"قبل از اینکه مادر بزرگ و پدر بزرگت با هم ازدواج کنن من قصد کشتن پدر بزرگت و داشتم البته نه اینکه ازش متنفر باشم برعکس من عاشقش بودم عاشق بوی خونش مثل اکسیر زندگی بود میخواستم بعد از نوشیدن خونش اونو تبدیل به یه خون آشام کنم می خواستم بدونم اگه یه آناکاپی تبدیل به یه خون آشام بشه چه قدرت ها و ضعف هایی داره ؟میخواستم بدونم زیر نور خورشید میتونه زنده بمونه؟ ولی مادر بزرگت ازم خواهش کرد ،نه بزار بهتر بگم اون التماس کرد که پدر بزرگتو زنده نگه دارم بهم گفت هر کاری بخوام برام میکنه ما هم یه قراری با هم گذاشتیم"
کاغذی را از جیبش بیرون آورد یک کاغذ معمولی بنظر نمیرسید ،بسیار قدیمی بود رویش چیز هایی نوشته شده بود و جای دو اثر انگشت قرمز رنگ دیده میشد
"اینو میبینی این پیمانیه که با مادر بزرگت بستم این نشون میده تو متعلق به منی این یعنی اولین ساحره یا آناکاپی از فرزندان رینولد و ادیسا به من تعلق داره "
کمی مکث کرد تا بتوانم تا آنجای حرفش را حلاجی کنم .
این احمقانه بودچرا باید چنین پیمانی میبست .
فرصت فکر بیشتر را به من نداد
"پدرت که بدنیا اومد فکر میکردم اون موهبت داره معلوم بود که جادوگر نیست چون چشم های یه جادوگر رو نداشت ولی من فکر میکردم باید آناکاپی باشه کی فکرشو میکرد فرزند کسایی که هر دوشون انسان نیستن یه انسان معمولی باشه ادیسا بهم گفت که مایکل موهبت نداره ولی باور نکردم میخواستم مطمئن بشم که اون حقیقت و میگه ولی وقتی فهمیدم پدرت یه انسانه خیلی دیر شده بود "
باورم نمیشد آنقدر راحت و با آرامش راجع به به قتل رساندن پدرم حرف میزد او پدر و مادرم را کشته بود و حالا این دلیل احمقانه را می آورد او یک حرام زاده ی واقعی بود دستم را کشیدم و سعی کردم از زنجیر ها رها شوم مچ دستم با زنجیر بریده و کبود شده بود تمام سعیم را کردم تا از زنجیر ها رها شوم ولی فایده ای نداشت حتی نمیتوانستم تمرکز کنم فقط می خواستم از زنجیر ها رها شوم به سمتش حمله کنم و آن زبان کثیفش را از حلقش بیرون بکشم فقط جیغ میکشیدم و همراه با غریدنم اشک هایم روی صورتم میچکید اشک از روی خشم و درد بود
"تو یه مادر بخطای حروم زاده ای خودم میکشمت باور کن اینکارو میکنم تو اونارو کشتی و حالا داری خیلی راحت دربارشون حرف میزنی انگار اونا دو تا حشره ی بی ارزش بودن باور کن خودم یه میخ چوبی توی سینت فرو میکنم و بعد با لذت به جون دادنت نگاه میکنم قسم میخورم اینکارو میکنم ...."
همان لحظه مشت محکمی دردهانم نشست درد تمام سرم را گرفت و سرم به عقب پرت شد خون با فشار از دهانم جاری شد قسمت زیادی از لبم پاره شده بود .
لنس با بیخیالی زمزمه کرد
"بدم میاد وقتی حرف میزنم کسی وسط حرفم بپره واقعا ادیسا اینارو یادت نداده؟"
قسمت آخر حرف هایش را با تمسخر گفت و با چشمان گرسنه اش به لب هایم نگاه کرد نگاهش را از خون روی لبم تا سینه و شکمم که خون تا آنجا جاری شده بود دنبال کرد خم شد جلویم زانو زد و از شکم تا لبم را با زبان دنبال کرد و خونم را نوشید نیش هایش هنوز هم بیرون بود او در عین زیبایی بشدت ترسناک بود مخصوصا با آن نیش های وحشتناکش که خون من از روی آن میچکید کاملا بی حس شده بودم پاهایم گم شد و از زنجیر ی که به مچ دستانم بسته بود آویزان شدم صورتش کمی مضطرب شد .
رافائل را دیدم که به شدت بیقرار بود
به نفس نفس افتادم نمیدانستم این دیگر چه بود شاید چون لبم خونریزی داشت به آن حال در آمده بودم .
لنس به رافائل نگاه کرد
"چش شد ؟ زیادی محکم زدمش؟"
رافائل دندان هایش را روی هم فشار داد به سمتم آمد قصد داشت صورتم را لمس کند سرم را با نفرت عقب کشیدم
"دیگه دلم نمی خواد دستت بهم بخوره دیگه لمسم نکن ،هیچوقت.نمیتونی تصور کنی چقدر ازت متنفرم.."
"اینا همش بخاطر خودته تو توی خطری"
این را با شرمندگی زمزمه کرد مگر خطرناک تر از لنس هم میتوانست وجود داشته باشد او قاتل خانواده ام بود و طوری که با زدن من پیش میرفت مرا هم قطعا میکشت
سعی کردم دوباره روی پاهایم بایستم لنس سرش را برای رافائل تکان داد و رافائل فورا کنار رفت
"خب کجا بودیم ؟.."
این را با حالت مسخره ای گفت و انگشتش را بنشانه فکر کردن روی چانه اش گذاشت
با تمام نفرت به او نگاه کردم
"بعد اینکه پدرت مرد کاملا افتادم دنبال تو از قبل رافائل و مامور کرده بودم تا حواسش به تو باشه ولی تو خیلی گوشه گیر بودی چیزی نمیتونستم ازت بفهمم ولی وقتی ادیسا رفت و تو اومدی اینجا موقعیت و برای من فراهم کردی اون موقع رافائل کاملا میتونست از نزدیک تورو زیر نظر داشته باشه .
مدیسون من تمام مدت زیر نظر داشتمت تا اینکه رافائل همون شب اول بهم گفت که تو ساحره ای البته یه نصفه ساحره ی کوچولو ولی حالا میبینم اینهمه انتظارم بیخود نبوده من با یه تیر دو نشون زدم تو یه نژاد کاملی یه نژاد عالی تو از هر دو نژاد موهبت داری و با چیزی که چند دقیقه ی پیش دیدم خیلی هم قدرتمندی فقط نیاز داری یاد بگیری تا حرف گوش کن باشی .
خب میبینی؟ حالا متوجه شدی که تمام تو متعلق به منه؟"
میدانستم اگر باز هم حرفی بزنم با مشت های قدرتمندش صورتم را متلاشی میکند ولی نمی توانستم ساکت بمانم او کاملا مرا گیر انداخته بود و حالا از یک پیمان احمقانه حرف میزد
"من متعلق به هیچکس نیستم ،مادر بزرگم مرده دیگه هیچ پیمانی در کار نیست چرا بخاطر یه پیمان احمقانه من باید برده ی تو باشم؟"
شرورانه خندید
"باور کن این پیمان هزاران سال دیگه هم باطل نمیشه اگه این پیمان صورت نگیره برای همه بد میشه از جمله ادیسا درباره ی نفرین نشنیدی؟و باید اینو بهت بگم که ادیسا نمرده مدیسون اون زنده ،سالم وجوونه و از قبل هم قدرتمند تر شده"
به صورتش که ذره ای طنز در آن نبود نگاه کردم او مسلما مزخرف میگفت مادر بزرگم مرده بود من او را دیدم وقتی که او را در تابوت میگذاشتند اولین مشت خاک را خودم روی تابوتش ریختم واقعا لنس فکر میکرد حرف هایی که میزد را باور میکنم
با تنفر خندیدم
"تو یه دروغگوی حروم زاده ای "
و سیلی دیگری روی صورتم نشست و لبم که تازه خونریزیَش قطع شده بود شروع به خونریزی کرد حدس میزدم صورتم کاملا کبود شده باشد
لنس غرید
"دیگه به من نگو حروم زاده ،متنفرم از اینکه کسی به من این حرف و بزنه "
انگار که اتفاقی نیوفتاده باشد دوباره خم شد و خون را از روی پوستم نوشید شاید میخواست با این کار کم کم خونم را بخشکاند .
صدای ناله اش را کنار گوشم شنیدم
"این جادوی خونت فوق العادست شیرینم می تونم گرمای خورشید و روی پوستم حس کنم نمیدونی چقدر احساس فوق العاده ایه برای منی که هزاران ساله نور خورشید و ندیدم "
سرش را عقب کشید از آن طرف ستون یک صندلی آورد و روبرویم نشست دوباره به سرتا پایم نگاه کرد از نگاهش احساس کردم ماهیچه های رانم منقبض شد لبخند کجی روی لبش نشست و ادامه داد
"ادیسا بهم گفت که تو باور نمیکنی گفت که به هیچکس اعتماد نداری (اینجا را اشتباه کرده بود من به رافائل اعتماد کرده بودم....)ازم خواست بهت بگم اون نامه ای که توی کتابش برات گذاشته همه ی ماجرا نیست "
کاملا مبهوت شده به لنس نگاه کردم امکان نداشت که کسی از آن نامه با خبر باشد من این را به کسی نگفته بودم این باور کردنی نبود که او زنده باشد حتی اگر زنده میبود چرا به دیدنم نیامد چرا پیغامش را به لنس داده بود شاید قبل از مرگش درباره ی نامه به لنس گفته بود دوباره ناباورانه به لنس نگاه کردم از روی صندلی بلند شد پاهای بلند ی داشت نگاهم به ران پای ورزیده اش افتاد حالا که شنل نداشت میتوانستم به قدرت بدنی و ماهیچه های قدرتمند سینه و بازو هایش پی ببرم به صورتش نگاه کردم با لذت و لبخند کجی به هیزی کردنم نگاه میکرد .
از جیبش یک نامه درآورد و جلوی من گرفت به نامه نگاه کردم آن خط برای مادر بزرگم بود شک نداشتم که خط مادربزرگم است
"خدای من ..."
به گریه افتادم این معجزه بود !
"چطور ممکنه من خودم اونو توی تابوت دیدم اون مرده بود نفس نمیکشید ما اونو خاک کردیم من همه ی اینارو دیدم"
"این یه حقه ی جادوگریه شیرینم "
وقتی به من شیرینم میگفت یاد نیش هایش می افتادم میدانستم بخاطر خونم مرا اینطور صدا می کرد
ادامه داد
"اون زندست اون میدید که تو هر روز بزرگتر و قویتر میشی میدونست که من میدونم تو موهبت داری پس تنها راهی که داشت تا پیمان و بشکنه استفاده کرد اون دوباره از جادوش استفاده کرد تا منو بکشه و تو رو از این پیمان بیرون بکشه ولی فراموش کرده بود من چقدر قدرتمندم شروع کرد به تمرینات جادوگریش دوباره جوون و قدرتمند شده بود وقتی دیدمش فهمیدم دوباره از جادوش استفاده کرده و همین باعث شده تا جوون بشه با اولین حمله ای که کرد اونو مثل تو به زنجیر کشیدم ولی از خونش گذشتم، جون پسرش و گرفته بودم و جون خودشو بهش بخشیدم، اینجوری بی حساب میشدیم ولی پیمانمون همچنان پا برجا بود اون رفت و بعد یه مدت دوباره برگشت فکر میکردم بازم قصد داره بهم حمله کنه ولی برای درخواست کمک اومده بود ازم خواست ازت محافظت کنم میدونی که وقتی یکی از ساحره ها کارشکنی میکنه بقیه ساحره ها متوجه میشن ،کاش این قابلیت توی خون آشام ها هم بود اینجوری لازم نبود انقدر خودمو به زحمت بندازم (این را با تَعَمُق و تمسخر گفت)توام یه ساحره رو کشته بودی برای همین اونا انقدر ماموراشونو میفرستن تا بالاخره تو بمیری ،حالا که دو نفر دیگه رو هم کشتی تعداد بیشتری ساحره میفرستن مخصوصا اگه بفهمن تو مال منی ،ادیسا از من خواست ازت محافظت کنم و در اِزاش جونشو به من بخشید در ازای زنده نگه داشتن تو !"
به نفس نفس افتادم یعنی مادر بزرگم را کشته بود ؟با دیدن صورت هراسانم بدون آنکه بپرسم توضیح داد
"اون الان جزو افراد منه یه دورگه ی خیلی قوی"
باورم نمیشد که حالا مادر بزرگم یک خوناشام شده باشد آنهم بدست لنس
"باور نمیکنم اگه اون زندست چرا خودش نیومد تا بهم کمک کنه اصلا چرا باید منو تنها میذاشت "
"مدیسون اون یه خون آشام تازه متولد شدست اون خیلی جوونه و نمیتونه در برابر خون تو مقاومت کنه میترسید که تورو بکشه وگرنه مطمئن باش می اومد ...همه ی اینارو خودش توی نامه برات توضیح داده بعد از اینکه آرومتر شدی و دست از چنگ زدن مثل بچه گربه برداشتی میزارم اینو بخونی .
البته باید اینم بگم که نیازی نبود ادیسا اینو ازم بخواد تا ازت محافظت کنم من نمیزاشتم چیزی که مال منه آسیب ببینه "
از تمام چیز هایی که شنیده بودم به سرگیجه افتادم به رافائل نگاه کردم از حالت صورتش میدانستم که از قبل همه ی این ها را میدانست حالا میفهمیدم آن حرف های مرموزانه اش درباره ی لنس و من بخاطر چه چیزی بود و اینکه نمی خواست درباره ی گذشته اش چیزی بفهمم و گفته بود بعد از برگشتن به لوناپییر همه چیز را به من میگوید حالا خودم فهمیده بودم که رافائل یک حرام زاده بود و برای دشمن من کار میکرد
و نمیفهمیدم که چرا مادر بزرگم برای محافظت از من لنس را انتخاب کرده است .او بدترین گزینه بود .
"من به محافظت تو نیازی ندارم فقط میخوام که از من دور بمونی این بهترین کمکیه که میتونی در حق من بکنی ترجیح میدم بمیرم تا تو بخوای به من کمک کنی در ضمن اینهمه سال وقت گذاشتی پیمان بستی منو مثل جاسوس تعقیب کردی که تهش به چی برسی من می تونم برای تو چیکار کنم این پیمان لعنتی اصلا چیه؟"
فهمیده بودم که پیمان خونین چیزی نیست که براحتی آن را بشکنم مخصوصا که حالا متوجه شدم مادر بزرگم زنده است نمیتوانستم کاری کنم تا آسیب ببیند نمیخواستم باعث نفرین شدن مادربزرگم شوم کمترین کاری که میتوانستم انجام دهم این است که بفهمم اصلا این پیمان چه چیز لعنتی است
"اینکه ازت محافظت کنم دست تو نیست مدیسون این به من مربوط میشه و باورم نمیشه هنوز متوجه نشده باشی که تو چکار میتونی برام بکنی "
با خشم به او نگاه کردم اینکه دائما با آن لحن که انگار داشت به یک کودک کودن چیزی را میفهماند با من صحبت میکرد باعث عصبانیتم میشد .
دستش را بنشانه ی تسلیم بالا گرفت
"باشه باشه قرار نیست دوباره حمله کنی تو امشب باعث شدی بیشتر از یه سال حرف بزنم واقعا منو بی حوصله و ناامید کردی ،الان باهات کاری ندارم باید رُشتت کامل بشه یعنی20ساله بشی اونوقت میشی مال من تو میتونی یه نژاد بدون ضعف باشی نه آتیش تورو از بین میبره نه خورشید!، وقتیم که خورشید نتونه تورو نابود کنه پس میخ چوبی ام نمیتونه تورو بکشه و میشی یه خون آشام قدرتمند بدون ضعف و از قضا متعلق به منی من خالق تو میشم اونوقت هیچکس نمیتونه مارو شکست بده میشیم شرکای کاری قدرتمند و فوق العاده
یه قصر برای خودت خواهی داشت که تو ملکه ی اون قصری با هر چیزی که دلت بخواد داشته باشی ،هر چقدر که بخوای ثروت داری "
باور نمیکردم! چیز هایی که میشنیدم را باور نمیکردم او خالقم میشد و من تا ابد باید اوامرَش را اجرا میکردم ،می خواست مرا تبدیل به یک خون آشام کند تا ،تا ابد برده اش باشم،نه من این را نمی خواستم
"میدونی چیه لنس من ایده های فوق العاده ای دارم که میتونی اون قصر و اون ثروت کوفتیت و کجا فرو کنی ..."
و یک مشت دیگر !
"خدای من!...... تو خیلی بی ادبی مدیسون،
واقعا ادیسا وقت صرف تربیت تو نکرده "
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
تاريخ : شنبه ۱۳۹۷/۱۱/۱۳ | 12:32 | نویسنده : مهین مقدسی فر |
.: Weblog Themes By Pichak :.
