؟ میدونستی این کالج در اصل واسه اونه؟ من تازه دو هفتس که فهمیدم پرکینزها فقط واسه اون کار میکنن ، فکر کن پسری به این جوونی چقدر ثروتمنده خدای من اون میتونه هر دختری رو که بخواد داشته باشه "
حرف های ناتالی حالم را بدتر میکرد ،نگاه لنس روی من ماند دختر بلوند را از روی پایش کنار کشید ایستاد و به سمت من آمد از نگاهش و لبخند کج روی لب هایش فهمیدم که حالم را میداند باید از آنجا دور میشدم ممکن بود همانجا لباس هایش را از هم بدرم و ....
از فکر هایم شرمگین بودم بسرعت ایستادم
"باید برم دستشویی نت "
ناتالی سرش را تکان داد
تقریبا به سمت دستشویی دویدم اگه لنس کنارم مینشست همانجا او را میبوسیدم لازم نبود او زحمت اغوا کردنم را به خود بدهد؟ با دیدنش شبیه به پروانه ای به سمت نور جذب میشدم و مطمئن بودم او مرا میسوزاند این اتفاق بدیهی بود .
به صورتم چند مشت آب پاشیدم
"از من فرار میکنی؟"
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل پانزدهم حقایق تازه
نامه ی مادر بزرگم را به آرامی باز کردم با دیدن خطَش قطره اشکی از چشمم پایین افتاد
نامه را با صدای بلند تر از زمزمه خواندم
"مدیسون عزیزم
مطمئن هستم حالا که نامه ی مرا می خوانی همه چیز را فهمیده ای از گناه بزرگی که در قبال تو مرتکب شده ام میدانی !
میدانم از من متنفر شدی من تمام سعیم را کردم تا تو را از این پیمان بیرون بکشم ولی نتوانستم لنس بسیار قدرتمند است و من بسیار ضعیف !
از تو خواهش می کنم که هر چیزی که لنس از تو خواست را انجام دهی این بخاطر جان توست تو در خطر بزرگی هستی و تنها کسی که میتواند به تو کمک کند لنس است .
از تو خواهش میکنم ،خواهش می کنم که مرا ببخشی من تا مدتی نمی توانم تو را ببینم تو بشدت شیرینی و من هنوز یک خون آشام خیلی جوان هستم ،به چیزی که در آینده اتفاق می افتد فکر نکن اکنون باید روی مشکلات خود تمرکز کنی ،میدانم بخاطر مرگ پدر و مادرت از لنس متنفری و نمی توانی او را ببخشی ولی لنس جان مرا به من بخشید در صورتی که می توانست مرا براحتی بکُشَد ولی اینکار را نکرد .
لطفا،لطفا سعی نکن با لنس بجنگی چون کسی که نابود میشود تویی حتی نمی توانی تصور کنی که او تا چه اندازه قدرتمند است او به من قول داده تا تو را زنده نگه دارد و من به قول او اعتماد دارم
دلم میخواهد هر چه زودتر تورا ببینم دلم برایت تنگ شده دخترکم می خواهم بدانی هر چیزی که باشی عاشقت هستم و وقتی که از خودم مطمئن شوم خواهم آمد و کنارت خواهم ماند مواظب خودت باش اینبار بیشتر از همیشه
مادربزرگ گناهکارت ادیسا براندون "
اشک هایم را پاک کردم نامه را مچاله کردم و به سمت در پرت کردم مطمئنا چون لنس خالقش بود از لنس دفاع میکرد از مادربزرگم هم دلخور بودم مرا به لنس سپرده بود بهتر بود که بدست ساحره ها کشته میشدم .
بیاد ویلیام افتادم نمیدانستم آن ها را آزاد کرده بودند یا نه از روی تخت بلند شدم باید به حمام میرفتم در کمد را باز کردم چند حوله روی قفسه اش مرتب شده بود یکی از آن ها را برداشتم و در حمام را باز کردم وان را پر از آب گرم کردم به خودم در آینه نگاه کردم رد خون و زبان لنس روی پوستم مانده بود ولی ردی از نیش هایش روی گردنم نبود بایاد نوشیدن خونم با خشم چشمانم را بستم و غریدم
"حروم زاده"
حالا که او نبود می توانستم هر چه که میخواهم به او بگویم به درون وان رفتم با برخورد آب گرم به پوستم کمی احساس آرامش کردم ولی هنوز هم نگران بودم من باید کاری میکردم اینکه او مرا شبیه به یک برده در اختیار داشته باشد اصلا قابل تحمل نبود مطمئن بودم که اگر حتی مادر بزرگم هم می آمد از من میخواست تا کاری که لنس می خواست را انجام دهم لنس حالا خالق او بود و طبق چیزی که رافائل گفته بود خون آشام ها به هیچ وجه نمی توانستند از دستورات خالقشان سرپیچی کنند پس من کاملا تنها بودم رافائل خیانت کار بود ویلیام بسیار ضعیف بود و مادربزرگم تبدیل به یک خون آشام شده بود و لنس خالقش بود تمام ساحره ها قصد کشتنم را داشتند و تنها کسی که میتوانست به من کمک کند لنس بود وضعیت بغرنج و پیچیده ای بود ولی من کاملا تنها مانده بودم و دیگر به السالوادور هم نمی توانستم برگردم اگر به آنجا برمیگشتم جان ایزاک هم بخطر می افتاد البته اگر هنوز ایزاک آنجا باشد
صورتم را با اسفنج و شامپو بشدت شستم حس بدی از جای زبان لنس روی پوستم داشتم ولی ناگهان متوجه شدم در دلم مشغول ستایش کردن زیبایی او هستم حالت خمیده ی ابرو هایش و چشمان با نفوذش او را شبیه به یک شیر نشان میداد پاهای بلند و ماهیچه های قدرتمندش او را ترسناک بزرگ و جذاب نشان میداد با یاداوری اش شکمم به پیچش افتاد از اینکه این حس را داشتم از خودم متنفر شدم فورا خود را شستم حوله را دورم پیچیدم و بیرون رفتم به محض بیرون رفتن متوجه کیفم و یک چمدان بزرگ دیگر شدم فورا کیفم را باز کردم کتابم داخلش بود نفس راحتی کشیدم و بعد چمدان را باز کردم مقداری از لباس ها و وسایل شخصی ام بود که در کلبه جا گذاشته بودم لباس خوابم را از کیفم در آوردم و پوشیدم از پنجره به بیرون نگاه کردم هوا رو به روشنی میرفت ولی ابر های تیره نشان میداد که خبری از خورشید نخواهد بود پرده را کشیدم و روی تخت ولو شدم آنقدر خسته بودم که نفهمیدم کی بخواب رفتم .
با حرکت دستی بین موهایم بیدار شدم چشمانم را باز کردم و بمحض دیدن ویلیام در آغوشش فرو رفتم
"خدای من ، ویل تو خوبی ، دیشب فکر کردم تورو ...."
"خوبم خوبم مد ...من باید حالتو بپرسم دیشب که اون ...."
"من خوبم ویل ،دیشب لنس از خونش بهم داد اون میخواد منو ..."
"میدونم مد ،ولی تو نباید می اومدی،اصلا چرا اومدی ؟"
با دلخوری به او نگاه کردم
"من یه چیزی دیده بودم..... از آینده .......،دیدم که لنس هر چهارتاتونو کشت البته اون موقع نمیدونستم اونی که توی خوابمه لنسه داشتم می اومدم که رافائل و دیدم ....."
"رافائل یه خائن لعنتیه "
با سر حرفش را تصدیق کردم
"حتی برای نجات جون ما هم نباید می اومدی ترجیح میدادم بمیرم ولی اون دستش بهت نرسه"
"من باید چکار کنم ویل اون میخواد منو تبدیل به یه خون آشام کنه من نمیخوام که ..."
حرفم را با لب هایش برید مرا بوسید مرا روی پاهایش گذاشت و دستش را روی ستون فقراتم کشید از حسی که داشتم بهت زده شدم این حس دقیقا بی حسی بود آن احساس شدید خواستن از بین رفته بود من دیگر از لحاظ جن.سی ویل را نمیخواستم این بسیار عجیب بود ویلیام سرش را عقب کشید
"لنس گفته نباید کسی بهت نزدیک بشه اگه کسی اینکارو بکنه شک نکن که میمیره با پیمانی که ادیسا با لنس بسته تو کاملا به اون تعلق داری "
با تعجب به او نگاه کردم حتی زندگیه شخصی ام هم به لنس ربط داشت
"اون نمیتونه برای من تصمیم بگیره ولی ...ولی من دیگه ... خدای من این عجیبه من دیگه .. من تو رو .."
"میدونم مدیسون تو از خون لنس نوشیدی حالا هیچ خونی باعث جذب شدن تو به اون شخص نمیشه لنس از من و رافائل قدرتمند تره پس تو فقط از حالا بسمت اون جذب میشی "
"این احمقانه و مزخرفه ... نمیفهمم"
کمی سکوت کرد و با جدیت ادامه داد
"بالاخره متوجه شدی چی هستی درسته؟"
با تعجب به او نگاه کردم از چه چیزی حرف میزد بدون پرسیدن خودش پاسخ داد
"من میدونستم که تو یه آناکاپی هستی مدیسون"
ابروهایم را بالا دادم
"اینو از کجا میدونستی؟"
همانطور که عمیقا به چیزی فکر میکرد زمزمه کرد
"اولین باری که دیدمت وقتی پیشونیت خون اومده بود من با دستمالم پاکش کردم یادته؟"
بیاد آن شب افتادم خاطرات درست انگار همین حالا رخ داده باشد جلوی چشمانم بود اولین باری که او را دیدم چشمان او لبانَش و مزه ی فوق العاده ی صدایَش را بخاطر آوردم وقتی با دستمالش پیشانی ام را پاک کرد و دستمال را درون جیبش گذاشت بیاد دارم که از اینکار او کاملا متعجب شده بودم روی دستمالش آرم ماری جوانا گلدوزی شده بود آن دستمال را با تمام جزییات بخاطر می آوردم
"یادمه... با همه ی جزییاتش"
با صدای ناصافی زمزمه کرد
"من اون شب از روی دستمال خونتو مزه کردم فهمیدم که تو انسان نیستی وقتی برای تحقیق دربارت به مکزیک رفتم فهمیدم که پدربزرگت آناکاپی بوده و توام مسلما یه آناکاپی هستی "
دستم را به آرامی از دستش بیرون کشیدم از روی پایش کنار رفتم باورم نمیشد در تمام مدت او میدانست که من چه چیزی هستم میدانست که من برای او و بقیه خون آشام ها یک نوشیدنی فرانسوی عالی بشمار میروم یک معجون برای لمس خورشید و یا هر کوفت دیگری !
و او از همان زمان بفکر بودن با من افتاده بود او بخاطر کشش به خونم به من علاقمند شده بود او مزه ام را از قبل چشیده بود بویم او را وسوسه میکرد و همه ی اینها دلیل این بود که این خون آشام ها بسمت من جذب میشدند ناگهان به گریه افتادم
"تو ...تو تمام این مدت میدونستی ....میدونستی و تصمیم گرفتی منو برای خودت کنی ! بهم خون دادی که منم بهت جذب بشم و بتونی خونمو برای خودت داشته باشی
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
اینبار خیلی محکم تر بود و بسیار دردناک ولی با تمام دردی که تحمل میکردم غریدم
"من نمیزارم اینکارو باهام بکنی نمیزارم منو تبدیل به یه خونخوار کثیف مثل خودت بکنی من مال هیچ کس نیستم مخصوصا مال تو، قاتلِ حروم زاده...."
و مشت دیگری صورتم را لمس کرد لحظه ای حس کردم همین حالا بی هوش میشوم
"واقعا نمی تونی دهنتو بسته نگه داری مگه نه؟ بهت گفتم از اون کلمه متنفرم،اگه نمی خوای صورت خوشگلتو از ریخت بندازم باید حرف گوش کن و مودب باشی فهمیدی؟"
مطمئن بودم صورتم کاملا از ریخت افتاده .
از لب و بینیم خون جاری بود درد تمام سرم را گرفته بود و سرگیجه داشتم نگاهم به رافائل افتاد صورت او شبیه کسی بود که گریه میکرد عوضیه شماره ی یک بار دیگر زبانش را روی نیش هایش کشید و بسمتم آمد میدانستم باز هم قصد نوشیدن خونم را دارد ،نمیدانستم چرا آن نیش های ترسناکش را زیر آن لثه های لعنتی اش نمیفرستاد .
سرش را خم کرد و بار دیگر خونم را با زبانش تمیز کرد ولی اینبار سرش را برنگرداند سرم را عقب کشیدم ولی چانه ام را با دستش محکم نگه داشت و به یک سمت متمایل کرد از حالت چشم هایش میدانستم چه قصدی دارد زبانش را روی نیش هایش کشید و نگاهش روی گردنم بود
جیغ کشیدم
"نـه ....اینکارو نکن ...لطفا ..نه "
همینطور جیغ میزدم که نیش هایش را در گردنم فرو کرد صدایم قطع شد سعی کردم جیغ بکشم تنها کاری بود که می توانستم انجام بدهم ولی صدایی از گلویم بیرون نیامد
جریان خون که از رگ گردنم به دهان لنس جاری بود را حس میکردم صدایش آزار دهنده ترین صدای ممکن بود
صدای عوضیه ی شماره ی دو را شنیدم کاملا میلرزید
"سرورم اون خیلی خون از دست داده ممکنه اتفاقی براش بیفته"
حس خیلی بدی داشتم مثل همان حسی که وقتی رافائل از خونم مینوشید داشتم مثل سقوط از یک جای بلند !
لنس بالاخره خودش را عقب کشید گریه میکردم
متوجه شدم زبانش را روی گردنم کشید تا زخمم بسته شود و جای زخم را با زبانش کاملا تمیز کرد .
زبانش را روی نیش هایش کشید و با چنان اخمی به رافائل نگاه کرد که تمام بدنم به لرزش افتاد او واقعا ترسناک بود با خونی که هنوز هم کنار لبش باقی مانده بود ترسناک تر هم بنظر میرسید
دوباره به من نگاه کرد چیزی درونم فریاد میزد *نزدیک من نیا * ولی او دوباره به من نزدیک شد
"باورم نمیشه برای تمام عمرم هر وقت که بخوام میتونم از خونت بنوشم طعمش مثل فصل بهاره تازه و گرم و دلپذیر "
این امکان نداشت من حتی یک ثانیه هم نمی توانستم او را تحمل کنم و برای تمام عمرم برای او مثل یک دسر باشم مانند یک برده!، این تفکرات بسیار برایم دردناک بود !.
ناگهان کاری کرد که بیشتر مرا ترساند مچ دست خودش را گزید و به دهانم نزدیک کرد دهانم را با تمام قدرت بسته نگه داشتم سرم را عقب کشیدم میدانستم این چه معنی میداد من تا ابد به سمت او جذب میشدم او براحتی حتی بدون اینکه زحمتی به خود بدهد مرا اغوا میکرد و من هرگز نمی توانستم به او آسیبی برسانم شاید حتی تاثیر خون بود که باعث شده بود من جان ویلیام و رافائل را به جان خودم ترجیح بدهم و بخاطر آن ها رناتا را بسوزانم . و او سن بیشتری داشت و مطمئنا مرا بیشتر از رافائل به خود جذب میکرد نه ابدا نباید اجازه میدادم این بدتر از تمام درد هایی بود که امشب به من تقدیم کرده بود این برای من یک درد ابدی باقی میگذاشت یک نفرین که تا ابد برده ی او میشدم
"تقلا نکن مدیسون خودت میدونی که خیلی راحتتر از اینا میتونم انجامش بدم "
همچنان دهانم را بسته نگه داشتم انگشتان بزرگش را جلوی دهان و بینی ام گذاشت و محکم فشار داد سعی کردم نفس بکشم ولی هوا نبود سرم را عقب کشیدم تا دستش را از دهانم بردارد ولی با دست دیگرش پشت سرم را محکم نگه داشت و به دهانم فشار بیشتری آورد
"باورم نمیشه هر چیزی که ازت می خوام و باید بزور انجام بدم "
این را با تمام خشمش گفت
کاملا در حال خفه شدن بودم که دستش را برداشت و مچش را که دوباره گزیده بود روی دهانم گذاشت برای کشیدن هوا درون ریه هایم دهانم را باز کردم ولی بجای هوا خون لنس بود که در دهانم میریخت سعی کردم دهانم را ببندم ولی به محض چشیدن طعم خونش انگار این من نبودم !،.....قسم می خورم مزه ی تمام میوه های تابستانه را با هم داشت بویش آنقدر قوی و مست کننده بود که نمیتوانستم از تند نفس کشیدن برای بوییدن بیشتر خونش جلوگیری کنم حتی خون رافائل هم به این خوبی نبود هیچ چیز قوی تر خوش طعم تر و خوشبو تر از این وجود نداشت کاملا مست و نعشه شده بودم دندانم را روی پوستش فشار دادم تا خون بیشتری بگیرم خونش مرا به خلسه ی عمیقی برده بود شبیه کسی که مقدار زیادی کوکایین مصرف کرده باشد کاملا معتاد گونه خونش را میمکیدم انگار در خونش زندگی جریان داشت .
وقتی دستش را عقب کشید سر و لبانم به دنبال خونش به جلو حرکت کرد
"طعم خوبی داره مگه نه؟ تو همین حالاشم یه خون آشام کوچولوی طمعکاری "
با حالت خبیثانه ای میخندید
تازه متوجه اتفاقی که افتاده بود شدم با اینکار حکم بردگی ام را برای لنس امضا کرده بودم دیگر تا ابد نمی توانستم به او آسیب برسانم اصلا از این اتفاق راضی نبودم با صدای بلندی شروع به گریه کردم ولی ناگهان بیاد آوردم که رافائل درباره روند تبدیل شدن چه گفته بود لنس مقدار زیادی از خونم را نوشیده بود و از خون خودش به من داده بود و حالا کافی بود مرا بکشد تا تبدیل به خون آشام شوم با ترس و گریان به لنس نگاه کردم لنس به سمتم آمد با ترس جیغ کشیدم
"نه ...نه لطفا ... من نمیخوام خون آشام بشم... نباید..نباید منو بکشی..."
لنس کمی از من فاصله گرفت
"گفتم که الان باهات کاری ندارم"
به رافائل اشاره ای کرد ،رافائل بسمتم آمد و زنجیر دستانم را باز کرد به محض اینکه زنجیر باز شد روی زمین افتادم توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم قطعا بخاطر نعشگیه خون لنس بود درد کاملا رفته بود زخم هایم با سرعت غیر قابل باوری التیام یافته بود در صورتم هیچ دردی حس نمیکردم رافائل شنلش را روی من انداخت قصد داشت مرا لمس کند
با صدای تیره ای نالیدم
"دستت و ازم بکش لعنتی.."
همانجا در خودم جمع شدم بدون جادو اصلا قدرتی نداشتم و حتی اگر میتوانستم از جادو استفاده کنم از پس لنس بر نمیامدم .
حرکت کسی را کنارم حس کردم سرم را بالا نیاوردم ولی از بویش میدانستم که لنس است
دستش را روی شانه ام حس کردم شمرده شمرده شروع به حرف زدن کرد
"الان لازم نیست به چیزی فکر کنی الان فقط اومدم تا ازت محافظت کنم برو بالا تو یکی از اتاقا استراحت کن و یه چیز دیگه باید بهت بگم حالا که از خونم نوشیدی اگه فرار کنی هر چقدر که طول بکشه می تونم پیدات کنم و قسم می خورم اگه فرار کنی میکشمت ،نه به راحتی ،انقدر آزارت میدم که التماس کنی تا جونتو بگیرم پس فکر فرار و از سرت بیرون کن نمی خوام بازم ببندمت اصلا نمی خوام بازم توی این وضع ببینمت قبلا بهت گفتم اصلا صبور نیستم پس سعی نکن میزان صبرمو بسنجی "
حرف هایش را نشنیده گرفتم و سعی کردم از روی زمین بلند شوم ولی توانش را نداشتم بشدت سرگیجه داشتم و خونش مرا همچنان نعشه کرده بود .بدون اینکه بفهمم از زمین کنده شدم و با سرعتی باور نکردنی در یکی از اتاق های عمارت بودم وقتی ایستاد تازه متوجه شدم که او ،لنس است سعی کردم نگاهش نکنم ولی نمیشد نگاهم به گردنش افتاد قسمتی از یک خالکوبی دیده میشد ولی نمیتوانستم حدس بزنم چه خالکوبی می توانست باشد ،مرا آرام روی تخت گذاشت ولی دستانش را از دورم بر نداشت سعی کردم در خودم جمع شوم تا متوجه شود از لمس پوستم توسط او راضی نیستم با حالت عجیبی نگاهم میکرد جوری که فکر میکردم شاید چیز شگفت انگیزی روی صورتم باشد با همان حالت عجیب زمزمه کرد
"از گریه کردن بدم میاد مدیسون لطفا گریه نکن "
تازه متوجه شدم که هنوز هم در حال اشک ریختن هستم
از اینکه اینگونه با من حرف زده بود متعجب شدم .شنل رافائل را از روی شانه ام برداشت کاملا برهنه در اختیارش بودم ولی میتوانستم حس کنم که هنوز خونش بطور کامل مرا تسخیر نکرده است چون دستانم را دور خودم جمع کردم ولی علارقم فکری که میکردم ملافه ی سفید را رویم کشید
"بهتره قبل از اینکه بخوابی بری حمام ،بوی خونت کل بدنت و گرفته ممکنه یکی از افرادم نتونه خودش و کنترل کنه، و من نمی خوام یکی دیگه از افرادم بمیره "
این را با لحن خنده داری گفت
جوری گفته بود که انگار من می توانستم هر کسی را که بخواهم از بین ببرم .میدانستم اگر چیزی بگویم باز هم کتک خواهم خورد ولی با صدایی که میلرزید زمزمه کردم
"فکر کنم تنها کسی که تا آخر عمرم قصد کشتنش و دارم فقط تویی "
منتظر مشتش بودم ولی لبخند زد
"درکت میکنم منم تو همچین موقعیتی بودم سال ها صبر کردم تا انتقامم و بگیرم و الان به اون قدرت رسیدم مطمئنم توام به اون قدرت میرسی که از من انتقام بگیری ولی امیدوارم تا اون وقت بفهمی که من دشمنت نیستم "
باورم نمیشد آنقدر با آرامش حرف میزد با ابرو هایی بالا رفته نگاهش کردم او همان کسی نبود که چند دقیقه ی پیش صورتم را متلاشی کرد ؟و نیش های درازش را در گردنم فرو کرده بود ؟ شاید بخاطر این بود که خونش را نوشیده بودم، رافائل گفته بود که نوشیدن خون باعث احساسات دو طرفه میشد
"تو پدرو مادرم و کشتی چطور فکر کنم که دشمنم نیستی تو میخوای منو مثل یه برده برای خودت نگه داری خودت فکر میکنی باید چطور فکر کنم "
آرام خندید صدای خنده اش باعث شد چشمانم را ببندم و نفسم را در سی.نه نگه دارم ،زیبا و آهنگین میخندید
"تو برده ی من نمیشی شیرینم تو فقط بهم کمک میکنی ساحره های قاتل و شکار کنم "
"میشه به من نگی شیرینم هر بار که اینومیگی فکر میکنم که منو مثل یه فلن(Flanنوعی دسر خوشمزه مکزیکی)میبینی "
خندید
"تشبیه خوبیه ،دقیقا تورو همونطور میبینم شیرین و کاراملی "
به لب هایم نگاه کرد سعی کردم مسیر صحبت را عوض کنم
"اصلا چرا باید ساحره ها رو بکشی ؟"
صورتَش جدی شد
"من ساحره هارو نمیکشم مدیسون ،من فقط ساحره هایی که خون آشام هارو میکشن شکار میکنم یا با من پیمان میبندن که دیگه خون آشامی رو نکشن یا میمیرن"
"اصلا چرا باید اینکارو انجام بدی؟"
دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد این رفتاری انسان گونه بود شبیه انسان ها گویا احساس خفگی میکرد
"دلیلش خیلی شخصیه مدیسون ولی اگه بخوای بطور کلی به قضیه نگاه کنی یکی باید این کارو انجام بده وگرنه اونا یکی یکی همه ی مارو میکشن "
موهایم را از روی صورتم کنار زد و نامه ی مادر بزرگم را از جیب شلوار آرمانی اش بیرون آورد نامه را بدستم داد نگاهم دوباره روی گردن و قسمتی از سین.ه اش که بخاطر باز کردن دکمه ی بالای لباسش بیشتر در دید قرار گرفته بود برگشت آن خالکوبی بیشتر دیده میشد حالا میتوانستم بفهمم انگار طرحی از یک انسان است ولی فقط میتوانستم موهایش را ببینم .لنس سرش را پایین گرفت تا به جایی که نگاه میکردم نگاه کند با دیدن اینکه توجهم به خالکوبی اش جلب شده پیراهنش را کاملا در آورد و به خالکوبی اشاره کرد
"اینو میخوای ببینی؟ از این به بعد هر چیزی که میخوای کافیه فقط بهم بگی"
بی توجه به حرفی که زد نگاهم روی خالکوبی اش ماند روی قسمتی از سینه و گردن مردانه اش صورت یک زن را می توانستم ببینم زن موهای بلند و صافی داشت و قسمتی از موهایش روی صورت مثلثی شکلَش جاری بود چشمانش درشت و بسیار خوش حالت بود لبهای پرش درست به لنس شباهت داشت .ناخواسته دستم را روی قسمتی از موهای زن که روی صورتش بود کشیدم شاید می خواستم موهایش را از صورتش کنار بزنم و آن فقط پوست سینه ی لنس بود با برخورد انگشتانم به پوستش کمی لرزید و بسرعت کمی از من فاصله گرفت و غرید
"نمیدونم این چیز لعنتی چیه توی تو ولی بدجوری داره عصبیم میکنه،........ به یه نفر میگم وسایلتو بیاره "
چی؟کار بدی کرده بودم؟
بسرعت از اتاق بیرون رفت نفسم را با صدا بیرون دادم و تازه متوجه شدم چندین دقیقه بود که به آرامی با او حرف زدم حتی آن مدت فراموش کرده بودم که او قاتل خانواده ام است او با من کاری میکرد ،یا این تاثیر خون بود که وقتی نزدیکم بود همه چیز را فراموش میکردم اصلا معنی رفتارش چه میتوانست باشد باید اعتراف میکردم او اصلا طوری نبود که در ذهنم تجسم میکردم نمیدانستم این فکر خودم بود و یا تاثییر خون که دیگر مثل قبل از او متنفر نبودم بیاد خواب آخری که دیده بودم افتادم من خون آشام شده بودم و خون ایزاک را خشکاندم پس این هم خواب نبود قسمتی از آینده بود که دیده بودم پس قطعا تبدیل به یک خوناشام بیرحم میشدم ،نه ! من میتوانستم آینده را تغییر بدهم مثل چند باری که اینکار را کرده بودم باید این افکار منفی را از خود دور میکردم فعلا مشکلات مهم تری داشتم و البته باید جذب شدن به لنس را هم به لیست بلند بالای مشکلاتم اضافه کنم
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
"قبل از اینکه مادر بزرگ و پدر بزرگت با هم ازدواج کنن من قصد کشتن پدر بزرگت و داشتم البته نه اینکه ازش متنفر باشم برعکس من عاشقش بودم عاشق بوی خونش مثل اکسیر زندگی بود میخواستم بعد از نوشیدن خونش اونو تبدیل به یه خون آشام کنم می خواستم بدونم اگه یه آناکاپی تبدیل به یه خون آشام بشه چه قدرت ها و ضعف هایی داره ؟میخواستم بدونم زیر نور خورشید میتونه زنده بمونه؟ ولی مادر بزرگت ازم خواهش کرد ،نه بزار بهتر بگم اون التماس کرد که پدر بزرگتو زنده نگه دارم بهم گفت هر کاری بخوام برام میکنه ما هم یه قراری با هم گذاشتیم"
کاغذی را از جیبش بیرون آورد یک کاغذ معمولی بنظر نمیرسید ،بسیار قدیمی بود رویش چیز هایی نوشته شده بود و جای دو اثر انگشت قرمز رنگ دیده میشد
"اینو میبینی این پیمانیه که با مادر بزرگت بستم این نشون میده تو متعلق به منی این یعنی اولین ساحره یا آناکاپی از فرزندان رینولد و ادیسا به من تعلق داره "
کمی مکث کرد تا بتوانم تا آنجای حرفش را حلاجی کنم .
این احمقانه بودچرا باید چنین پیمانی میبست .
فرصت فکر بیشتر را به من نداد
"پدرت که بدنیا اومد فکر میکردم اون موهبت داره معلوم بود که جادوگر نیست چون چشم های یه جادوگر رو نداشت ولی من فکر میکردم باید آناکاپی باشه کی فکرشو میکرد فرزند کسایی که هر دوشون انسان نیستن یه انسان معمولی باشه ادیسا بهم گفت که مایکل موهبت نداره ولی باور نکردم میخواستم مطمئن بشم که اون حقیقت و میگه ولی وقتی فهمیدم پدرت یه انسانه خیلی دیر شده بود "
باورم نمیشد آنقدر راحت و با آرامش راجع به به قتل رساندن پدرم حرف میزد او پدر و مادرم را کشته بود و حالا این دلیل احمقانه را می آورد او یک حرام زاده ی واقعی بود دستم را کشیدم و سعی کردم از زنجیر ها رها شوم مچ دستم با زنجیر بریده و کبود شده بود تمام سعیم را کردم تا از زنجیر ها رها شوم ولی فایده ای نداشت حتی نمیتوانستم تمرکز کنم فقط می خواستم از زنجیر ها رها شوم به سمتش حمله کنم و آن زبان کثیفش را از حلقش بیرون بکشم فقط جیغ میکشیدم و همراه با غریدنم اشک هایم روی صورتم میچکید اشک از روی خشم و درد بود
"تو یه مادر بخطای حروم زاده ای خودم میکشمت باور کن اینکارو میکنم تو اونارو کشتی و حالا داری خیلی راحت دربارشون حرف میزنی انگار اونا دو تا حشره ی بی ارزش بودن باور کن خودم یه میخ چوبی توی سینت فرو میکنم و بعد با لذت به جون دادنت نگاه میکنم قسم میخورم اینکارو میکنم ...."
همان لحظه مشت محکمی دردهانم نشست درد تمام سرم را گرفت و سرم به عقب پرت شد خون با فشار از دهانم جاری شد قسمت زیادی از لبم پاره شده بود .
لنس با بیخیالی زمزمه کرد
"بدم میاد وقتی حرف میزنم کسی وسط حرفم بپره واقعا ادیسا اینارو یادت نداده؟"
قسمت آخر حرف هایش را با تمسخر گفت و با چشمان گرسنه اش به لب هایم نگاه کرد نگاهش را از خون روی لبم تا سینه و شکمم که خون تا آنجا جاری شده بود دنبال کرد خم شد جلویم زانو زد و از شکم تا لبم را با زبان دنبال کرد و خونم را نوشید نیش هایش هنوز هم بیرون بود او در عین زیبایی بشدت ترسناک بود مخصوصا با آن نیش های وحشتناکش که خون من از روی آن میچکید کاملا بی حس شده بودم پاهایم گم شد و از زنجیر ی که به مچ دستانم بسته بود آویزان شدم صورتش کمی مضطرب شد .
رافائل را دیدم که به شدت بیقرار بود
به نفس نفس افتادم نمیدانستم این دیگر چه بود شاید چون لبم خونریزی داشت به آن حال در آمده بودم .
لنس به رافائل نگاه کرد
"چش شد ؟ زیادی محکم زدمش؟"
رافائل دندان هایش را روی هم فشار داد به سمتم آمد قصد داشت صورتم را لمس کند سرم را با نفرت عقب کشیدم
"دیگه دلم نمی خواد دستت بهم بخوره دیگه لمسم نکن ،هیچوقت.نمیتونی تصور کنی چقدر ازت متنفرم.."
"اینا همش بخاطر خودته تو توی خطری"
این را با شرمندگی زمزمه کرد مگر خطرناک تر از لنس هم میتوانست وجود داشته باشد او قاتل خانواده ام بود و طوری که با زدن من پیش میرفت مرا هم قطعا میکشت
سعی کردم دوباره روی پاهایم بایستم لنس سرش را برای رافائل تکان داد و رافائل فورا کنار رفت
"خب کجا بودیم ؟.."
این را با حالت مسخره ای گفت و انگشتش را بنشانه فکر کردن روی چانه اش گذاشت
با تمام نفرت به او نگاه کردم
"بعد اینکه پدرت مرد کاملا افتادم دنبال تو از قبل رافائل و مامور کرده بودم تا حواسش به تو باشه ولی تو خیلی گوشه گیر بودی چیزی نمیتونستم ازت بفهمم ولی وقتی ادیسا رفت و تو اومدی اینجا موقعیت و برای من فراهم کردی اون موقع رافائل کاملا میتونست از نزدیک تورو زیر نظر داشته باشه .
مدیسون من تمام مدت زیر نظر داشتمت تا اینکه رافائل همون شب اول بهم گفت که تو ساحره ای البته یه نصفه ساحره ی کوچولو ولی حالا میبینم اینهمه انتظارم بیخود نبوده من با یه تیر دو نشون زدم تو یه نژاد کاملی یه نژاد عالی تو از هر دو نژاد موهبت داری و با چیزی که چند دقیقه ی پیش دیدم خیلی هم قدرتمندی فقط نیاز داری یاد بگیری تا حرف گوش کن باشی .
خب میبینی؟ حالا متوجه شدی که تمام تو متعلق به منه؟"
میدانستم اگر باز هم حرفی بزنم با مشت های قدرتمندش صورتم را متلاشی میکند ولی نمی توانستم ساکت بمانم او کاملا مرا گیر انداخته بود و حالا از یک پیمان احمقانه حرف میزد
"من متعلق به هیچکس نیستم ،مادر بزرگم مرده دیگه هیچ پیمانی در کار نیست چرا بخاطر یه پیمان احمقانه من باید برده ی تو باشم؟"
شرورانه خندید
"باور کن این پیمان هزاران سال دیگه هم باطل نمیشه اگه این پیمان صورت نگیره برای همه بد میشه از جمله ادیسا درباره ی نفرین نشنیدی؟و باید اینو بهت بگم که ادیسا نمرده مدیسون اون زنده ،سالم وجوونه و از قبل هم قدرتمند تر شده"
به صورتش که ذره ای طنز در آن نبود نگاه کردم او مسلما مزخرف میگفت مادر بزرگم مرده بود من او را دیدم وقتی که او را در تابوت میگذاشتند اولین مشت خاک را خودم روی تابوتش ریختم واقعا لنس فکر میکرد حرف هایی که میزد را باور میکنم
با تنفر خندیدم
"تو یه دروغگوی حروم زاده ای "
و سیلی دیگری روی صورتم نشست و لبم که تازه خونریزیَش قطع شده بود شروع به خونریزی کرد حدس میزدم صورتم کاملا کبود شده باشد
لنس غرید
"دیگه به من نگو حروم زاده ،متنفرم از اینکه کسی به من این حرف و بزنه "
انگار که اتفاقی نیوفتاده باشد دوباره خم شد و خون را از روی پوستم نوشید شاید میخواست با این کار کم کم خونم را بخشکاند .
صدای ناله اش را کنار گوشم شنیدم
"این جادوی خونت فوق العادست شیرینم می تونم گرمای خورشید و روی پوستم حس کنم نمیدونی چقدر احساس فوق العاده ایه برای منی که هزاران ساله نور خورشید و ندیدم "
سرش را عقب کشید از آن طرف ستون یک صندلی آورد و روبرویم نشست دوباره به سرتا پایم نگاه کرد از نگاهش احساس کردم ماهیچه های رانم منقبض شد لبخند کجی روی لبش نشست و ادامه داد
"ادیسا بهم گفت که تو باور نمیکنی گفت که به هیچکس اعتماد نداری (اینجا را اشتباه کرده بود من به رافائل اعتماد کرده بودم....)ازم خواست بهت بگم اون نامه ای که توی کتابش برات گذاشته همه ی ماجرا نیست "
کاملا مبهوت شده به لنس نگاه کردم امکان نداشت که کسی از آن نامه با خبر باشد من این را به کسی نگفته بودم این باور کردنی نبود که او زنده باشد حتی اگر زنده میبود چرا به دیدنم نیامد چرا پیغامش را به لنس داده بود شاید قبل از مرگش درباره ی نامه به لنس گفته بود دوباره ناباورانه به لنس نگاه کردم از روی صندلی بلند شد پاهای بلند ی داشت نگاهم به ران پای ورزیده اش افتاد حالا که شنل نداشت میتوانستم به قدرت بدنی و ماهیچه های قدرتمند سینه و بازو هایش پی ببرم به صورتش نگاه کردم با لذت و لبخند کجی به هیزی کردنم نگاه میکرد .
از جیبش یک نامه درآورد و جلوی من گرفت به نامه نگاه کردم آن خط برای مادر بزرگم بود شک نداشتم که خط مادربزرگم است
"خدای من ..."
به گریه افتادم این معجزه بود !
"چطور ممکنه من خودم اونو توی تابوت دیدم اون مرده بود نفس نمیکشید ما اونو خاک کردیم من همه ی اینارو دیدم"
"این یه حقه ی جادوگریه شیرینم "
وقتی به من شیرینم میگفت یاد نیش هایش می افتادم میدانستم بخاطر خونم مرا اینطور صدا می کرد
ادامه داد
"اون زندست اون میدید که تو هر روز بزرگتر و قویتر میشی میدونست که من میدونم تو موهبت داری پس تنها راهی که داشت تا پیمان و بشکنه استفاده کرد اون دوباره از جادوش استفاده کرد تا منو بکشه و تو رو از این پیمان بیرون بکشه ولی فراموش کرده بود من چقدر قدرتمندم شروع کرد به تمرینات جادوگریش دوباره جوون و قدرتمند شده بود وقتی دیدمش فهمیدم دوباره از جادوش استفاده کرده و همین باعث شده تا جوون بشه با اولین حمله ای که کرد اونو مثل تو به زنجیر کشیدم ولی از خونش گذشتم، جون پسرش و گرفته بودم و جون خودشو بهش بخشیدم، اینجوری بی حساب میشدیم ولی پیمانمون همچنان پا برجا بود اون رفت و بعد یه مدت دوباره برگشت فکر میکردم بازم قصد داره بهم حمله کنه ولی برای درخواست کمک اومده بود ازم خواست ازت محافظت کنم میدونی که وقتی یکی از ساحره ها کارشکنی میکنه بقیه ساحره ها متوجه میشن ،کاش این قابلیت توی خون آشام ها هم بود اینجوری لازم نبود انقدر خودمو به زحمت بندازم (این را با تَعَمُق و تمسخر گفت)توام یه ساحره رو کشته بودی برای همین اونا انقدر ماموراشونو میفرستن تا بالاخره تو بمیری ،حالا که دو نفر دیگه رو هم کشتی تعداد بیشتری ساحره میفرستن مخصوصا اگه بفهمن تو مال منی ،ادیسا از من خواست ازت محافظت کنم و در اِزاش جونشو به من بخشید در ازای زنده نگه داشتن تو !"
به نفس نفس افتادم یعنی مادر بزرگم را کشته بود ؟با دیدن صورت هراسانم بدون آنکه بپرسم توضیح داد
"اون الان جزو افراد منه یه دورگه ی خیلی قوی"
باورم نمیشد که حالا مادر بزرگم یک خوناشام شده باشد آنهم بدست لنس
"باور نمیکنم اگه اون زندست چرا خودش نیومد تا بهم کمک کنه اصلا چرا باید منو تنها میذاشت "
"مدیسون اون یه خون آشام تازه متولد شدست اون خیلی جوونه و نمیتونه در برابر خون تو مقاومت کنه میترسید که تورو بکشه وگرنه مطمئن باش می اومد ...همه ی اینارو خودش توی نامه برات توضیح داده بعد از اینکه آرومتر شدی و دست از چنگ زدن مثل بچه گربه برداشتی میزارم اینو بخونی .
البته باید اینم بگم که نیازی نبود ادیسا اینو ازم بخواد تا ازت محافظت کنم من نمیزاشتم چیزی که مال منه آسیب ببینه "
از تمام چیز هایی که شنیده بودم به سرگیجه افتادم به رافائل نگاه کردم از حالت صورتش میدانستم که از قبل همه ی این ها را میدانست حالا میفهمیدم آن حرف های مرموزانه اش درباره ی لنس و من بخاطر چه چیزی بود و اینکه نمی خواست درباره ی گذشته اش چیزی بفهمم و گفته بود بعد از برگشتن به لوناپییر همه چیز را به من میگوید حالا خودم فهمیده بودم که رافائل یک حرام زاده بود و برای دشمن من کار میکرد
و نمیفهمیدم که چرا مادر بزرگم برای محافظت از من لنس را انتخاب کرده است .او بدترین گزینه بود .
"من به محافظت تو نیازی ندارم فقط میخوام که از من دور بمونی این بهترین کمکیه که میتونی در حق من بکنی ترجیح میدم بمیرم تا تو بخوای به من کمک کنی در ضمن اینهمه سال وقت گذاشتی پیمان بستی منو مثل جاسوس تعقیب کردی که تهش به چی برسی من می تونم برای تو چیکار کنم این پیمان لعنتی اصلا چیه؟"
فهمیده بودم که پیمان خونین چیزی نیست که براحتی آن را بشکنم مخصوصا که حالا متوجه شدم مادر بزرگم زنده است نمیتوانستم کاری کنم تا آسیب ببیند نمیخواستم باعث نفرین شدن مادربزرگم شوم کمترین کاری که میتوانستم انجام دهم این است که بفهمم اصلا این پیمان چه چیز لعنتی است
"اینکه ازت محافظت کنم دست تو نیست مدیسون این به من مربوط میشه و باورم نمیشه هنوز متوجه نشده باشی که تو چکار میتونی برام بکنی "
با خشم به او نگاه کردم اینکه دائما با آن لحن که انگار داشت به یک کودک کودن چیزی را میفهماند با من صحبت میکرد باعث عصبانیتم میشد .
دستش را بنشانه ی تسلیم بالا گرفت
"باشه باشه قرار نیست دوباره حمله کنی تو امشب باعث شدی بیشتر از یه سال حرف بزنم واقعا منو بی حوصله و ناامید کردی ،الان باهات کاری ندارم باید رُشتت کامل بشه یعنی20ساله بشی اونوقت میشی مال من تو میتونی یه نژاد بدون ضعف باشی نه آتیش تورو از بین میبره نه خورشید!، وقتیم که خورشید نتونه تورو نابود کنه پس میخ چوبی ام نمیتونه تورو بکشه و میشی یه خون آشام قدرتمند بدون ضعف و از قضا متعلق به منی من خالق تو میشم اونوقت هیچکس نمیتونه مارو شکست بده میشیم شرکای کاری قدرتمند و فوق العاده
یه قصر برای خودت خواهی داشت که تو ملکه ی اون قصری با هر چیزی که دلت بخواد داشته باشی ،هر چقدر که بخوای ثروت داری "
باور نمیکردم! چیز هایی که میشنیدم را باور نمیکردم او خالقم میشد و من تا ابد باید اوامرَش را اجرا میکردم ،می خواست مرا تبدیل به یک خون آشام کند تا ،تا ابد برده اش باشم،نه من این را نمی خواستم
"میدونی چیه لنس من ایده های فوق العاده ای دارم که میتونی اون قصر و اون ثروت کوفتیت و کجا فرو کنی ..."
و یک مشت دیگر !
"خدای من!...... تو خیلی بی ادبی مدیسون،
واقعا ادیسا وقت صرف تربیت تو نکرده "
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
هیچوقت در تمام زندگی ام اینچنین حجم عظیمی از خشم و گرما را حس نکرده بودم چیزی در سرم فریاد میزد *بکش ،بکش * و برف ها را دیدم که در هوا میلغزیدند و شاخ و برگ ها را درونشان شبیه به گردبادی عظیمی می چرخاندند کیفم را روی زمین انداختم و متوجه شدم خودم در حال درست کردن آن گردباد هستم و این اتفاق کمتر از یک ثانیه طول کشید
"بازی شروع شد"
لنس این را گفت و از من فاصله گرفت همینطور رافائل ولی هفت دورگه دور من حلقه زدند متوجه شدم در حال ورد خواندن هستند مطمئنا روی من اثری نداشت نیشخند زدم تمام قصدم این بود که زودتر آنها را بسوزانم تا به لنس برسم قیافه ی دورگه ها شکه شده بود گلوله های آبی رنگشان را درست کردند ولی باز هم روی من تاثیری نداشت بطور کامل خلع صلاح شده بودند صدای رافائل را شنیدم
"بس کن مدیس اینا همش بخاطر خودته "
با خشم غریدم
"دیگه اسم منو به زبون کثیفت نیار رافائل نایت "
دور و اطرافم برف و شاخه ها میچرخیدند یکی از دورگه ها بسمتم آمد و یکی از شاخه ها در سینه اش فرو رفت و بی حرکت روی زمین افتاد باورم نمیشد ولی نیشخند میزدم دورگه ای به من نزدیک شد متوجه شده بودند که جادو روی من اثر ندارد سرعتش بسیار زیاد بود تنها کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که آتش را در بدنم شعله ور کنم به او محکم چسبیدم و آتش را به همه جای بدنم فرستادم دستم را روی سینه ی سمت چپَش با تمام قدرت فشردم سینه و قلبش شعله ور شد و کمتر از دو ثانیه بعد از او فقط خاکستر باقی مانده بود گردباد با از دست دادن تمرکزم از بین رفت ولی همچنان آتش را در بدنم حفظ کردم کاملا برهنه بودم حالا این اصلا برایم آزار دهنده نبود
رافائل بسمتم آمد
"به من نزدیک نشو تو ،و اون حروم زاده برام فرقی ندارین قسم می خورم که میکشمت "
رافائل و بقیه ی ساحره ها عقب ایستادند متوجه چشمانشان شدم هنوز هم همان چشمان سبز رنگ را داشتند و چشمانشان در تاریکی به طرز وحشتناکی میدرخشید .
بسرعت سرم را چرخاندم بدنبال لنس میگشتم او را کنار ویلیام دیدم یک میخ چوبی در دست داشت صدای فریادَش را شنیدم
"تمومش کن مدیسون اگه نمی خوای که به دوستت آسیبی برسه .....باور کن اگه بخوام حتی قبل از اینکه بفهمی ، مردی!
ولی نیومدم بکشمت باور کن اصلا صبور نیستم آروم بگیر من حالا فقط بخاطر قولی که به ادیسا دادم اومدم نزار بدقولی کنم "
نمی توانستم به حرف هایش اعتماد کنم مگر دیوانه بودم او لنس بود !
او تنها کسی بود که از صدایش بغیر از خطر چیز دیگری نمیفهمیدم .
به رافائل نگاه کرد و غرید
"قویتر از اونه که قبلا بهم گفتی و باید بهم میگفتی که اون یه آناکاپیه "
پس او میدانست من چه چیزی هستم ...مطمئنا میدانست! او هزاران سال سن داشت
"منم شب گذشته فهمیدم قربان ،متاسفم "
این را با کمی ترس گفت باورم نمیشد رافائل از چیزی بترسد
آتش را نگه داشتم
"مگه فرقی هم میکنه بهر حال تو منو میکشی"
با خشم نگاهَش کردم ناگهان غیب شد فقط چشمک زده بودم و او دیگر آنجا نبود و حتی یک ثانیه هم نشد که دست پر قدرتش را پشت گردنم حس کردم آنقدر با سرعت حرکت کرده بود که متوجه او نشده بودم دستانش در آتش روی گردنم بود ولی هیچ اثری از سوختن در او دیده نمیشد بدنش را از من کمی فاصله داده بود تا لباس هایش نسوزد و گردنم بشدت دردناک بود کنار گوشم غرید
"همین حالا میتونم گردنتو خرد کنم مدیسون ولی اینکارو نمیکنم گفتم که حالا قصد کشتنتو ندارم خاموش کن این شمع و از رو خودت "
بهر حال چاره ی دیگری نداشتم حتی قبل از آنکه فرصت حرکت پیدا کنم گردنم را خرد میکرد آتش را خاموش کردم حالا برهنه بودن بسیار آزاردهنده شد
"باید همیشه همینطور حرف گوش کن باشی دختر خوب "
مرا بسمت عمارت برد هنوز هم از خشم میلرزیدم مرا به داخل عمارت برد به محض وارد شدن به عمارت حس عجیبی داشتم نمی توانستم روی چیزی تمرکز کنم میخواستم او را با میز بزرگ سنگی وسط سالن از خود جدا کنم ولی میز تکان نخورد دستان قدرتمندش هنوز به گردنم فشار می آورد از آنهمه فشاری که به خود برای تمرکز کردن آورده بودم به نفس نفس افتادم و احساس می کردم سرم کاملا خالی شده است
صدایش را کنار گوشم شنیدم
"سعی نکن مدیسون تو این عمارت نمیتونی از جادو استفاده کنی ،میدونی مدیسون خیلی چیز های خوبی اختراع شده یه دستگاه که اختلال فکری ایجاد می کنه و نمیزاره تمرکز کنی سعی نکن فقط سر درد میگیری "
در عمارت حدود 12نفر ایستاده بودند حق با او بود نمیتوانستم از جادو استفاده کنم میخواستم آن دوازده جادوگر را با ورد کور کنم این را تازه در کتاب دیده بودم ولی اثر نکرد لنس به یکی از آنها اشاره کرد آن دورگه بسمتم آمد زنجیری در دستانش بود به عمارت نگاه کردم دکوراسیون بطور کامل عوض شده بود چندین میله روی دیوار آویزان شده بود تمام مبلمان بغیر از یک ست از آن ها را جمع کرده بودند و روی میله ها چند زنجیر بود کمی به اتاق شکنجه شباهت داشت چیزی که در فیلم ها دیده بودم.
مرد دستم را گرفت قصد داشت مرا با زنجیر ببندد؟
سعی کردم جلویش را بگیرم دوباره آتش را درست کردم مرد زنجیر را انداخت و از من فاصله گرفت و فشار لنس روی گردنم بیشتر شد برای درست کردن آتش نیازی به تمرکز کردن نبود این در وجودم بود
"بی عرضه ها "
این را لنس با فریاد گفت و لحظه ای متوجه شدم که دستش از گردنم جدا شد و با چنان سرعتی مرا با زنجیر به میله ها آویزان کرد که خودم هم متوجهش نشدم سرعتش آنقدر زیاد بود که حتی نمیتوانستم حرکت دستانش را وقتی که مرا به زنجیر میکشید ببینم وقتی مرا رها کرد من به یک ستون تکیه داده بودم و دستانم توسط دو زنجیر به میله ای که چند فوت از سرم بالا تر بود بسته شده بود دستانم بشدت درد میگرفت چون به سمت بالا کشیده میشدم آتش را خاموش کردم و روی نوک پایم ایستادم تا درد کمتر شود بدتر از همه این بود که بدون هیچ لباسی روبروی 22خون آشام ایستاده بودم رافائل کنار سالن ایستاده بود و با حالت غمگینی نکاهم میکرد .
دوباره سعی کردم تمرکز کنم ولی فایده ای نداشت ناگهان چیزی محکم به گونه ی راستم برخورد کرد ،آن دستان لنس بود آنقدر با سرعت اینکار را کرد که نتوانستم حالت دستش را ببینم درد عظیم بود و یک طرف صورتم بشدت درد ناک شد
حرکت خون که از لب و بینی ام جاری شده بود را حس کردم دیدم که خون آشام ها از بوی خونم تح.ریک شدند و پره های بینیشان باز و بسته میشد .
لنس چانه ام را محکم نگه داشت
"تو دو نفر از افراد منو کشتی دختر بچه ی احمق ،حقته همین حالا بکشمت و تمام خون ارزشمندتو بنوشم ،اگه از اول آروم میموندی مجبور نبودم ببندمت ولی نشون دادی یه بچه ساحره ی وحشی هستی "
فشارش روی چانه ام بیشتر شد تمام حرف هایش را از بین دندان های بهم چفت شده اش میگفت بشدت عصبی بنظر میرسید ولی من ساکت بودم او قصد شکار مرا داشت در این موضوع شکی نداشتم ولی من جان چند نفر از هم نوعانش را نجات داده بودم چرا بدنبال من فرستاده بود چرا قصد شکارم را داشت
لنس چانه ام را با حرص رها کرد به رافائل نگاه کرد و سرش را تکان داد رافائل شمرده شمرده زمزمه کرد
"وقتی برمیگشتیم توی قطار یه ساحره بهمون حمله کرد، مدیس اونو کشت قبل از اون هم قبل از اینکه پیداش کنم یه ساحره بهش حمله کرده بود، مدیس اونو هم کشت الان قاتله سه ساحرست مطمئنا میان دنبالش "
"تو این مدت کجا بوده؟"
"توی یه دهکده توی السالوادور "
"با خانواده ی پدر بزرگ آناکاپیش درسته؟ خیلی دلم می خواد یه سری به اونجا بزنم چیزای خوشمزه ای باید اونجا باشه "
"فقط یه آناکاپی مونده سرورم "
"آخرین باری که از خون یه آناکاپی نوشیدم خیلی وقت پیش بود می ارزه حتی اگه یه آناکاپی مونده باشه "
او قصد رفتن به السالوادور را داشت مطمئنا ایزاک را میکشت جیغ کشیدم
"نه .. نه نباید اینکارو بکنی تو نمیتونی اینکارو بکنی "
خندید بلند و ترسناک دوباره بسمت من آمد چانه ام را گرفت سرش را کمی خم کرد و خون روی لب و چانه ام را لیسید ،سرش را درست جلوی صورتم نگه داشت
"مدیسون باور کن من هر کاری که بخوام و میتونم انجام بدم هر کاری !"
خودش را کمی عقب تر کشید نیش هایش بیرون زده بود با دیدن نیش هایش ضربان قلبم بلند تر شد لنس با نگاه کثیفی سر تا پایم را از نگاه گزراند و روی لبش را لیسید احساس می کردم قلبم درون شکمم افتاده است و بشدت نبض میزد
غریدم
"به من نگو مدیسون پست فطرت "
سرش را خم کرد و ابرو هایش را بالا انداخت نگا هش را از بدنم گرفت و به چشمانم با تعجب و سرگرمی نگاه کرد
"ادیسا همیشه مدیسون صدات میکرد مگه نه؟بهم گفته بود خیلی کله شقی حق با اون بود یه ساحره ی کله شقه وحشی "
غریدم
"اسم مادربزرگم و به دهن کثیفت نیار امکان نداره اون درباره ی من با تو حرف زده باشه تو هیچی از من نمی دونی "
شانه هایم بخاطر بلند بودن میله و کشیده شدن زنجیر درد گرفته بود بخاطر ایستادن روی نوک پاهایم انگشتان پایم میسوخت
"منو اون بحث های طولانیی درباره ی تو داشتیم واقعا فکر میکنی من چیزی درباره ی تو نمیدونستم؟ از وقتی که بدنیا اومدی رافائل دنبالت بود از همه ی اتفاقات برام خبر می آورد ولی ادیسا ادعا می کرد تو بی موهبتی ولی من میدونستم تو همونی که من دنبالشم "
نمیفهمیدم او بدنبال چه چیزی بود درباره ی چه چیزی حرف میزد پدرم مرا از همه پنهان کرده بود تا لنس چیزی از من نفهمد ولی تمام مدت لنس ازاینکه من یک ساحره بودم با خبر بود هنوز هم گیج بودم آنطور که میدانستم ساحره های زیادی بودند که او میتوانست آنها را در اختیار داشته باشد چرا باید اینهمه وقت را برای یک نیمه ساحره میگذاشت سوالم را از نگاه گیجم فهمید
"مدیسون من هفتاد ساله که منتظر بودم منو ادیسا یه پیمان امضا کردیم اون با خونش اون پیمان و امضا کرده و به هیچ وجه نمی تونه زیرش بزنه "
"من نمیفهمم چرا باید مادر بزرگ با تو پیمان ببنده اصلا چه پیمانی در ضمن اون مرده هر پیمانی که بستین دیگه منتفیه از همه مهمتره پیمان شما به من چه ارتباطی داره "
با صدای بلندی خندید
"دختر احمق فکر می کردم باهوش تر از این حرف ها باشی "
کمی مکث کرد و با حالت بی حوصله ای گفت
"باشه باشه بزار از اول بهت بگم "
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
فصل چهاردهم دشمن
روی برف ها سر خوردم ولی سعی کردم تعادلم را حفظ کنم رافائل بازویم را محکم نگه داشت صدای زمزمه ی آرامش را شنیدم
"مواظب باش مد ،...نباید بترسی"
به رافائل نگاه کردم پس او هم صدای آن مرد را شنیده بود نزدیک تر رفتم ولی سعی کردم صدایی ایجاد نکنم به حیاط پرکینز ها رسیدم بین درختان، خود را پنهان کردم من قبلا آن صحنه را دیده بودم چهار نفر روی زمین زانو زده بودند پشتشان به من بود و لازم نبود برگردند تا بفهمم چه کسانی هستند چند شنل پوش در اطراف حیاط ایستاده بودند درست مثل گروه امنیتی !
و مردی با صدایی ترسناک و تلخ کنارشان قدم میزد و فریاد میکشید صورت مرد را نمیدیدم درست مثل خوابم تاریکی صورتش را محو میکرد و کلاه شنلش مانع دیدن صورتش میشد لرزش تمام بدنم را حس می کردم دستم را از دست رافائل بیرون کشیدم سرم را خم کردم تا دیده نشوم همان اتفاق در حال رخ دادن بود جین التماس می کرد میدانستم تا چند دقیقه ی دیگر آن چهار خون آشام خواهند مرد آن شنل پوشان کامیلا اندرو ویلیام و جین را از روی زمین بلند کردند همان بوی سوختن پوست و گوشتشان توسط دستبند های نقره می آمد میخ چوبی در دست مرد بود همه چی شبیه تکرار یک فیلم دوباره تکرار میشد بشدت ترسیده بودم ولی حالا وقت ترسیدن نبود بسرعت بسمت آن ها دویدم ،فریاد کشیدم
"نه اینکارو نکن "
مرد جین را رها کرد و بسمت من آمد یک قدم به عقب رفتم و به چیزی برخورد کردم رافائل پشت سرم ایستاده بود و این باعث قوت قلبم شد با کمک او می توانستم آن ها را نجات بدهم مرد به من نزدیک تر شد حالا راحت می توانستم صورت او را ببینم با دیدن آن مرد با ترس به رافائل چسبیدم او صورت ترسناکی نداشت برعکس او جوان و بسیار زیبا بود ولی تاریکی چشمانش و چیز خطرناکی که در آن چشم های مرموز بود مرا میترساند و بدتر از آن صدایش بود با آن مزه ی وحشتناک و تلخش میدانستم آن مرد بسیار خطرناک است
آن شنل پوشان را از نظر گزراندم در خوابم فکر میکردم آنها ساحره هستند ولی حالا میدیدم که همه ی آنها خوناشام بودند این عجیب بود فکر میکردم ساحره ها یک خون آشام را اجیر کرده بودند تا مرا بکشد ولی اینها همه خون آشام بودند پس چه دلیلی داشت بخاطر پیدا کردن من هم نوع خودشان را بکشند و اصلا آنها از من چه می خواستند مطمئن بودم هرگز هیچکدام از آنها را ندیده ام
صدای فریاد ویلیام را شنیدم
"نه ...نه تو نباید می اومدی مدیس فرار کن از اینجا برو...."
چندین بار قسمت آخر حرفش را تکرار کرد همان لحظه آن مرد به یکی از شنل پوشان اشاره کرد مرد چیزی زیر لب زمزمه کرد و انگشت اشاره اش را به سمت آن چهار خون آشام اسیر شده حرکت داد بوضوح دیدم صورت ویلیام کاملا خالی شد و دیگر صدایی از او بیرون نیامد این اتفاق برای سه خون آشام دیگر نیز افتاد هر چهار نفر ساکت و خالی شدند هیچ اثری از زندگی در صورتشان نبود مثل چهار جسد آنجا افتاده بودند ولی این امکان نداشت آن مرد خون آشام بود ولی شبیه به یک جادوگر ورد می خواند بیاد حرف هایی که رافائل در گذشته گفته بود افتادم بعضی از جادوگر ها تبدیل به خون آشام شده بودند هم قدرت خون آشام ها را داشتند و هم قدرت ساحره ها را ولی در عوض ضعف های هر دو نژاد را نیز داشتند پس میتوانستم آن ها را بدون هیچ نگرانی بقتل برسانم ولی مطمئن بودم مردی که جلوی رویم ایستاده بود و با دقت تمام حالاتم را زیر نظر داشت ساحره نبود و مطمئن بودم بسیار قدرتمند و خطرناک است و از همه عجیب تر این بود که با نگاهش در حال تحسین کردن من بود ، شاید رافائل می توانست او را شکست بدهد و من به حساب دورگه ها میرسیدم
همانطور که از ترس میلرزیدم غریدم
"با اونا چکار کردی عوضی ..؟"
مرد لبخندی روی لب هایش بود ولی لبخندش به چشم هایش نرسید بیشتر به پوزخند شباهت داشت
"بهتره الان نگران خودت باشی مدیسون سانچز "
ترسیده تر از آن بودم که بخاطر اینکه نامم را اینگونه به زبان آورده بود به او حمله کنم نمیدانستم چرا همه علاقه داشتند مرا با آن اسم صدا بزنند به بازوی رافائل چنگ زدم این غیر ارادی بود زیرا بشدت ترسیده بودم
مرد ادامه داد
"اونا چیزیشون نمیشه این فقط یه جادوی کوچولوعه تو که باید خوب بدونی ساحره کوچولو "
لرزش اندامم بیشتر شده بود نمی خواستم متوجه ترسم شود ولی چیزی نبود که بتوانم آن را کنترل کنم متعجب بودم که چرا رافائل کاری نمی کرد یا چیزی نمیگفت
مرد کلاه شنلش را برداشت و به من نزدیک تر شد حالا می توانستم بهتر صورت او را ببینم او یک جوان 26یا27ساله بود مو های بلوندش تا زیر نرمه ی گوشش میرسید و با حالت شلوغه کودکانه ای روی سرش درست شده بود قد خیلی بلندی داشت شاید هفت و نیم فوت ابروی بلوندش کوتاه و بسیار مرتب بود چشمان سیاهش زیر موژه های روشنش می درخشید و او را خطرناک تر نشان میداد لب های مورب و هوس انگیزی داشت با آن لبخند که از لحظه ی اول دیدن من روی لب هایش خودنمایی می کرد و او را زیباتر نشان میداد نمیشد به آن حالت لبش لبخند گفت شاید یک حالت برای نشان دادن غرور ،تمسخر و کمی سرخوشی !
صورتش استخوانی بود و دست ها و پاهای بلندی داشت بنظر ورزشکار میرسید شاید یک بسکتبالیست با ماهیچه هایی که حتی با وجود شنل هم می توانستم از بودنشان مطمئن باشم.
سرش را کمی خم کرد تا بتواند به صورتم نگاه کند در برابر او بسیار احساس کوچکی میکردم کمی جرات بخرج دادم
"باید اونارو آزاد کنی فکر کنم دنبال من بودی"
ابرو هایش را با تمسخر بالا داد و با حالت تمسخر آمیزی نگاهم کرد شاید توقع این رفتار گستاخانه را از من نداشت و یا شاید فکر نمیکرد جرات آن را داشته باشم که با او حرف بزنم اصلا شاید توقع داشت همین حالا لباس زیرم را کثیف کنم
"اونا به من دروغ گفتن این برای من خیانت محسوب میشه اونا باید درباره ی تو بهم میگفتن"
گیج بودم او درباره ی چه چیزی حرف میزد؟
"اونا واقعا نمیدونستن من کجام "
"من با اونا کاری ندارم یه تنبیه کوچیک باید کافی باشه "
و به دستبندی که همچنان دستانشان را میسوزاند اشاره کرد ولی هیچکدامشان حتی چشمک نمیزدند
هنوز هم نمیدانستم آن مرد چه کسی است ولی میتوانستم او را عوضی شماره یک بنامم
"تو کی هستی ؟چی از من می خوای؟"
متوجه شدم رافائل کمی از من فاصله گرفت و تازه متوجه شدم که بازویش را رها کرده ام و انگشتانم را مشت کرده ام و بشدت روی هم فشارشان میدادم به رافائل نگاه کردم بسیار نگران و غمگین بود و هیچ حرفی نمیزد مرد تکانی خورد و سرش را برای رافائل تکان داد
"کارت خوب بود پسرم "
با تعجب و مبهوت به رافائل نگاه کردم
"وظیفمو انجام دادم سرورم "
این صدای سرد رافائل بود؟ باورم نمیشد آن حرف به چه معنی بود یعنی رافائل برای او کار میکرد تمام این مدت مرا فریب داده بود تا مرا دودستی تقدیم این مرد کند با دیدن صورت سرد و خالیه رافائل فهمیدم تمام افکارم درست است .
بسمت رافائل رفتم می خواستم مطمئن شوم نیاز داشتم افکارم اشتباه از آب دربیاید هنوز هم امیدوار بودم .
نگاهم بین رافائل و آن مرد در گردش بود
"رافائل تو ...تو الان گفتی ..... راف...."
مرد حرفم را برید
"فکرت درسته عزیزم اون برای من کار می کنه من اونو فرستاده بودم تا تورو برام بیاره"
وقتی رافائل در جواب حرف آن مرد چیزی نگفت
با تمام قدرت سیلی محکمی روی صورتش زدم دستم به گز گز افتاد ولی رافائل حرکتی نکرد آن مرد غرید
"خدای من مدیسون تراژدیش نکن دختر "
با خشم به رافائل نگاه کردم
"تو یه پست فطرت خائنی رافائل نایت "
رافائل باز هم سکوت کرد و با حالت افسرده ای نگاهَم کرد از او فاصله گرفتم اگر کنارش میماندم مطمئن نبودم بتوانم خودم را کنترل کنم و چوبی را درون سینه اش فرو نکنم .حتی دلم نمیخواست دیگر نامش را به زبان بیاورم پس عوضی شماره دو هم مشخص شد
به عوضیه شماره ی یک نگاه کردم
"خب حالا من اینجام قراره چی بشه ؟منو میکشی؟ اصلا چرا باید انقدر به خودت زحمت بدی و رافائل و بفرستی دنبالم ؟"
اینها را با نهایت عصبانیت میگفتم خشم باعث شده بود ترسم کم رنگ تر شود
مرد از من فاصله گرفت و کنار آن چهار خون آشام خشک شده ایستاد
"وقتی کامیلا و این دو تا بچه ی احمقش اومدن سراغ منو، ازم کمک خواستن فکر می کردم درباره ی تو بهم میگن ولی اینکارو نکردن اولش فکر کردم تو همون ساحره ای هستی که خون آشام ها رو میکشه ولی بعد رافائل گفت که تورو کاملا زیر نظر داره و امکان نداره کار تو باشه بعد هم که بهم خبر داد تو اون ساحره رو کشتی "
هنوز هم نمیفهمیدم !
یعنی این مرد از روز اول رافائل را برای جاسوسیه من فرستاده بود و اصلا چرا باید اینکار را می کرد اصلا مرا از کجا میشناخت وقتی که من در تمام عمرم او را ندیده بودم ناگهان بیاد وقتی افتادم که کامیلا ویلیام و جین برای کمک گرفتن از لنس رفته بودند حتی از فکرش لرزش اندامم بیشتر شد ولی اینبار از خشم بود هر لحظه احساس گرمای بیشتری میکردم او ادامه داد
"از وقتی بچه بودی میدونستم یه موجود خارق العاده ای تو یه دختر معمولی نبودی میتونستم اینو بفهمم ولی ادیسا انکار می کرد اون می خواست زیر قولش بزنه ولی اینو نمیدونست لنس هیچ وقت از چیزی که مال خودشه نمیگزره"
خودش بود جای شکی نبود آن مرد جوان که روبروی من سخنرانی میکرد قاتل خانواده ام بود او پدر و مادرم را از من گرفته بود صدای زمزمه عوضیه ی شماره ی دو ،که نامم را صدا می کرد شنیدم او میدانست چه احساسی دارم ولی او دیگر مهم نبود حتی آن چهار خون آشام هم برایم مهم نبودند حالا من فقط باید آن قاتلِ خون آشام را میکشتم .
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
هوا ابری بود البته خبری از برف و باران نبود ولی زمین سفید پوش نشان میداد بتازگی برف باریده است نزدیک به بهار بودیم و هنوز اینجا سرد و برفی بود وقتی از باند پرواز شخصی رافائل پیاده شدیم یکی از همان افراد رافائل کنار یک خودروی کونیک ایستاده بود سوییچ و یک شنل را به رافائل داد و حتی رافائل کلمه ای با او حرف نزد .
رافائل در را برایم باز کرد و با احترام کمی ژست گرفت به خنده افتادم ،خب! این رفتار جنتلمنانه هر چند نصفه و نیمه از رافائل بعید بود روی صندلی نشستم او هم نشست و بسرعت حرکت کرد
"ماشین خوبیه"
خندید
توصیف خوب برای این ماشین اصلا مناسب نبود
"قرار نیست بریم هتل تا استراحت کنیم؟"
"نه هوا ابریه تا چند روز خبری از خورشید نیست به هواشناسیه من اعتماد داشته باش"
"از کجا میدونی شاید اشتباه کنی ساعت یازدهه ،ممکنه تا غروب، خورشید تو آسمون دیده بشه "
با شگفتی نگاهم کرد
"واقعا فکر می کنی ممکنه من اشتباه کنم؟"
خب! شک داشتم او هیچوقت درباره ی چیزی اشتباه کند شانه ام را با بیغیدی بالا انداختم .
از وقتی به میشیگان رسیده بودیم بنظرم مرموز میرسید کم حرف میزد و فقط حواسَش به رانندگی اش بود
"بهتره تو بخوابی چند ساعتی تا لوناپییر مونده "
سرم را بنشانه تایید تکان دادم سرم را به صندلی تکیه دادم صدایی نبود! و من بخواب عمیقی فرو رفتم .
تشنه بودم بسیار تشنه!
گلویم میسوخت حس میکردم مواد مذاب در گلویم در حال جوشیدن است به اطرافم نگاه کردم بدنبال آب میگشتم همه جا تاریک بود ولی من براحتی همه جا را میدیدم آنجا را میشناختم نزدیک برکه بودم ناگهان بوی خوبی را حس کردم بو آنقدر دلپذیر و اشتها آور بود که بی اراده بسمتش هجوم بردم بو از کنار برکه می آمد و میدانستم اگر از آن چیزی که آن بوی خوب را میدهد بنوشم تشنگیم برطرف خواهد شد آنجا یک نفر نشسته بود بو از او می آمد زبانم را روی لب های خشکم کشیدم و بسمت آن شخص حمله کردم رویش را برگرداند ایزاک بود بوی عسل و زعفران و لیمو میداد نگاهم روی شاهرگ خشمزه ی روی گردنش مانده بود حتی میتوانستم صدای جریان خون را در رگ هایش حس کنم بی اراده به سمت ایزاک حمله کردم و دندانم را در گردنش همانجا که آن رگ پر خون وجود داشت فرو بردم و شهدی از گردنش بیرون ریخت بی وقفه و سیری ناپذیر از آن شهد می نوشیدم حس میکردم در فصل بهار زیر نور خورشید در ساحل نشسته ام حتی می توانستم حرارت خورشید را روی پوستم حس کنم تا آخرین قطره ی آن شهد را مکیدم سرم را از گردن او کنار کشیدم عطش رفته بود به جسمی که روی پایم بیجان افتاده بود نگاه کردم پوست ایزاک بشدت سفید شده بود به پوست بی رنگ او دست زدم دیگر مثل قبل گرم نبود شبیه به یک تکه یخ سرد و سخت بود به گردن ایزاک نگاه کردم جای دو نیش روی آن بود به دهانم دست کشیدم و زیر لثه هایم دو نیش را حس کردم من ایزاک را کشته بودم من به چه چیزی تبدیل شده ام؟! ترسیده ، جیغ کشیدم و وحشت زده چشمانم را باز کردم
"هــی هــی....... خواب دیدی .......چیزی نیست .........آروم باش......... فقط یه کابوس بود"
به رافائل نگاه کردم بنظر ترسیده میرسید کنار جاده متوقف شده بود کنار پایش یک ظرف غذا و دو شیشه نوشیدنی بود مطمئنا کنار خیابان توقف کرده بود تا از رستوران برایم غذا بگیرد
"حالت خوبه مد؟"
هنوز گیج بودم
"خوب؟ آره ...،آره خوبم "
"چه خوابی دیدی؟"
صدایم بشدت میلرزید این ترسناک ترین خوابی بود که در تمام زندگیم دیده بودم
"تبدیل به یه خون آشام شده بودم ...من ...اوه خدای من ...من ایزاک و کشتم "
متوجه شدم که گریه می کنم
"ایزاک ؟"
سعی کرد مرا با نوازش کردن موهایم آرام کند
"تنها آناکاپیه باقیمونده از خانوادم ، تمام خونشو نوشیدم خدای من وحشتناک بود من دو تا نیش دراز داشتم.... دو تا نیش که ..... "
"آروم باش ....خون آشام بودن اونقدرها هم بد نیست "
"ترجیح میدم بمیرم راف ....ترجیح میدم بمیرم ولی تبدیل به یه قاتل خونخوار نشم.... اگه یروز تو موقعیتی بودی که بین مردن من و خون آشام شدنم باید یکیو انتخاب کنی منو بکش ولی نزار خون آشام بشم "
با دلخوری نگاهم کرد بنظر خودم حرف بدی نزدم فقط عقیده ام را گفته بودم .
موهای از عرق خیس شده ام را از روی پیشانی ام کنار زد
"فقط خواب بود مد نباید بترسی بهتره یه چیزی بخوری نزدیک لونا پییریم "
به غذا اشاره کرد سرم را تکان دادم اشک هایم را از روی گونه ام پاک کرد و یکی از نوشیدنی ها را برایم باز کرد جرعه ای از آن نوشیدم ظرف غذا را برداشتم پاستای پنیر بود چنگالم را درونش فرو کردم و به دهان بردم سس خوبی داشت معده ام میسوخت مطمئنا از گرسنگی بود رافائل دوباره حرکت کرد همانطور که می خوردم به اطراف نگاه میکردم اینجا برف بیشتری دیده میشد رافائل بخاری ماشین را روشن کرده بود این کارش بیشتر خنده دار بود تا محافظه کارانه ! نه من سرما را حس می کردم نه او !
"ساعت چنده؟"
چنگال را درون پاستا چرخاندم
"نزدیک هفته"
"اگه خسته ای می خوای من رانندگی کنم "
نگاه بامزه ای به من انداخت
"فکر میکنی ممکنه من خسته بشم؟"
نه مطمئنا خسته نمیشد با بیخیالی چنگال را در دهانم گذاشتم
"فکر میکنم چند تا از هورمونای بدنت از کار افتادن"
"منظورت چیه؟"
"تا وقتی من چیزی برات نگیرم تو انگار هیچ اثری از گرسنگی توی وجودت نیست "
با این حرفَش موافق بودم مطمئنا تنها هورمونی که در بدنم خوب کار میکرد استروژن(هورمون جن.سی در خانم ها) بود
"فکر کنم همینطوره "
خندید
با دیدن تابلوی لوناپییر به دلشوره افتادم حس می کردم اتفاق بدی در حال رخ دادن است رافائل تمام حرکاتم را از گوشه ی چشمش زیر نظر داشت ظرف غذا را کنار گذاشتم همه جا برف بود فقط جلوی خانه ها یک راه باریک خالی از برف دیده میشد گمان میکنم جلوی خانه هایشان را نمک پاشیده بودند هوا کم کم در حال تاریک شدن بود بیست دقیقه ی بعد به کلبه ام رسیدیم ولی رافائل توقف نکرد و بسمت کالج راند
"منو باید کلبه پیاده میکردی من می خوام خونه ی خودم باشم "
با آشفتگی زمزمه کرد
"نه ممکنه اونجا کمین کرده باشن نمیتونیم ریسک کنیم"
"ولی نمیشه که من کالج بمونم "
"کالج نمیمونی توی عمارت پرکینز میمونی"
"ولی چطوری اونجا بمونم آخه اونجا .....آخه....."
حرفم را برید
"نترس فقط بهم اعتماد کن نمیزارم اتفاقی برات بیفته"
این حرف را طوری زد که حتی خودش هم به آن اطمینان نداشت
صدایش عجیب شده بود و چیزی با عقل جور در نمی آمد چیزی اشتباه بود ولی نمی دانستم چه چیز رافائل سرعتش را کمتر کرد حالت صورتش ترسیده و غمگین و ناامید بود انگار خودش هم میدانست که اتفاق بدی در حال وقوع است بیست دقیقه ی بعد جلوی کالج بودیم با دیدن ساختمان قدیمی کالج متوجه شدم چقدر دلم برای اینجا و دوستانم تنگ شده است کسی در حیاط نبود ولی صداها را از خابگاه ها میشنیدم فکر می کردم حالا همه یشان باید در کلاس هایشان باشند رافائل متوقف شد و ماشینَش را در راهی که به عمارت پرکینز ها میرسید پارک کرد با نگرانی پیاده شدم و کیفم را روی شانه ام محکم نگه داشتم رافائل شنلش را روی شانه اش گذاشت با شنل، او پر ابهت تر از همیشه بنظر میرسید
دستم را گرفت و به سمت عمارت پرکینز ها حرکت کردیم چرا ماشین را تا خود عمارت نمیبرد ولی فرصت نکردم بپرسم چون هنوز سی یارد هم نرفته بودیم که صدایی شنیدم دستم را از دست رافائل بیرون کشیدم
"صدارو میشنوی؟"
رافائل با بیخیالی زمزمه کرد
"منکه چیزی نمیشنوم شاید خیالاتی شدی؟"
صدایش مزه ی عجیبی به خود گرفته بود با عصبانیت نگاهَش کردم و بی توجه به او چند یارد جلوتر رفتم حالا صداها را واضح میشنیدم فضا تاریک بود ولی صداها بسیار آشنا به گوش میرسید آن صدا پر نفوذ تر و ترسناک تر از آن بود که فراموش کنم .
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
"این توی خونته مدیس حالا میتونم دلیل اینهمه اشتیاقشو بفهمم "
متوجه حرفش نشدم
"اشتیاق کی؟"
حرف را بوضوح عوض کرد
"الان میفهمم چرا انقدر بسمت خونت جذب میشدم میفهمم دلیل خوشبو بودن خونت چیه
ما بطور معمول میتونیم در برابر خون انسان مقاومت کنیم حتی اگه چند روز تغذیه نکرده باشیم ولی خون تو اراده ی زیادی می خواد تا هر بار که پیشمی ازت ننوشم "
با خشم به او نگاه کردم
"رافائل من نوشیدنی مخصوص سرآشپز نیستم و اون دفعه ی آخری بود که از خونم نوشیدی نمیدونی وقتی خونمو مینوشیدی چه احساس بدی و تجربه میکردم احساس وسیله بودن میکردم انگار از درون خالی شده بودم "
پشتَش را به صندلی تکیه داد صورتَش کاملا شرمنده بود
"متاسفم مد ولی خودت خواستی من ازت اینو نخواسته بودم و هرگز هم نمی خوام من بخاطر خونت نیومدم دنبالت اینو میفهمی؟"
از چیزی که گفته بودم پشیمان شدم ولی این حسی بود که داشتم یک حس وحشتناک!
نفس عمیقی کشیدم از این احساسات ضد و نقیض و وحشتناک غمگین بودم
من هم مانند رافائل سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم صدای حرکتَش را شنیدم
کنارم نشسته بود دستش را روی دستانم گذاشت
" میدونم چه حسی داری مد من درکت میکنم "
چشمانم را باز کردم صورتش فاصله ی کمی با من داشت همین باعث بالارفتن ضربان قلبم شد ،هورمون های لعنتی!
"دلم میخواست یه آدم معمولی بودم نه کسی که مثل یه غذای خوشمزه واسه توعه و یه قاتل برای ساحره ها "
باس.نش را بیشتر به من نزدیک کرد و دستش را پشت شانه ام گذاشت و مرا به سمت خود کشید طوری که سرم روی شانه ی محکمَش بود
"بلد نیستم تورو آروم کنم من فقط توانایی اذیت کردنتو دارم ولی فکر میکنم بهترین راه واسه آروم شدن انسان ها بغل کردنشونه درسته ؟ پس تو بغلم بمون "
حرف هایش را آرام کنار گوشم میگفت و هوای خنک دهانش باعث منقبض شدن عضلات شکمم شد
"اینو دوست دارم"
سرم را کمی بالا آوردم و با تعجب به او نگاه کردم لبخند بامزه ای روی لب هایش بود؛او میدانست
"اینکه وقتی لمست میکنم عکس العمل نشون میدی! .....گفتم که بغل کردن همیشه اثر داره"
این را درست میگفت آغوشش کاملا مرا از فکر های بیمارگونه ی چند لحظه ی پیش بیرون آورد
"من عکس العملی نشون ندادم"
"اوه ..آره میدونم "
این را گفت و بلند و با تمسخر خندید
انگشت خود را روی بازویم حرکت داد باعث شد انقباضات دردناک و لذت بخش تکرار شود
با صدای آرامی زمزمه کرد
"مثلا اگه اینکار و بکنم عکس العمل نشون نمیدی؟"
انگشتش را از شانه ام رد کرد و بسمت بین سی.نه هایم حرکت داد پایین تنه ام گرم شد و انگشتانم را بهم فشار دادم
"و اینکار..."
انگشتش پایین تر آمد و بین ران هایم قرار گرفت
"یا اینکار.... "
از دردناک بودن انقباضات دست او را پس زدم بلند خندید و دوباره کنار گوشم زمزمه کرد
"راستی قبل از این که اون ساحره دستمو بندازه وسط واگن، داشتیم درباره ی چی حرف میزدیم "
با اخم و با چشمان باریک شده به او نگاه کردم
"چیه خب؟ فقط نمیخواستم حرفمون نصفه نیمه بمونه"
با حالت مظلومانه و بی طرفانه ای به من نگاه کرد که یعنی او فقط بخاطر ناتمام ماندن حرف هایمان این حرف را زده
دیوانه اید اگر فکر کنید او قصد خوابیدن با مرا داشت !
او واقعا یک پسر تخس بود او هرگز بزرگ نمیشد
ما آن زمان در حال عشقبازی بودیم هر دویمان برهنه بودیم و او مشغول بوسیدن سین.ه هایم بود از یاداوریش گرما را بین پاهایم حس کردم انگشتانش را روی رانم گذاشت
"داری بهم فشارشون میدی"
منظورش ران پایم بود که به هم فشارشان میدادم
دست دیگرش یک طرف صورتم قرار گرفت
"نمی خوای ادامه حرفامونو بزنیم"
به چشمان تاریکش نگاه کردم با تمام سردی پوستَش در چشمانَش آتشی در حال سوختن بود نفس خنکَش را روی صورتم رها کرد دستم بدون اینکه خودم خواسته باشم به پیراهنَش چنگ زد با تعجب به دستم که پیراهنَش را در چنگ گرفته بود نگاه کردم دستَش را زیر چانه ام گرفت و سرم را بلند کرد تا نگاهم روی صورتَش باقی بماند
"اینبار دیگه کسی مزاحممون نمیشه دلم برای عشقبازی کردن باهات تنگ شده یه عشقبازی که آخرش تو بغلم با گریه تموم نشه "
قبلا گفته بود می خواهد با من بخوابد اسم رابطیمان را گذاشته بود س.کس و حالا میگفت عشقبازی این را دوست داشتم لذتی بی نهایت در وجودم سرازیر شد
انگشتانَش رانم را نوازش کرد
لمس دستانَش مرا بیش از پیش وسوسه کرد
"من میخوامت راف"
بعد از بیرون آمدن آن حرف از دهانم تازه متوجه شدم چه به او گفته بودم و او به محض خارج شدن آن حرف از دهانم لبانش را روی دهانم گذاشت چشمانم از مزه اش بسته شد طعم شگفت انگیز دهانش را مزه مزه کردم و زبانم را درون دهانَش چرخاندم باورم نمیشد ولی اینکار هارا بدون اینکه خودم بخواهم انجام میدادم. متوجه شدم همانطور که مرا میبوسید مرا از روی صندلی بلند کرد و در آغوش گرفت وقتی دهانش را از لب هایم برداشت چشمانم به جستجوی لب هایش باز شد و خودمان را جلوی یک در که رویه اش از مخمل آبی بود دیدم وارد اتاق شدیم اصلا به یک هواپیما شباهت نداشت شبیه یک اتاق خواب زیبا بود با تمام وسایل مورد نیاز یک اتاق خواب لوکس ،شیک و تجملاتی!
مرا روی تخت نشاند،حس کسی را داشتم که تمام شب را شراب قویی نوشیده و حالا مست خود را به دست یک مرد سپرده و فقط لذت را درک میکند نوعی بی وزنی در حرکاتم بود دستش پایین پیراهنم را گرفت و با نگاه از من اجازه گرفت تا آن را دربیاورد با دستانم کمکش کردم تا زودتر از شر لباس هایم راحت شوم پیراهن خودش را هم در آورد و نگاهم را روی سینه و شکمم خوش فرم و عضلانی اش نگه داشت بوسه ی کوچکی روی لب هایم گذاشت
"خیلی شیرینی عسلم.."
این را با همان صدای هوس انگیزی میگفت که باعث میشد تمام بدنم به لرزش بیفتد
"داری میلرزی..حالت خوبه؟"
"بخاطر توعه ،همین حالا می خوامت"
خندید
"نه به این زودی"
خم شد و پایم که از تخت آویزان بود بالا آورد کفش هایم را در آورد و بعد لباس زیرم را پایین کشید
نگاهش همان جا مانده بود و بعد با صدای تحلیل رفته ای نالید
"تو منو میکشی.."
آرام به سین.ه ام فشار آورد تا روی تخت دراز بکشم با آن مشکلی نداشتم البته اگه او هم همانجا روی من قرار میگرفت ولی اینکار را نکرد کنار پایم که هنوز از تخت آویزان بود زانو زد و بعد دهان و زبان خیسش را بین انگشتان پایم احساس کردم از حرکت لب هایش بشدت به لرزش افتادم گرما مستقیما به زیر شکمم حمله میکرد من همین حالا او را درونم میخواستم او یک موجود بدجنس بود که از تمام نقاط حساس بدنم خبر داشت
سرم را بلند کردم و سعی کردم او را به سمت بالا بیاورم به آرامی فشاری به شکمم آورد و مرا دوباره روی تخت برگرداند و دوباره سراغ انگشتان پایم رفت ولی اینبار مچ پایم اسیر دهان ماهرش شد و همینطور بالا آمد و کمی بالاتر از رانم را بین دندانش نگه داشت .
شکمم کاملا منقبض شده بود و انگشتان دست و پایم غیر ارادی جمع شدند بشدت ناله میکردم زبانش را روی بدنم حس کردم و مطمئنا اگر همین حالا او را درونم نداشتم به گریه می افتادم دوباره بالا آمدم و بسمتش هجوم بردم
"لطفا ..لطفا ..همین حالا میخوامت "
لبخند هوس انگیزی زد کوتاه لبانم را بوسید و سی.نه هایم را در چنگش گرفت خودش روی تخت دراز کشید با زحمت دکمه ی شلوارش را باز کردم و از پایش بیرون کشیدم کمرم را گرفت و مرا روی خودش کشید وقتی او را درونم حس کردم از لذتی که داشت کاملا شوکه بودم انگار دفعه ی اولی بود که با او میخوابیدم ، از قدرت سک.سی اش وحشت زده شدم
با صدای هوس انگیزش نالید
"تو شگفت انگیزی، می خوام تا ابد درونت باشم"
چطور چیزی می توانست تا این اندازه لذت بخش باشد مطمئنم او هم همین حس را داشت از حالت صورتش و صدایش می توانستم این را بفهمم
صدایش از همیشه خش دار تر خشن تر و سک.سی تر بود حس میکردم در حال پرواز هستم هیچ افکار و احساسات بدی در من وجود نداشت و حس میکردم که پروانه ها درونم میرقصند .
حدود یک ساعتی بود که در آغوش رافائل بودم هر دو ساکت بودیم نه من چیزی میگفتم و نه او .
بشدت راضی بودم و احساس آرامش تمام وجودم را فرا گرفته بود ولی حالت صورت رافائل ناخوانا بود و همین باعث ناراحتیَم میشد البته همانطور که در آغوشش بودم در تمام آن دو ساعت انگشتانش در حال نوازش پوست پهلویم بود
"دوسش نداشتی؟"
این را با ناله گفتم
با تعجب نگاهم کرد با صدای بسیار آرام که حتی لبانش حرکت نمی کرد با ناباوری گفت
"این بهترین س.کسی بود که تا حالا داشتم...... راستش تا حالا در حین پرواز با کسی نخوابیده بودم"
خندید
"ولی انگار ناراحتی..."
ابرهایش بالا پرید
"نه ناراحت نیستم فقط به دفعه ی اولی که با هم س.کس داشتیم فکر می کردم "
انگشتم را بی هدف روی سی.نه اش کشیدم از حالت بدنش متوجه شدم از اینکار خوشش می آمد
ادامه داد
"خیلی بعدش حس بدی داشتم وقتی دیدم داری گریه میکنی........اون شب باعث شد واسه اولین بار از خودم متنفر بشم ....تو ... تو واقعا اونو دوست نداشتی؟"
آن حرفش باعث رَنجِشَم شد من واقعا آن شب لذت برده بودم
"اینطور نیست راف من اون شب واقعا ..واقعا لذت بردم"
"ولی تو داشتی گریه می کردی..."
این را با تعجب گفت فکر میکنم درک بعضی چیز های انسانی برای کسی مثل رافائل سخت بود او سال ها از انسان بودنش میگذشت و اکثر چیز های انسانی در او از بین رفته بود
"می دونم ولی اون موقع من دوست پسر داشتم و واقعا عذاب وجدان داشت خفم میکرد "
میتوانستم لبخندش را ببینم که گوشه ی لبانش میرقصید .
نوک سی.نه اش را اذیت کردم خندید و مرا بیشتر به خود چسباند و انگشتانش را در امتداد ستون فقراتم به حرکت در آورد
"الان چی مدی؟"
"الان؟"
"دوسش داشتی؟"
"شوخی میکنی؟هیچ وقت همچین سک.سی و تجربه نکرده بودم نمیدونم باهام چکار کردی ولی اصلا هیچی دست من نبود همه ی حرفام و کارام غیر ارادی بود "
بلند خندید ولی لبخندش مثل قبل شرورانه و با تمسخر نبود بلکه خالص ترین لبخندی بود که در دوران آشناییم با او دیده بودم . رفتار او واقعا کودکانه و خالص بود
ناگهان کمی مرا از خود جدا کرد
"نزدیکه برسیم مد بهتره لباستو بپوشی "
کاملا از من جدا شد بدنم ناراضی بود ایستاد و مشغول پوشیدن لباسش شد با لذت به بدن برهنه اش نگاه کردم نمیدانم چقدر نگاهش میکردم که صدای خنده ی بامزه اش را شنیدم
"دختر تو هنوز دلت میخواد؟"
به صور.تَش که با لبخند گرمی مزین شده بود نگاه کردم
"فکر نکنم روزی بشه که تو جلوم برهنه باشی و من دلم نخواد "
با سرخوشی خندید
"قبلا بهت گفته بودم تو یه دختر هو.س بازی؟"
میخواستم او را بخاطر این حرفش اذیت کنم
با شیطنت و لوندی لب پایینی ام را به دندان گرفتم و انگشتانم را روی ران پایم با دلبری کشیدم لبخندش جمع شد و با حالت دستپاچه ای به رانم نگاه کرد
"مدی ما نزدیک میشیگانیم پس لطفا اون کارو نکن وگرنه مجبور میشم همین الان دوباره برگردم روی تخت و دوباره از انگشتات شروع کنم و اینبار انقدر اینکار و ادامه میدم که به گریه بیفتی"
با صدا خندیدم ولی صورت او جدی بود از روی تخت پایین آمدم به رافائل پشت کردم و بسرعت لباس هایم را پوشیدم وقتی برگشتم رافائل را دیدم که روی یک مبل مخمل سرمه ای نشسته بود و با حالت عجیب و لبخند دلنشینی نگاهم میکرد ایستاد و بازویش را بسمتم گرفت دستم را روی بازویش گذاشتم و از اتاق خارج شدیم ، آن اتاق را با تمام بهم ریختگی ها یش ترک کردیم و بسمت صندلی های سابقمان رفتیم احساس سبکی خاصی میکردم احساس میکردم تمام دل نگرانی هایم را در آن اتاق جا گذاشته ام مدت ها بود عصبی بودم ولی حالا آرامشی تمام وجودم را فرا گرفته بود .
روی صندلی روبرویم نشست صدای قدم های کسی را شنیدم و یکی از آن دو مهماندار آمد انگشتانش را جلوی شکمَش به هم قفل کرده بود و فقط به رافائل نگاه می کرد
"قربان به فرودگاه نزدیک میشیم لطفا کمربندتونو ببندین و ....."
رافائل آنچنان با حالت بدی به او نگاه کرد که حس کردم اگر همین حالا از اینجا نرود همینجا جلوی پاهای رافائل از هوش میرود یا به گریه می افتد فقط سرش را تکان داد و با حالت گیج شده ای رفت این مرد خشن همان کسی بود که چند ساعت پیش را با او روی یک تخت بودم؟و به شیرینیه کیک شکلاتی بود؟ با ابرو های بالا رفته به رافائل نگاه کردم
"با اون چیکار کردی؟"
با حالت سوالی نگاهَم کرد
"نزدیک بود بیهوش بشه"
خندید
"جذبه ی منو دست کم گرفتی تنها انسانی که از من نمیترسه تویی"
"نمیفهمم دیگران از چیه تو میترسن "
ابرو هایش را به هم نزدیک کرد و با انگشتانش به آن اخم بامزه اشاره کرد
"شاید از این ..."
با شیطنت بسمتش رفتم و بین ابرو هایش را بوسیدم با صدا خندید ابرو هایش دوباره از هم فاصله گرفت و به حالت قبل برگشت
"ولی اینا خیلی دوست داشتنیَن"
مرا بغل کرد و روی صندلی خودم نشاند و کمربندم را برایم بست و با خنده زمزمه کرد
"شاید تو برای این نمیترسی که کاملا انسان نیستی"
لبخندم محو شد
با خود اندیشیدم
*شک دارم که اصلا انسان باشم*
تازه متوجه خود بیزاری(کسی که از موجودیت خودش متنفر است )که در وجودم داشتم شدم .
صدای بیرون آمدن چرخ هایی که از زیر هواپیما بیرون می آمد را شنیدم پس بالاخره به میشیگان رسیده بودیم
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
| مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.
