درباره وب

سلام.

از دوستانی که مایل به همکاری در وبلاگ رایگان فیلتاب هستند و توانایی قرار دادن مطالب رو در زمینه سینما و تلویزیون یا کتاب در وبلاگ قرار بدن درخواست همکاری میشود.
لطفا در صورت علاقه در زمینه همکاری ، با ایمیل زیر بهم اطلاع بدید.
Ranjbar.mehdi22@gmail.com

۱. حتما نظر بدین.
۲. اگه کتابی رو خواستین اینجا منتشر کنین, فیلتاب کاملا پشتیبانی میکنه.
۳. کتاب هایی نظیر ترجمه جلد چهارم نغمه یخ و آتش که پولی هستن رو نمیتونم رایگان بزارم, اصلا مشکل حقوقی داره. لطفا این رو ازم نخواین چون شرمنده تون میشم.
۴. اگه لینکی مشکل داره خواهشا خبرم کنین تا درستش کنم.
۵. اگه کسی میخواد از لینک های فیلتاب استفاده کنه, لازم نیست اجازه بگیره و خودتون ازش استفاده کنین ولی فقط ذکر منبع رو فراموش نکنین.
۶. هر کسی میخواد وبلاگ های هم رو لینک کنیم یا سایتش رو جزو دوستان فیلتاب قرار بدم, یه نظر بزاره تا لینکش کنم. (بخیل که نیستیم, والا)

بچه ها اگه کسی مایله کتابی رو ترجمه کنه لطفا خبرم بکنه. اگه توی تایپ و مخصوصا ویراستاری هم کس دیگه ای هست که مایل به همکاریه بازم خبرم کنه.

دوستان اگه کسی میخواد کتاب یا داستان کوتاهی رو بنویسه  و به صورت پست به پست به اسم خودش قرار بدم, برام به اون ایمیل بالا بصورت متن یا PDF یا هر شکل مرسوم دیگه ای بفرسته.
باعث افتخاره که داستان های کوتاهتون رو منتشر کنم.
جستجوی وب
موضوعات وب
لینک های مفید

فصل هجدهم راز ها

 


ادامه دادم 
"من میتونم تورو بکشم و لنس چیزی بهم نمیگه در این حد بی ارزشی "
شانه ام را محکم در دست گرفت و اینبار با صدای بسیار بلندی فریاد زد
"خفه شو مدیس تو هیچی نمیدونی "
"اوه جناب خیانت کار عصبانی شده؟ببینم میتونی وقتی عصبانی شدی سرم داد بزنی؟ لنس اجازشو بهت داده؟  یا مثلا میتونی منو بزنی؟؟ میتونی بزنی صورتم و داغون کنی، مثل لنس؟  وقتی لنس منو میزد که خیلی جنتلمنانه ایستاده بودی و لذت میبردی ،ببینم خودتم اجازشو داری تا منو بزنی؟ "
فشار دستانش روی بازویم بیشتر شد 
"مد بس کن "
این را با بیچارگی گفت خوشحال بودم که باعث آزار دیدنش میشدم 
"ناراحتت کردم ؟ مگه تو خدمتکار مخصوص جناب پادشاه نیستی ؟یا مثلا جاسوسش ،مگه ...."
"اون خالق منه"
چند لحظه طول کشید تا چیزی که گفته بود را قورت بدهم و وقتی متوجه حرفش شدم 
دهانم کاملا بسته شد چیزی که رافائل گفته بود دهانم را کاملا بست  لنس خالق رافائل بود پس او به هیچ عنوان نمیتوانست از دستورش سرپیچی کند.
 مادر بزرگم وقتی لنس او را تبدیل کرده بود کاملا تحت تاثییر او بود از نامه اش میتوانستم بفهمم حتی اگر لنس از او می خواست تا مرا بکشد او حتما اینکار را میکرد از رافائل چه توقعی میتوانستم داشته باشم؟  دستش را از روی شانه ام برداشت به او پشت کردم و به سمت تراس رفتم در تراس را باز کردم و روی صندلی حصیریه سبز رنگ  نشستم  با فاصله روی صندلی دیگری نشست 
"اینم بهت دستور داد که بهم خون بدی و باهام بخوابی؟"
"نه فکر میکردم با خون دادن بهت کاری میکنم که بیشتر بهم نزدیک بشی تا بیشتر دربارت بفهم"
"تمام اتفاق اون شب برنامه ریزی شده بود ؟اینکه منو زخمی کردی از خونم نوشیدی و وقتی بیهوش شدم از خونت بهم دادی؟"
"لازم نبود از خونم بهت بدم من قبل از اون شب بهت خون داده بودم "
با تعجب به او نگاه کردم بدون پرسیدن خود او جواب داد 
"توی ده سالگیت وقتی از پنجره افتادی پایین خیلی زخمی شده بودی اون شبحی که خوابش و میدیدی اونی که فکر میکردی هیولاست من بودم تو بیهوش شده بودی و سرت بدجوری خونریزی داشت یکی از ماموریت های من مواظبت کردن از تو بود باید زنده نگهت میداشتم  و تو داشتی میمردی مطمئن بودم تا صبح میمیری منم از خونم بهت دادم  و از خون تو نوشیدم سر و صورتتو تمیز کردم وقتی دیدم که نزدیکه بهوش بیای رفتم تا منو نبینی .اون کسی که فکر میکردی تعقیبت میکنه پدرت نبود من بودم مدیس ،من هر شب میدیدمت  اینکه شبا از پنجره فرار میکنی برام عجیب بود و اینکه همیشه عصبانی بودی دعوا کردنات و دیده بودم "
"پس تو جون منو قبلا نجات دادی یعنی من الان باید مرده باشم "
با حالت خاصی به من نگاه میکرد
"برای همین درباره ی خشمم ازم پرسیدی؟"

"آره مدیس من تمام لحظاتت کنارت بودم اون روز که گفتی  اون کلیسا رو آتیش زدی من اونجا بودم اون روز یه کشیش غیبش زد اون کشیش نبود یه ساحره ی خیلی قدرتمند بود مادربزرگت تورو برده بود پیش سایور(Sayour) تا بفهمه تو چجور قدرتی داری اون میتونه آینده رو ببینه اون شب به همه گفت که خودش اتفاقی کلیسارو آتیش زده همه هم باور کردن ولی من میدونستم یه چیزی اشتباهه اون ساحره بعد از اون غیبش زد و دیگه هیچ کس اونو ندیده  "

"خب چرا اینارو زودتربهم نگفتی"

"نمیتونستم مدیسون باید درک کنی...."
سرش را بنشانه تایید حرفم تکان داد
"چطور تونستی انقدر بهم دروغ بگی ..."
"من بهت دروغ نگفتم فقط قسمتی از حقیقت و ازت مخفی کردم "
"چه منطق جالبی.."
لبخند زد با اخم به او نگاه کردم 
"من  هنوزم گیجم نمیتونم این اتفاق هارو درک کنم  از امروز صبح یه احساس عجیبی دارم دیگه نه نسبت به تو نه ویلیام حسی که قبلا داشتم و ندارم هیچ کشش جن.سی در کار نیست ..."
"میدونم مد ،این چیزیه که قبلا هم بهت گفتم دو راه داره که بتونی از این جادوی سک.سی نجات پیدا کنی یا منو بکشی یاخون  یه نفر که سنش از من بیشتره رو بنوشی در این صورت به سمت اون جذب میشی و حالا میبینی که از خون لنس نوشیدی و اون برات جاذبه داره "
"این خیلی دردناکه حتی قابل مقایسه با حسی که به تو داشتم نیست هر بار میبینمش عضلاتم بقدری منقبض میشه که دلم میخواد جیغ بکشم هم درد داره ..هم ......"
"لذت؟"
"این فراتر از لذته نمی تونم توصیفش کنم  حس یه آدم معتاد و دارم که داره ترک میکنه و لنس مثل موادیه که بهش نیاز دارم "
نفسش را با فشار بیرون داد 
"سعی کن زیاد نزدیکش نشی باور کن راه دیگه ای به ذهنم نمیرسه "
"اون همه جا هست همین الان اگه بخاطر لاس زدن با اون دخترا نبود اینجام میومد دنبالم "
"حسودی میکنی؟"
خندید
"چرند نگو رافائل خودت میدونی چه حسی دارم"
با حالت خاصی پرسید
"مد الان که خون روی احساساتت تاثیری نداره میتونی بهم بگی چه حسی به من داری؟نفرت؟ دوستی؟ بی حسی؟"
چه حسی داشتم ؟خودم هم نمیدانستم فقط میدانستم از او متنفر نبودم 
"من خیلی گیجم ترسیدم و از همه مهمتر انقدر ازت عصبانیم که نمیتونم بفهمم چه حسی دارم "
سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد
"تو هنوزم نمیخوای درباره تبدیل شدنت بهم بگی؟"
مرموزانه نگاهم کرد و با زیرکی گفت
"تو شرط و بردی پس مجبورم بگم "
با یاداوری آن شب گرم شدم مثل قبل نبود ولی هنوز هم روی من تاثییر میگذاشت نه مثل قبل آزار دهنده برعکس این گرما دلپذیر بود 
رافائل به صندلی تکیه داد و سرش را روی لبه ی صندلی گذاشت چشمانش در تاریکی به آسمان نگاه میکرد
" لنس درواقع تنها کسیه که من دارم اون جون منو نجات داد یه عده ساحره تمام خانوادمو کشتن من اون موقع25سالم بود جوون بودم و  عاشق شکار! "
"از اسمت میتونم اینو حدس بزنم (قدیما فامیلی نایت و رو کسایی میزاشتن که شکارچی بودن)"
خندید و ادامه داد
"همشون جلوی چشمام شبیه یه گوشت خمیری شدن همشونو خیلی راحت کشتن حتی خواهر15سالمو "
"ولی چرا باید خانوادتو بکشن؟ مگه شما انسان نبودین؟"
"داستانش خیلی طولانیه .."
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و مشتاقانه به او نگاه کردم من وقت زیادی برای گوش دادن داشتم 
خندید 
"باشه،باشه میگم فقط لطفا اونجوری دیگه بهم نگاه نکن ممکنه تو حستو از دست داده باشی ولی واسه من هنوز پابرجاست  میترسم همینجا   ..."
جمله اش را کامل نکرد و نفس عمیقی کشید لبخند غمگینی بر لبانش بود چند لحظه سکوت کرد تا تمرکزش را بدست بیاورد و بعد شروع به حرف زدن کرد 
"من تنها کسی هستم که از خانواده ی لنس باقی مونده "
متوجه نشدم
"صبر کن ... نفهمیدم .. چی؟"
"لنس وقتی تبدیل شد یه پسر کوچیک یه ساله داشت  الیور نایت اون انسان مونده بود و من ......"
حرفش را بریدم و با تعجب زمزمه کردم
"یعنی تو نوه ی نوه ی نوه ی نوه ی..."
حرفم را ادامه داد 
"نوه ی نوه ی نوه ی نوه ی نوه ی نوه ی لنسم  ،چند تا جادوگر هممونو گروگان گرفته بودن تا لنس خودشو بهشون تحویل بده ما اون موقع حتی نمیدونستیم لنس کیه  لنس اومد ولی خیلی خیلی دیر شده بود همه ی خانوادم مردن منم تقریبا مرده بودم لنس ظرف چند ثانیه همه ی اون ساحره هارو قتل عام کرد و برای نجات دادن من مجبور شد منو تبدیل به خون آشام کنه"
"خدای من  متاسفم راف خیلی غم انگیزه ،.... پس تو باید از ساحره ها متنفر باشی "
"هستم"
"از روز اول میدونستی من ساحرم درسته؟"
"نمیدونستم !
تو رنگ چشمهای یه ساحره رو نداشتی وقتی بچه بودی خیلی ضعیف و لاغر مردنی بودی(خندید) اون موقع بیشتر دلم برات میسوخت !میدیدم که هیچ دوستی نداری و بوی تو خیلی عجیب بود. وقتی بچه بودی تا این حد بوی خوبی نداشتی البته اون موقع نمیتونستم بهت زیاد نزدیک بشم ولی خب بوی تو مثل حالا  فوق العاده و قوی نبود  اون شب که از خونت نوشیدم اصلا متوجه فرقش نشدم تو هر چی سنت بیشتر میشه خونت غنی تر و گوارا تر میشه ولی اون شب وقتی فهمیدم ساحره ای از قصد بهت اونهمه آسیب رسوندم میخواستم درد بکشی حتی به سرم زد کارتو تموم کنم ولی نتونستم!،  ازت متنفر بودم مدام تعقیبت میکردم که اگه تو همون قاتلی خودم بکشمت البته لنس ناراحت میشد ولی اینکارو میکردم "
"میخواستی انتقام خانوادتو از من بگیری"
ـ"نسبت به ساحره ها یه نفرت عجیبی داشتم ولی بعدش ..."
ساکت شد سرم را کج کردم و با دقت به او  نگاه کردم بنظر در حال حاضر  اینجا نبود چشمانش به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود 
"بعدش چی؟"
"بعدش نمیدونم دقیقا تو چیکار کردی ولی نمیتونستم ببینم تو اذیت میشی دیگه نمیتونستم اذیتت کنم حتی چند بار زد به سرم که دخل جین و بیارم تا باعث اذیت شدنت نشه فهمیدم تو مثل بقیه ی ساحره ها نیستی برای من ساحره ی بد و خوب بی معنی بود من مثل لنس نیستم اون فقط ساحره های قاتل و میکشه حتی بهشون فرصت اینو میده که از کارشون دست بکشن ولی من از همشون متنفر بودم "
کاملا به او حق میدادم 
"لنس چرا اینکارارو میکنه؟"
"قبلا بهت گفتم اونم داره انتقام میگیره  ولی بالاخره باید یکی باشه که اون ساحره های از خود متشکر و ادب کنه باید کسی باشه تا جلوی زیاده روی ها و نژاد پرستی های ساحره هارو بگیره  اونا اصلا رحم ندارن "
"ولی قبلا گفته بودین..."
"میدونم قبلا چی گفته بودیم مدیس ویلیام فقط میخواست پذیرشش برای تو آسونتر باشه از طرفی ویلیام هنوز از ساحره ها ضربه نخورده  و از طرف دیگه ساحره های خوب هم وجود دارن مثل مادربزرگت "
"تو اونو دیدی؟"
"آره دیدمش تو خیلی شبیهشی البته از لحاظ اخلاقیات ابدا به هم شباهت ندارین اون خیلی آرومه ولی تو ..."
خندید 
"اون حالش خوبه؟"
"خوبتر از همیشه ،..باور کن"
ساکت ماندم چندین دقیقه بود که هر دو ساکت بودیم 
"به چی فکر میکنی"
"به همه چی  میدونی من کاملا گیر افتادم کاش میتونستم از اینجا فرار کنم ولی نمیتونم این که هیچ راهی به ذهنم نمیرسه خیلی آزاردهندس  اینکه لنس دست از سرم ور نمیداره اینکه قراره یه خون آشام بشم اینکه ..."
حرفم را برید 
"میفهمم مدیس ولی باور کن لنس اونقدر ها هم بد نیست"
غریدم
"لنس قاتل خانواده ی منه یه لحظه فکر کن، همون حسی که تو به ساحره ها داری من به لنس دارم "
"ساحره ها هیچوقت از کارشون پشیمون نمیشن ولی لنس از اون اتفاق پشیمونه و با بخشیدن جون ادیسا تقریبا اشتباهشو جبران کرده "
"مزخرف میگی هیچی مادر پدرمو بهم برنمیگردونه "
ایستادم و به داخل اتاق رفتم بخاطر نشستن روی برف ها لباسم خیس شده بود لباسم را در آوردم و تنها با لباس زیرم روی تخت نشستم و دستانم را دورم پیچیدم نگاه رافائل با لذت روی سی.نه هایم ماند
"من نمیخوام تبدیل به یه خون آشام بشم راف این بدترین اتفاقیه که میتونه برام بیفته "
رافائل کنارم نشست دستش را نرم روی شانه ام کشید 
" الان به این قضیه فکر نکن هنوز خیلی فرصت داری "
"خیلی؟فقط چند ماه تا بیست سالگیم مونده ،...اگه تو بهش بگی یا ازش بخوای ممکنه ...."
"اون برای تصمیماتش از هیچکی اجازه نمیگیره  مخصوصا در مورد تو !
حداقل من دیدم که چقدر منتظر موند تا از تو جادویی ببینه تا تورو مال خودش کنه  اون واقعا تورو میخواد "
"نمیفهمم چرا دنبال منه"
"احمق نباش مد تو یه نژاد عالی هستی هیچی نمیتونه تورو شکست بده "
روبرویش نشستم و غریدم
"مثل لنس حرف نزن من نمیخوام یوری بویکا(شخصیت فیلم شکست ناپذیر)باشم من میخوام مثل یه انسان معمولی  زندگی کنم یه دوس پسر معمولی داشته باشم  کسی که نگران نباشم منو به یه هیولا تحویل بده "
با دلخوری نگاهم کرد 
"قسم میخورم اونکارو بخاطر خودت کردم تو نمیدونی تو چه خطر بزرگی افتادی اونا تورو میکشن و خیلی راحتم اینکارو میکنن"
"تا حالا که نتونستن من سه تاشون و کشتم "
با تمسخر نگاهم کرد
" احمق نباش مد اونا اگه لازم باشه یه ارتش برای کشتنت میفرستن لنس میخواد با تاریس مزاکره کنه جون تو در ازای هر چیزی که اونا بخوان  و مطمئن باش هر چی که بخوان و لنس بهشون میده تا جونتو نجات بده "
"چرا چون به مادر بزرگم قول داده؟"
"چون تو خیلی براش ارزش داری تو براش مثل ملکه برای کندو رو داری "
"الان اینی که گفتی باید منو خوشحال کنه؟یعنی من قراره تولید مثل کنم؟"
با صدای بلند و با تمسخر خندید 
"تو قرار نیست تولید مثل کنی خون آشام ها نمیتونن بچه دار بشن "
هنوز هم میخندید شانه هایم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید همانطور که میخندید روی پیشانی ام را بوسید  روی پایش نشستم  و چانه اش که درست جلوی دهانم بود را با حرص گاز گرفتم
"منو مسخره نکن  خوب من چمیدونستم تو گفتی ملکه زنبورا "
دوباره خندید و اینبار دهانش پایینتر آمد و  زبانش گردنم را مزه کرد و سرش همانجا ماند از نفسی که کشید میدانستم  مرا بشدت میخواست 
تمام حرکاتش از روی شهوت عمیقی بود که از نزدیکیمان به او دست داده بود دستش کمرم را نگه داشت  ولی حرکتی نکرد منتظر بود از او جدا شوم یا او را پس بزنم ولی آنکار را نکردم  
دوباره آن گرما را حس میکردم یک گرمای ملایم !
 
"فکر کنم بحث جذابی داشتین "
این صدای لنس بود به او نگاه کردم روی یقه ی لباسش یه قطره خون دیده میشد واقعا مشمئز کننده بود از پای رافائل کنار نرفتم و دستان رافائل همانجا روی کمرم باقی ماند  لنس با لذت به بدنم نگاه کرد از روی تخت ملافه را برداشتم و بدورم پیچیدم دوباره همان حس خواستن آن چیز گرم لعنتی و آن منقبض شدن های دردناک شروع شد از اینکه میدانستم صدای تند ضربان قلبم را میشنود اصلا راضی نبودم  رافائل دستش را از پشتم برداشت و مرا بلند کرد و روی تخت نشاند  و بعد ایستاد 
"میتونی بری پسرم "
رافائل سرش را تکان داد نگاه کوتاهی به من کرد و بیرون رفت 


موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام

تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۷/۱۱/۲۳ | 10:57 | نویسنده : مهین مقدسی فر |