درباره وب

سلام.

از دوستانی که مایل به همکاری در وبلاگ رایگان فیلتاب هستند و توانایی قرار دادن مطالب رو در زمینه سینما و تلویزیون یا کتاب در وبلاگ قرار بدن درخواست همکاری میشود.
لطفا در صورت علاقه در زمینه همکاری ، با ایمیل زیر بهم اطلاع بدید.
Ranjbar.mehdi22@gmail.com

۱. حتما نظر بدین.
۲. اگه کتابی رو خواستین اینجا منتشر کنین, فیلتاب کاملا پشتیبانی میکنه.
۳. کتاب هایی نظیر ترجمه جلد چهارم نغمه یخ و آتش که پولی هستن رو نمیتونم رایگان بزارم, اصلا مشکل حقوقی داره. لطفا این رو ازم نخواین چون شرمنده تون میشم.
۴. اگه لینکی مشکل داره خواهشا خبرم کنین تا درستش کنم.
۵. اگه کسی میخواد از لینک های فیلتاب استفاده کنه, لازم نیست اجازه بگیره و خودتون ازش استفاده کنین ولی فقط ذکر منبع رو فراموش نکنین.
۶. هر کسی میخواد وبلاگ های هم رو لینک کنیم یا سایتش رو جزو دوستان فیلتاب قرار بدم, یه نظر بزاره تا لینکش کنم. (بخیل که نیستیم, والا)

بچه ها اگه کسی مایله کتابی رو ترجمه کنه لطفا خبرم بکنه. اگه توی تایپ و مخصوصا ویراستاری هم کس دیگه ای هست که مایل به همکاریه بازم خبرم کنه.

دوستان اگه کسی میخواد کتاب یا داستان کوتاهی رو بنویسه  و به صورت پست به پست به اسم خودش قرار بدم, برام به اون ایمیل بالا بصورت متن یا PDF یا هر شکل مرسوم دیگه ای بفرسته.
باعث افتخاره که داستان های کوتاهتون رو منتشر کنم.
جستجوی وب
موضوعات وب
لینک های مفید

فصل شانزدهم خیانت 

 


اگر با پتک به سرم میکوبید قطعا کمتر باعث آسیب رساندن به من میشد 
به هق هق افتادم ولی ادامه دادم 
"اصلا چرا باید منو با کسی شریک میشدی؟مگه نه؟ من یه نوشیدنی مخصوص برای خودت بودم"
صورت ویلیام بوضوح رنگ پریده تر شد چشمانش خطرناک تر شد و صدایش تیره به گوش میرسید
"چطور میتونی همچین فکری کنی من میخواستمت توام منو میخواستی چطور میتونی بگی بخاطر خونت بوده "
بلند تر از او غریدم
"پس چه دلیل کوفتی داشتی که بهم نگی  که چه چیز لعنتیی هستم چرا همون موقع بهم نگفتی ؟ اگه قبل از نوشیدن خونت عاشقت شده بودم چرا حالا که از لنس نوشیدم دیگه حسی بهت ندارم؟  تو بهم نگفتی، وقتی که تمام مدت میدونستی که ممکنه هر لحظه یه خون آشام بهم حمله کنه چطور میتونستی انقدر خودخواه باشی من حق داشتم که درباره ی خودم بدونم "
آرامتر نالید
"محض رضای خدا مد تو حتی با جادوگر بودنت مشکل داشتی اگه بهت میگفتم غیر از ساحره بودن یه آناکاپی هستی چه حسی بهت دست میداد "
"هر حس لعنتیی بهم دست میداد بهتر از این بود که از چیزی که هستم بیخبر باشم و تو اگه کامیلا بهم نمیگفت قصد نداشتی بهم بگی که یه ساحره هستم  تو همه چیو ازم پنهون کردی  واقعا نمیدونم حالا که اینجوری فهمیدم  چی تغییر کرده  حرفات هیچی و توجیح نمیکنه  تو بهم دروغ گفتی موجودیتمو ازم پنهون کردی تا یه نوشیدنیه  گرونو واسه خودت داشته باشی"
"مدیس..."
جیغ کشیدم
"همتون فقط می خواین که من بَردَتون باشم  همتون فقط می خوایین ازم سوء استفاده کنین برو!
 نمیخوام دیگه ببینمت 
حداقل تا یه میلیون سال دیگه جلوی چشمام نباش
  از اینجا گمشو بیرون ...
گمشو ..."
پس نشانِ عوضیه شماره ی سه هم  به ویلیام میرسید آنجور که پیش میرفت دورم در حال پر شدن از عوضی ها بود و اندک کسانی که میشناختم تبدیل به یک مشت عوضی شده بودند فقط چند نفر دیگر از لیستم مانده بود که امیدوار بودم آنها به لیست عوضیها نپیوندند 
در بشدت باز شد  رافائل جلوی در ایستاده بود صورت مضطرب و نگران او مرا بیشتر عصبی میکرد 
"چی شده ؟اینجا چه خبره؟"
از او بیشتر از ویلیام خشمگین بودم  نگاه تیره ای به او انداختم  ویلیام را هل دادم  از جایش حرکت نکرد و با حالت  غمگینی نگاهم میکرد خودش عقب کشید و کنار رافائل ایستاد به سمت آنها رفتم و به سینه ی سنگی رافائل مشت زدم  و فریاد کشیدم 
"جفتتون برین به درک عوضیای حروم زاده  امیدوارم یکی بیاد و یه میخ چوبی تو  قلبای سیاه و کثیفتون فرو کنه باس.ناتون و جمع کنین و از اینجا بیفتین بیرون  ..."
رافائل از شدت خشم میلرزید ویلیام آرام بود و منتظر فرصتی بود تا بتواند حرفی بزند ولی این فرصت را به آنها ندادم و در را روی صورتشان به هم کوبیدم  چون درست در چارچوب در ایستاده بودند در بسته نشد ولی با صدای بدی به آنها برخورد کرد هر دو عقب رفتند در بسته شد وحتی  کلمه ای  از دهان های  لعنتیشان بیرون نیامد 
بلند فریاد کشیدم 
"لعنت به روزی که جفتتون و ملاقات کردم عوضیا"
مطمئنا تمام افراد در آن عمارت صدایم را شنیده بودند ولی مگر مهم بود؟
روی تخت نشستم گرسنه و بشدت عصبی بودم لباسم را عوض کردم و از عمارت بیرون رفتم  چند دورگه را در عمارت و حیاط دیدم ولی حتی جرات نگاه کردن به مرا نداشتند  به سمت کالج رفتم و متوجه شدم دو دورگه با فاصله بیست یارد از من پشت سرم حرکت میکردند  به کالج رسیدم  به غذا خوری رفتم بیشتر دوستانم آنجا جمع شده بودند   و هنوز متوجه آمدنم نشدند   با اولین قدمی که داخل سالن غذا خوری گذاشتم  متوجه نگاه لنس شدم روی یکی از صندلی ها لم داده بود و دختر بلوندی روی پایش نشسته بود و انگشتانش را بین موهایش میکشید  و دست دیگرش روی سینه ی عضلانی لنس قرار داشت دو دکمه ی بالای لباسش باز بود و میتوانستم قسمتی از سینه ی فوق العاده و خالکوبی اش را ببینم  حس کردم قلبم بدرون شکمم افتاد  تنفسم نامنظم شد سعی کردم  آرام نفس بکشم    با خود تکرار کردم 
*دم ،بازدم *
ناگهان صدای جیغ ناتالی را شنیدم بسمت من  تقریبا میدوید 
"خدای من مد خودتی ...بالاخره برگشتی ..."
 و بالاخره در حجم آغوشش جای گرفتم بقیه توجهشان جلب شد چند نفر دیگر دورمان جمع شدند یک به یک  در آغوششان جای میگرفتم بوسیده میشدم چیز هایی میشنیدم ولی نمیدانستم در آغوش چه کسی هستم  وجود لنس مرا گیج کرده بود سعی کردم نه به او نگاه کنم و نه به بودنش در این سالن فکر کنم  ناتالی دستم را گرفت و مرا روی صندلی کنار خودش کشید  چشمانم را دقیق به صورت او  دوختم  ناتالی هم  با لبخند پهنی روی صورتش نگاهم میکرد 
"دلم برات تنگ شده بود نت "
"چه عجب بالاخره حرف زدی فکر کردم زبونتو مکزیک جا گذاشتی "
این را جیمز با خنده گفت من نیز لبخند زدم 
" خوب برای شروع باید بگم که گرسنمه شامه امشبه لیزا چیه "
همه خندیدند 
"من میرم برات میارم "
این را لورنزو با ابهت مخصوص به خودش گفت
و شانه ام را با حالت دلگرمانه ای لمس کرد به او لبخند زدم 
بعد از اینکه لورنزو  سینی کاملی از غذا را برایم آورد با اشتها شروع به خوردن کردم ناتالی بی وقفه حرف میزد و حرف میزد ...
"تو گفته بوی دیگه برنمیگردی  نمیدونی چقدر ناراحت شدم "
 چند دورگه در غذا خوری نشسته بودند  نمیدانستم دلیلش محافظت از من بود یا نمیخواستند من فرار کنم 
"مگه میتونستم دیگه برنگردم "
نگاهم به لنس افتاد دیوید  به سمتش رفته بود میدانستم دیوید همج.نسباز است مگر میتوانست از پسری مث لنس بگزرد لنس واقعا جذاب بود دو دختر دیگر به دختر بلوند اضافه شده بودند و یا در حال لاس زدن با او بودند و یا برایش دلبری میکردند نمیدانم لنس چه چیزی به دیوید گفت ولی وقتی دیوید برمیگشت حالت صورتش کاملا خالی شده بود  صدای بوسیده شدن لب های یکی از دختران توسط لب های باشکوه لنس را میشنیدم گاهی اوقات از گوش های لعنتیم متنفر میشدم ...آن صدا ها ...
 شکمم به پیچش افتاد  اشتهایم را از دست دادم و دستانم بی اراده مشت شدند  ضربان قلبم بالا رفت متوجه شدم چند ثانیه بود که نفس نمیکشیدم  این با حالتی که با رافائل داشتم
فرق داشت حتی به آن نزدیک هم نبود  جاذبه ای که او برای من داشت صد ها برابر بیشتر بود میتوانستم قسم بخورم اگر همانجا می ایستادم و فقط او حرف میزد به ار..گاسم میرسیدم  سعی کردم تنفسم را منظم نگه دارم ولی این شدنی نبود
"واقعا جذابه مگه نه؟ میدونستی این کالج در اصل واسه اونه؟ من تازه دو هفتس که فهمیدم پرکینزها فقط واسه اون کار میکنن ، فکر کن پسری به این جوونی چقدر ثروتمنده خدای من اون میتونه هر دختری رو که بخواد داشته باشه "
حرف های ناتالی حالم را بدتر میکرد ،نگاه لنس روی من ماند  دختر بلوند را از روی پایش کنار کشید ایستاد و به سمت من آمد از نگاهش و لبخند کج روی لب هایش فهمیدم که حالم را میداند  باید از آنجا دور میشدم ممکن بود همانجا لباس هایش را از هم بدرم و .... 
از فکر هایم شرمگین بودم بسرعت ایستادم 
"باید برم دستشویی نت "
ناتالی سرش را تکان داد 
 تقریبا به سمت دستشویی دویدم اگه لنس کنارم مینشست همانجا او را میبوسیدم لازم نبود او زحمت اغوا کردنم را به خود بدهد؟ با دیدنش شبیه به پروانه ای به سمت نور جذب میشدم و مطمئن بودم او مرا میسوزاند  این اتفاق بدیهی بود .
 به صورتم چند مشت آب پاشیدم
"از من فرار میکنی؟"


موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام

تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۷/۱۱/۲۳ | 10:50 | نویسنده : مهین مقدسی فر |