هیچوقت در تمام زندگی ام اینچنین حجم عظیمی از خشم و گرما را حس نکرده بودم چیزی در سرم فریاد میزد *بکش ،بکش * و برف ها را دیدم که در هوا میلغزیدند و شاخ و برگ ها را درونشان شبیه به گردبادی عظیمی می چرخاندند کیفم را روی زمین انداختم و متوجه شدم خودم در حال درست کردن آن گردباد هستم و این اتفاق کمتر از یک ثانیه طول کشید
"بازی شروع شد"
لنس این را گفت و از من فاصله گرفت همینطور رافائل ولی هفت دورگه دور من حلقه زدند متوجه شدم در حال ورد خواندن هستند مطمئنا روی من اثری نداشت نیشخند زدم تمام قصدم این بود که زودتر آنها را بسوزانم تا به لنس برسم قیافه ی دورگه ها شکه شده بود گلوله های آبی رنگشان را درست کردند ولی باز هم روی من تاثیری نداشت بطور کامل خلع صلاح شده بودند صدای رافائل را شنیدم
"بس کن مدیس اینا همش بخاطر خودته "
با خشم غریدم
"دیگه اسم منو به زبون کثیفت نیار رافائل نایت "
دور و اطرافم برف و شاخه ها میچرخیدند یکی از دورگه ها بسمتم آمد و یکی از شاخه ها در سینه اش فرو رفت و بی حرکت روی زمین افتاد باورم نمیشد ولی نیشخند میزدم دورگه ای به من نزدیک شد متوجه شده بودند که جادو روی من اثر ندارد سرعتش بسیار زیاد بود تنها کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که آتش را در بدنم شعله ور کنم به او محکم چسبیدم و آتش را به همه جای بدنم فرستادم دستم را روی سینه ی سمت چپَش با تمام قدرت فشردم سینه و قلبش شعله ور شد و کمتر از دو ثانیه بعد از او فقط خاکستر باقی مانده بود گردباد با از دست دادن تمرکزم از بین رفت ولی همچنان آتش را در بدنم حفظ کردم کاملا برهنه بودم حالا این اصلا برایم آزار دهنده نبود
رافائل بسمتم آمد
"به من نزدیک نشو تو ،و اون حروم زاده برام فرقی ندارین قسم می خورم که میکشمت "
رافائل و بقیه ی ساحره ها عقب ایستادند متوجه چشمانشان شدم هنوز هم همان چشمان سبز رنگ را داشتند و چشمانشان در تاریکی به طرز وحشتناکی میدرخشید .
بسرعت سرم را چرخاندم بدنبال لنس میگشتم او را کنار ویلیام دیدم یک میخ چوبی در دست داشت صدای فریادَش را شنیدم
"تمومش کن مدیسون اگه نمی خوای که به دوستت آسیبی برسه .....باور کن اگه بخوام حتی قبل از اینکه بفهمی ، مردی!
ولی نیومدم بکشمت باور کن اصلا صبور نیستم آروم بگیر من حالا فقط بخاطر قولی که به ادیسا دادم اومدم نزار بدقولی کنم "
نمی توانستم به حرف هایش اعتماد کنم مگر دیوانه بودم او لنس بود !
او تنها کسی بود که از صدایش بغیر از خطر چیز دیگری نمیفهمیدم .
به رافائل نگاه کرد و غرید
"قویتر از اونه که قبلا بهم گفتی و باید بهم میگفتی که اون یه آناکاپیه "
پس او میدانست من چه چیزی هستم ...مطمئنا میدانست! او هزاران سال سن داشت
"منم شب گذشته فهمیدم قربان ،متاسفم "
این را با کمی ترس گفت باورم نمیشد رافائل از چیزی بترسد
آتش را نگه داشتم
"مگه فرقی هم میکنه بهر حال تو منو میکشی"
با خشم نگاهَش کردم ناگهان غیب شد فقط چشمک زده بودم و او دیگر آنجا نبود و حتی یک ثانیه هم نشد که دست پر قدرتش را پشت گردنم حس کردم آنقدر با سرعت حرکت کرده بود که متوجه او نشده بودم دستانش در آتش روی گردنم بود ولی هیچ اثری از سوختن در او دیده نمیشد بدنش را از من کمی فاصله داده بود تا لباس هایش نسوزد و گردنم بشدت دردناک بود کنار گوشم غرید
"همین حالا میتونم گردنتو خرد کنم مدیسون ولی اینکارو نمیکنم گفتم که حالا قصد کشتنتو ندارم خاموش کن این شمع و از رو خودت "
بهر حال چاره ی دیگری نداشتم حتی قبل از آنکه فرصت حرکت پیدا کنم گردنم را خرد میکرد آتش را خاموش کردم حالا برهنه بودن بسیار آزاردهنده شد
"باید همیشه همینطور حرف گوش کن باشی دختر خوب "
مرا بسمت عمارت برد هنوز هم از خشم میلرزیدم مرا به داخل عمارت برد به محض وارد شدن به عمارت حس عجیبی داشتم نمی توانستم روی چیزی تمرکز کنم میخواستم او را با میز بزرگ سنگی وسط سالن از خود جدا کنم ولی میز تکان نخورد دستان قدرتمندش هنوز به گردنم فشار می آورد از آنهمه فشاری که به خود برای تمرکز کردن آورده بودم به نفس نفس افتادم و احساس می کردم سرم کاملا خالی شده است
صدایش را کنار گوشم شنیدم
"سعی نکن مدیسون تو این عمارت نمیتونی از جادو استفاده کنی ،میدونی مدیسون خیلی چیز های خوبی اختراع شده یه دستگاه که اختلال فکری ایجاد می کنه و نمیزاره تمرکز کنی سعی نکن فقط سر درد میگیری "
در عمارت حدود 12نفر ایستاده بودند حق با او بود نمیتوانستم از جادو استفاده کنم میخواستم آن دوازده جادوگر را با ورد کور کنم این را تازه در کتاب دیده بودم ولی اثر نکرد لنس به یکی از آنها اشاره کرد آن دورگه بسمتم آمد زنجیری در دستانش بود به عمارت نگاه کردم دکوراسیون بطور کامل عوض شده بود چندین میله روی دیوار آویزان شده بود تمام مبلمان بغیر از یک ست از آن ها را جمع کرده بودند و روی میله ها چند زنجیر بود کمی به اتاق شکنجه شباهت داشت چیزی که در فیلم ها دیده بودم.
مرد دستم را گرفت قصد داشت مرا با زنجیر ببندد؟
سعی کردم جلویش را بگیرم دوباره آتش را درست کردم مرد زنجیر را انداخت و از من فاصله گرفت و فشار لنس روی گردنم بیشتر شد برای درست کردن آتش نیازی به تمرکز کردن نبود این در وجودم بود
"بی عرضه ها "
این را لنس با فریاد گفت و لحظه ای متوجه شدم که دستش از گردنم جدا شد و با چنان سرعتی مرا با زنجیر به میله ها آویزان کرد که خودم هم متوجهش نشدم سرعتش آنقدر زیاد بود که حتی نمیتوانستم حرکت دستانش را وقتی که مرا به زنجیر میکشید ببینم وقتی مرا رها کرد من به یک ستون تکیه داده بودم و دستانم توسط دو زنجیر به میله ای که چند فوت از سرم بالا تر بود بسته شده بود دستانم بشدت درد میگرفت چون به سمت بالا کشیده میشدم آتش را خاموش کردم و روی نوک پایم ایستادم تا درد کمتر شود بدتر از همه این بود که بدون هیچ لباسی روبروی 22خون آشام ایستاده بودم رافائل کنار سالن ایستاده بود و با حالت غمگینی نکاهم میکرد .
دوباره سعی کردم تمرکز کنم ولی فایده ای نداشت ناگهان چیزی محکم به گونه ی راستم برخورد کرد ،آن دستان لنس بود آنقدر با سرعت اینکار را کرد که نتوانستم حالت دستش را ببینم درد عظیم بود و یک طرف صورتم بشدت درد ناک شد
حرکت خون که از لب و بینی ام جاری شده بود را حس کردم دیدم که خون آشام ها از بوی خونم تح.ریک شدند و پره های بینیشان باز و بسته میشد .
لنس چانه ام را محکم نگه داشت
"تو دو نفر از افراد منو کشتی دختر بچه ی احمق ،حقته همین حالا بکشمت و تمام خون ارزشمندتو بنوشم ،اگه از اول آروم میموندی مجبور نبودم ببندمت ولی نشون دادی یه بچه ساحره ی وحشی هستی "
فشارش روی چانه ام بیشتر شد تمام حرف هایش را از بین دندان های بهم چفت شده اش میگفت بشدت عصبی بنظر میرسید ولی من ساکت بودم او قصد شکار مرا داشت در این موضوع شکی نداشتم ولی من جان چند نفر از هم نوعانش را نجات داده بودم چرا بدنبال من فرستاده بود چرا قصد شکارم را داشت
لنس چانه ام را با حرص رها کرد به رافائل نگاه کرد و سرش را تکان داد رافائل شمرده شمرده زمزمه کرد
"وقتی برمیگشتیم توی قطار یه ساحره بهمون حمله کرد، مدیس اونو کشت قبل از اون هم قبل از اینکه پیداش کنم یه ساحره بهش حمله کرده بود، مدیس اونو هم کشت الان قاتله سه ساحرست مطمئنا میان دنبالش "
"تو این مدت کجا بوده؟"
"توی یه دهکده توی السالوادور "
"با خانواده ی پدر بزرگ آناکاپیش درسته؟ خیلی دلم می خواد یه سری به اونجا بزنم چیزای خوشمزه ای باید اونجا باشه "
"فقط یه آناکاپی مونده سرورم "
"آخرین باری که از خون یه آناکاپی نوشیدم خیلی وقت پیش بود می ارزه حتی اگه یه آناکاپی مونده باشه "
او قصد رفتن به السالوادور را داشت مطمئنا ایزاک را میکشت جیغ کشیدم
"نه .. نه نباید اینکارو بکنی تو نمیتونی اینکارو بکنی "
خندید بلند و ترسناک دوباره بسمت من آمد چانه ام را گرفت سرش را کمی خم کرد و خون روی لب و چانه ام را لیسید ،سرش را درست جلوی صورتم نگه داشت
"مدیسون باور کن من هر کاری که بخوام و میتونم انجام بدم هر کاری !"
خودش را کمی عقب تر کشید نیش هایش بیرون زده بود با دیدن نیش هایش ضربان قلبم بلند تر شد لنس با نگاه کثیفی سر تا پایم را از نگاه گزراند و روی لبش را لیسید احساس می کردم قلبم درون شکمم افتاده است و بشدت نبض میزد
غریدم
"به من نگو مدیسون پست فطرت "
سرش را خم کرد و ابرو هایش را بالا انداخت نگا هش را از بدنم گرفت و به چشمانم با تعجب و سرگرمی نگاه کرد
"ادیسا همیشه مدیسون صدات میکرد مگه نه؟بهم گفته بود خیلی کله شقی حق با اون بود یه ساحره ی کله شقه وحشی "
غریدم
"اسم مادربزرگم و به دهن کثیفت نیار امکان نداره اون درباره ی من با تو حرف زده باشه تو هیچی از من نمی دونی "
شانه هایم بخاطر بلند بودن میله و کشیده شدن زنجیر درد گرفته بود بخاطر ایستادن روی نوک پاهایم انگشتان پایم میسوخت
"منو اون بحث های طولانیی درباره ی تو داشتیم واقعا فکر میکنی من چیزی درباره ی تو نمیدونستم؟ از وقتی که بدنیا اومدی رافائل دنبالت بود از همه ی اتفاقات برام خبر می آورد ولی ادیسا ادعا می کرد تو بی موهبتی ولی من میدونستم تو همونی که من دنبالشم "
نمیفهمیدم او بدنبال چه چیزی بود درباره ی چه چیزی حرف میزد پدرم مرا از همه پنهان کرده بود تا لنس چیزی از من نفهمد ولی تمام مدت لنس ازاینکه من یک ساحره بودم با خبر بود هنوز هم گیج بودم آنطور که میدانستم ساحره های زیادی بودند که او میتوانست آنها را در اختیار داشته باشد چرا باید اینهمه وقت را برای یک نیمه ساحره میگذاشت سوالم را از نگاه گیجم فهمید
"مدیسون من هفتاد ساله که منتظر بودم منو ادیسا یه پیمان امضا کردیم اون با خونش اون پیمان و امضا کرده و به هیچ وجه نمی تونه زیرش بزنه "
"من نمیفهمم چرا باید مادر بزرگ با تو پیمان ببنده اصلا چه پیمانی در ضمن اون مرده هر پیمانی که بستین دیگه منتفیه از همه مهمتره پیمان شما به من چه ارتباطی داره "
با صدای بلندی خندید
"دختر احمق فکر می کردم باهوش تر از این حرف ها باشی "
کمی مکث کرد و با حالت بی حوصله ای گفت
"باشه باشه بزار از اول بهت بگم "
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
تاريخ : شنبه ۱۳۹۷/۱۱/۱۳ | 12:26 | نویسنده : مهین مقدسی فر |
.: Weblog Themes By Pichak :.
