درباره وب

سلام.

از دوستانی که مایل به همکاری در وبلاگ رایگان فیلتاب هستند و توانایی قرار دادن مطالب رو در زمینه سینما و تلویزیون یا کتاب در وبلاگ قرار بدن درخواست همکاری میشود.
لطفا در صورت علاقه در زمینه همکاری ، با ایمیل زیر بهم اطلاع بدید.
Ranjbar.mehdi22@gmail.com

۱. حتما نظر بدین.
۲. اگه کتابی رو خواستین اینجا منتشر کنین, فیلتاب کاملا پشتیبانی میکنه.
۳. کتاب هایی نظیر ترجمه جلد چهارم نغمه یخ و آتش که پولی هستن رو نمیتونم رایگان بزارم, اصلا مشکل حقوقی داره. لطفا این رو ازم نخواین چون شرمنده تون میشم.
۴. اگه لینکی مشکل داره خواهشا خبرم کنین تا درستش کنم.
۵. اگه کسی میخواد از لینک های فیلتاب استفاده کنه, لازم نیست اجازه بگیره و خودتون ازش استفاده کنین ولی فقط ذکر منبع رو فراموش نکنین.
۶. هر کسی میخواد وبلاگ های هم رو لینک کنیم یا سایتش رو جزو دوستان فیلتاب قرار بدم, یه نظر بزاره تا لینکش کنم. (بخیل که نیستیم, والا)

بچه ها اگه کسی مایله کتابی رو ترجمه کنه لطفا خبرم بکنه. اگه توی تایپ و مخصوصا ویراستاری هم کس دیگه ای هست که مایل به همکاریه بازم خبرم کنه.

دوستان اگه کسی میخواد کتاب یا داستان کوتاهی رو بنویسه  و به صورت پست به پست به اسم خودش قرار بدم, برام به اون ایمیل بالا بصورت متن یا PDF یا هر شکل مرسوم دیگه ای بفرسته.
باعث افتخاره که داستان های کوتاهتون رو منتشر کنم.
جستجوی وب
موضوعات وب
لینک های مفید

فصل چهاردهم دشمن 


روی برف ها سر خوردم ولی سعی کردم تعادلم را حفظ کنم رافائل بازویم را محکم نگه داشت صدای زمزمه ی آرامش را شنیدم
"مواظب باش مد ،...نباید بترسی"
به رافائل نگاه کردم پس او هم صدای آن مرد را شنیده بود نزدیک تر رفتم ولی سعی کردم صدایی ایجاد نکنم به حیاط پرکینز ها رسیدم بین درختان، خود را پنهان کردم من قبلا آن صحنه را دیده بودم چهار نفر روی زمین زانو زده بودند پشتشان به من بود و لازم نبود برگردند تا بفهمم چه کسانی هستند چند شنل پوش در اطراف حیاط ایستاده بودند درست مثل گروه امنیتی !
 و مردی با صدایی ترسناک و تلخ کنارشان قدم میزد و فریاد میکشید صورت مرد را نمیدیدم درست مثل خوابم تاریکی صورتش را محو میکرد و کلاه شنلش مانع دیدن صورتش میشد لرزش تمام بدنم را حس می کردم دستم را از دست رافائل بیرون کشیدم سرم را خم کردم تا دیده نشوم همان اتفاق در حال رخ دادن بود جین التماس می کرد میدانستم تا چند دقیقه ی دیگر آن چهار خون آشام خواهند مرد آن شنل پوشان کامیلا اندرو ویلیام و جین را از روی زمین بلند کردند همان بوی سوختن پوست و گوشتشان توسط دستبند های نقره می آمد  میخ چوبی  در دست مرد بود همه چی شبیه تکرار یک فیلم دوباره تکرار میشد  بشدت ترسیده بودم ولی حالا وقت ترسیدن نبود بسرعت بسمت آن ها دویدم ،فریاد کشیدم
"نه اینکارو نکن "
مرد جین را رها کرد و بسمت من آمد یک قدم به عقب رفتم و به چیزی برخورد کردم رافائل پشت سرم ایستاده بود و این باعث قوت قلبم شد با کمک او می توانستم آن ها را نجات بدهم مرد به من نزدیک تر شد حالا راحت می توانستم صورت او  را ببینم با دیدن آن مرد  با ترس به رافائل چسبیدم او صورت ترسناکی نداشت برعکس او جوان و بسیار زیبا بود ولی تاریکی چشمانش و چیز خطرناکی که در آن چشم های مرموز  بود مرا میترساند و بدتر از آن صدایش بود با آن مزه ی وحشتناک و تلخش میدانستم آن مرد بسیار خطرناک است 
آن شنل پوشان را از نظر گزراندم در خوابم فکر میکردم آنها ساحره هستند ولی حالا میدیدم که همه ی آنها  خوناشام بودند این عجیب بود فکر میکردم ساحره ها یک خون آشام را اجیر کرده بودند تا مرا بکشد ولی اینها همه خون آشام بودند پس چه دلیلی داشت بخاطر پیدا کردن من هم نوع خودشان را بکشند و اصلا آنها از من چه می خواستند مطمئن بودم هرگز هیچکدام از آنها را ندیده ام 
صدای فریاد ویلیام را شنیدم
"نه ...نه تو نباید می اومدی مدیس فرار کن از اینجا برو...."
چندین بار قسمت آخر حرفش را تکرار کرد  همان لحظه آن مرد به یکی از شنل پوشان اشاره کرد مرد چیزی زیر لب زمزمه کرد  و انگشت اشاره اش را به سمت آن چهار خون آشام اسیر شده حرکت داد بوضوح دیدم صورت ویلیام کاملا خالی شد و دیگر صدایی از او بیرون نیامد این اتفاق برای سه خون آشام دیگر نیز افتاد هر چهار نفر  ساکت و خالی شدند هیچ اثری از زندگی در صورتشان نبود مثل چهار جسد آنجا افتاده بودند  ولی این امکان نداشت آن مرد خون آشام بود ولی شبیه به یک جادوگر ورد می خواند بیاد حرف هایی که  رافائل در گذشته گفته بود افتادم بعضی از جادوگر ها تبدیل به خون آشام شده بودند هم قدرت خون آشام ها را داشتند و هم قدرت ساحره ها را ولی در عوض ضعف های هر دو نژاد را نیز داشتند پس میتوانستم آن ها را بدون هیچ نگرانی بقتل برسانم ولی مطمئن بودم مردی که جلوی رویم ایستاده بود و با دقت تمام حالاتم را زیر نظر داشت  ساحره نبود و مطمئن بودم بسیار قدرتمند و خطرناک است و از همه عجیب تر این بود که با نگاهش در حال تحسین کردن من بود ، شاید رافائل می توانست او را شکست بدهد و من به حساب دورگه ها میرسیدم 
همانطور که از ترس میلرزیدم غریدم
"با اونا چکار کردی عوضی ..؟"
مرد لبخندی روی لب هایش بود ولی لبخندش به چشم هایش نرسید بیشتر به پوزخند شباهت داشت 
"بهتره الان نگران خودت باشی مدیسون سانچز "
ترسیده تر از آن بودم که بخاطر اینکه نامم را اینگونه به زبان آورده بود به او حمله کنم نمیدانستم چرا همه علاقه داشتند مرا با آن اسم صدا بزنند به بازوی رافائل چنگ زدم این غیر ارادی بود زیرا بشدت ترسیده بودم 
مرد ادامه داد
"اونا چیزیشون نمیشه این فقط یه جادوی کوچولوعه تو که باید خوب بدونی ساحره کوچولو "
لرزش اندامم بیشتر شده بود نمی خواستم متوجه ترسم شود ولی چیزی نبود که بتوانم آن را کنترل کنم متعجب بودم که چرا رافائل کاری نمی کرد یا چیزی نمیگفت 
مرد کلاه شنلش را برداشت و به من نزدیک تر شد حالا می توانستم بهتر صورت او را ببینم او یک جوان 26یا27ساله بود مو های بلوندش تا زیر نرمه ی گوشش میرسید و با حالت شلوغه کودکانه ای روی سرش درست شده بود قد خیلی بلندی داشت شاید هفت و نیم  فوت ابروی بلوندش کوتاه و بسیار مرتب بود چشمان سیاهش زیر موژه های روشنش می درخشید و او را خطرناک تر نشان میداد لب های مورب و هوس انگیزی داشت با آن لبخند که از لحظه ی اول دیدن من روی لب هایش خودنمایی می کرد و او را زیباتر نشان میداد  نمیشد به آن حالت لبش لبخند گفت شاید یک حالت برای نشان دادن غرور ،تمسخر و کمی سرخوشی !
صورتش استخوانی بود و دست ها و پاهای بلندی داشت بنظر ورزشکار میرسید شاید یک بسکتبالیست با ماهیچه هایی که حتی با وجود شنل هم می توانستم از بودنشان مطمئن باشم.
سرش را کمی خم کرد تا بتواند به صورتم نگاه کند در برابر او بسیار احساس کوچکی میکردم کمی جرات بخرج دادم 
"باید اونارو آزاد کنی فکر کنم دنبال من بودی"
ابرو هایش را با تمسخر بالا داد و با حالت تمسخر آمیزی نگاهم کرد شاید توقع این رفتار گستاخانه را از من نداشت و یا شاید فکر نمیکرد جرات آن را داشته باشم که با او حرف بزنم اصلا شاید توقع داشت همین حالا لباس زیرم را کثیف کنم 
"اونا به من دروغ گفتن این برای من خیانت محسوب میشه اونا باید درباره ی تو بهم میگفتن"
گیج بودم او درباره ی چه چیزی حرف میزد؟
"اونا واقعا نمیدونستن من کجام "
"من با اونا کاری ندارم یه تنبیه کوچیک باید کافی باشه "
و به دستبندی که همچنان دستانشان را میسوزاند اشاره کرد ولی هیچکدامشان حتی چشمک نمیزدند   
هنوز هم نمیدانستم آن مرد  چه کسی است ولی میتوانستم او را عوضی شماره یک بنامم
"تو کی هستی ؟چی از من می خوای؟"
متوجه شدم رافائل کمی از من فاصله گرفت و تازه متوجه شدم که بازویش را رها کرده ام و انگشتانم را مشت کرده ام و بشدت روی هم فشارشان میدادم  به رافائل نگاه کردم بسیار نگران و غمگین بود و هیچ حرفی نمیزد مرد تکانی خورد و سرش را برای رافائل تکان داد 
"کارت خوب بود پسرم "
با تعجب و مبهوت به رافائل نگاه کردم 
"وظیفمو انجام دادم سرورم "
این صدای سرد رافائل بود؟ باورم نمیشد آن حرف به چه معنی بود یعنی رافائل برای او کار میکرد تمام این مدت مرا فریب داده بود تا مرا دودستی تقدیم این مرد کند با دیدن صورت سرد و خالیه رافائل فهمیدم تمام افکارم درست است .
بسمت رافائل رفتم می خواستم مطمئن شوم نیاز داشتم افکارم اشتباه از آب دربیاید هنوز هم امیدوار بودم  .
نگاهم بین رافائل و آن مرد در گردش بود 
"رافائل تو ...تو الان گفتی ..... راف...."
مرد حرفم را برید 
"فکرت درسته عزیزم اون برای من کار می کنه من اونو فرستاده بودم تا تورو برام بیاره"
وقتی رافائل در جواب حرف آن مرد چیزی نگفت
با تمام قدرت سیلی محکمی روی صورتش زدم دستم به گز گز افتاد ولی رافائل حرکتی نکرد  آن مرد غرید 
"خدای من مدیسون تراژدیش نکن دختر "
با خشم به رافائل نگاه کردم 
"تو یه پست فطرت خائنی رافائل نایت "
رافائل باز هم سکوت کرد و با حالت افسرده ای نگاهَم کرد  از او فاصله گرفتم اگر کنارش میماندم  مطمئن نبودم بتوانم خودم را کنترل کنم و چوبی را درون سینه اش فرو نکنم .حتی دلم نمیخواست دیگر نامش را به زبان بیاورم پس عوضی شماره دو هم مشخص شد 
به  عوضیه شماره ی یک نگاه کردم
"خب حالا من اینجام قراره چی بشه ؟منو میکشی؟ اصلا چرا باید انقدر به خودت زحمت بدی و رافائل و بفرستی دنبالم ؟"
اینها را با نهایت عصبانیت میگفتم خشم باعث شده بود ترسم کم رنگ تر شود 
مرد از من فاصله گرفت و کنار آن چهار خون آشام خشک شده ایستاد 
"وقتی کامیلا و این دو تا بچه ی احمقش اومدن سراغ منو، ازم کمک خواستن  فکر می کردم درباره ی تو بهم میگن ولی اینکارو نکردن اولش فکر کردم تو همون ساحره ای هستی که خون آشام ها رو میکشه ولی بعد رافائل گفت که تورو کاملا زیر نظر داره و امکان نداره کار تو باشه بعد هم که بهم خبر داد تو اون ساحره رو کشتی "
هنوز هم نمیفهمیدم !
یعنی این مرد از روز اول رافائل را برای جاسوسیه من فرستاده بود  و اصلا چرا باید اینکار را می کرد  اصلا مرا از کجا میشناخت وقتی که من در تمام عمرم او را ندیده بودم ناگهان بیاد وقتی افتادم که کامیلا ویلیام و جین برای کمک گرفتن از لنس رفته بودند  حتی از فکرش لرزش اندامم بیشتر شد ولی اینبار از خشم بود هر لحظه احساس گرمای بیشتری میکردم او ادامه داد 
"از وقتی بچه بودی میدونستم یه موجود خارق العاده ای  تو یه دختر معمولی نبودی میتونستم اینو بفهمم ولی ادیسا انکار می کرد اون می خواست زیر قولش بزنه ولی اینو نمیدونست لنس هیچ وقت از چیزی که مال خودشه نمیگزره"
خودش بود جای شکی نبود آن مرد جوان که روبروی من سخنرانی میکرد قاتل خانواده ام بود او پدر و مادرم را از من گرفته بود صدای زمزمه عوضیه ی شماره ی دو ،که نامم را صدا می کرد شنیدم  او میدانست چه احساسی دارم ولی او دیگر مهم نبود حتی آن چهار خون آشام هم برایم مهم نبودند حالا من فقط باید آن قاتلِ خون آشام را میکشتم  .


موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام

تاريخ : شنبه ۱۳۹۷/۱۱/۱۳ | 12:24 | نویسنده : مهین مقدسی فر |