درباره وب

سلام.

از دوستانی که مایل به همکاری در وبلاگ رایگان فیلتاب هستند و توانایی قرار دادن مطالب رو در زمینه سینما و تلویزیون یا کتاب در وبلاگ قرار بدن درخواست همکاری میشود.
لطفا در صورت علاقه در زمینه همکاری ، با ایمیل زیر بهم اطلاع بدید.
Ranjbar.mehdi22@gmail.com

۱. حتما نظر بدین.
۲. اگه کتابی رو خواستین اینجا منتشر کنین, فیلتاب کاملا پشتیبانی میکنه.
۳. کتاب هایی نظیر ترجمه جلد چهارم نغمه یخ و آتش که پولی هستن رو نمیتونم رایگان بزارم, اصلا مشکل حقوقی داره. لطفا این رو ازم نخواین چون شرمنده تون میشم.
۴. اگه لینکی مشکل داره خواهشا خبرم کنین تا درستش کنم.
۵. اگه کسی میخواد از لینک های فیلتاب استفاده کنه, لازم نیست اجازه بگیره و خودتون ازش استفاده کنین ولی فقط ذکر منبع رو فراموش نکنین.
۶. هر کسی میخواد وبلاگ های هم رو لینک کنیم یا سایتش رو جزو دوستان فیلتاب قرار بدم, یه نظر بزاره تا لینکش کنم. (بخیل که نیستیم, والا)

بچه ها اگه کسی مایله کتابی رو ترجمه کنه لطفا خبرم بکنه. اگه توی تایپ و مخصوصا ویراستاری هم کس دیگه ای هست که مایل به همکاریه بازم خبرم کنه.

دوستان اگه کسی میخواد کتاب یا داستان کوتاهی رو بنویسه  و به صورت پست به پست به اسم خودش قرار بدم, برام به اون ایمیل بالا بصورت متن یا PDF یا هر شکل مرسوم دیگه ای بفرسته.
باعث افتخاره که داستان های کوتاهتون رو منتشر کنم.
جستجوی وب
موضوعات وب
لینک های مفید

فصل بیستم ناگفته ها 

 

 

هر سه ساحره سرشان از تنشان جدا شده بود و روی زمین افتاده بودند و لنس کنارم زانو زده بود و جای گلوله ها  را بررسی میکرد همه ی اینها حتی سه ثانیه هم طول نکشید چطور میتوانست با آن سرعت سه نفر را تا این حد وحشیانه بکشد 
"باید آتیششون بزنی "
نالیدم
"نمیتونم.."
فهمید که قدرت درست کردن آتش را ندارم  واقعا متوجه نمیشد که در حال مرگ هستم ؟
خودش فندک طلایی رنگی را از جیبش بیرون آورد و ساحره ها را سوزاند آتش آنها را در برگرفته بود و من نگران خانه ام بودم که در آتش نسوزد و چند ثانیه ی بعد چیزی از آتش و آن سه جادوگر بغیر از تلی از خاکستر نمانده بود  بوی تعفن را حس میکردم  روی کف اتاق خوابم بودم و لنس مرا بدون توجه به دردی که تحمل میکردم  تقریبا روی تخت پرت کرد  از درد جیغ بلندی کشیدم 
صدای فریاد لنس را شنیدم
"نمیفهمم  واقعا تو چقدر میتونی احمق باشی که جون خودتو به خطر بندازی بهت گفته بودم که تنهایی جایی نرو ولی تو دزدکی فرار میکنی  و میای اینجا  یعنی واقعا انقدر احمقی که نمیفهمی اونا اولین جایی و که میگردن خونته "
بجای اینکه کاری کند  ، جانم را نجات دهد یا حداقل لحظه های آخر زندگی ام دهان مورب لعنتی اش را بسته نگه دارد  داشت مرا سرزنش می کرد 
با تمام دردی که تحمل میکردم نالیدم  صدایم بسختی شنیده میشد 
"چرا اینطوری ..باهام رفتار میکنی ...هر بار تکرار میکنی ..که .. من یه احمقم  منکه بچه نیستم ...فقط اومدم اینجا که تورو شده چند دقیقه نبینم   ... و اصلا قصد فرار نداشتم "
صدایم رو به خاموشی میرفت کمی سکوت کردم و به سختی ادامه دادم 
"آخه چرا انقدر... پستی "
با حرص نگاهم کرد به سمتم آمد و روی تخت نشست 
"آره ...میدونم ،این چیزیه که زیاد میشنومش"
شلوار و پیراهنم را در آورد  جای گلوله روی شانه ام  کنار بند لباس زیرم بود لباس زیرم را با دستش پاره کرد  همه ی اینکارها را با خشونت انجام میداد جوری که مطمئن شود درد بیشتری می کشم  از درد جیغ دیگری کشیدم 
"لعنتی"
این را با خشم زمزمه کرد  و انگشتش را بسرعت درون زخم شانه ام فرو کرد درد آنقدر بد بود که حتی توان جیغ کشیدن را نداشتم  دستش را در زخم چرخاند و بعد از چند لحظه گلوله در دستش بود  نفسم را حبس کردم  تا تنفسم باعث درد بیشتر نشود   
امیدوار بودم همین حالا بمیرم تا درد بیشتری را تحمل نکنم اینبار انگشتش را در زخم قفسه ی سینه ام فرو کرد  گلوله ی دوم را هم بیرون کشید و روی زمین پرت کرد  به سمت پایم رفت و اینبار با سرعت غیر انسانی اش گلوله ی بعدی را درآورد ولی درد آن بیشتر بود  از کنار رانم فاصله گرفت و پایش را دو طرفم گذاشت 
"تو یه دختر لجباز و دردسر سازی"
بشدت عصبانی بنظر میرسید نیشش بیرون آمد و مچ دستش را گزید  و بعد مزه ی خونش را روی زبانم حس کردم  مچش را با دستانم گرفتم و با تمام قدرتم خونش را مکیدم خونش تنها چیزی بود که در زندگی ام به آن معتاد شده بودم  همانطور که مینوشیدم محو مزه و بوی شگفت انگیزش شدم و متوجه شدم درد کم میشود و زخم ها در حال بهبودی هستند  دستش را از لبم فاصله داد با تمام قدرتم دستش را نگه داشتم
"کافیه  داری تمام خونمو میگیری موشِ حریص"
دستش را رها کردم و بصورت او  که کمی آرام تر شده بود نگاه کردم 
اصلا لطافت به خرج نداده بود و با وحشتناک ترین شکل ممکن مرا از مرگ نجات داده بود و البته مطمئن شد که من به اندازه ی کافی درد میکشم ولی نمیتوانستم منکر این شوم که جانم را نجات داده است 
"میشه نیشات و برگردونی سرجاش منو میترسونی "
به سرعت نیش هایش را داخل لثه هایش فرستاد
و روی تخت نشست و بسقف نگاه کرد 
"تو خیلی منو عصبی میکنی مدیسون نمیتونی یکم آروم بگیری؟تا حالا شده به حرف کسی گوش بدی؟"
نه هرگز! 
"بهم مدیسون نگو"
صورتَش از آن حالت بیرون آمد و رویش را بسمتم برگرداند 
"چرا بدت میاد مدیسون صدات کنم؟"
اگر مدیسی بودم که از خون او ننوشیده بود میگفتم به تو ربطی ندارد ولی حالا بی اراده برایش توضیح دادم
" هر وقت با مادر بزرگ و پدر بزرگم  بودم هر بار که میدیدن که من میخندم و شادم منو مدیسون صدا میکردن و من با اونا همیشه میخندیدم و خوشحال بودم  مطمئنا من دیگه خوشحال نمیشم دیگه چیزی خوشحالم نمیکنه پس دلیلی نداره کسی مدیسون بهم بگه حتی اگه خوشحال هم بشم دلم میخواد فقط مادر بزرگم بهم مدیسون بگه نه هیچ کس دیگه "
صورتَش حالت عجیبی گرفته بود ولی از صدا و صورتَش هیچ وقت نمیتوانستم بفهمم چه احساسی دارد
"ادیسا دوستت داره "
"می دونم "
"دلش برات خیلی تنگ شده "
"میدونم"
"دیگران چجوری بهت دلداری میدن؟"
خندیدم   او و رافائل درست شبیه به هم بودند چیزی از احساسات نمیدانستند بعید میدانستم لنس در تمام عمر طولانی اش کسی را آرام کرده باشد 
"بنظر میاد نیاز به یه کلاس جامع دلداری دادن داری "
خندید
"تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود و باید بگم من قرن ها از انسان بودنم میگزره من خیلی چیزای انسانی و فراموش کردم و از بیشترشون هم متنفرم و البته کار های مهمتری دارم تا انجامش بدم  "
با اخم نگاهَش کردم
و او ادامه داد 
"البته نه مهم تر از تو "
این را با دستانی که با حالت تسلیم بالا رفته بود و لبانی که  میخندید گفت 
درد کاملا رفته بود خون لنس یک اکسیر شگفت انگیز بود 
به خاکستر ساحره ها نگاه کردم  یک اسلحه را کنار خاکستر دیدم  
"اونا از کجا میدونستن که جادو روی من اثر نداره؟"
با تغییر ناگهانی صحبتمان  کاملا جدی شد 
"گفتم که اونا با هم تلپاتی دارن حتما یکی از ساحره ها قبل از مردنش ارتباط برقرار کرده "
"ولی من نمیتونم با ساحره ای تلپاتی داشته باشم"
"مطمئنی؟"
"توی رویاهام چند بار صدای مادر بزرگم و شنیدم ولی غیر از اون ،نه هیچوقت "
"شاید اون به نوعی تلپاتی باشه باید فرکانس درستش و بدست بیاری  البته اینو هم باید بدونی ساحره ها قدرت هاشون به مرور زمان بیشتر میشه شاید بعدا توام تونستی اینکارو بکنی هرچند ممکنه چون یه ساحره ی کامل نیستی این قدرت و نداشته باشی "
 دوباره بحث را ناگهانی عوض کردم
"چرا از من بدت میاد "
این را با صدای ناصافی گفتم 
"چرا این فکرو میکنی "
"قبل از اینکه حتی ببینمت خانوادمو ازم گرفتی  اولین باری که دیدمت منو با زنجیر بستی و صورتم و داغون کردی تنها کسی که برام مونده بود و تبدیل به یه خونخوار کردی  و حالا یجوری بود که انگار مجبوری از یه دختر بچه ی احمق محافظت کنی  دائم داری آزارم میدی اینا برای فهمیدن نفرتت از من کافی نیست؟ "
"کشتن خانوادت یه اشتباه بزرگ بود من تا اونجایی که تونستم سعی کردم جبرانش کنم واقعا بخاطرش متاسفم مدیسون  و اولین روز دیدارمون تو چند تا از افرادمو کشتی اگه هر کی جای تو بود اونو بدون هیچ رحمی میکشتم اونم یه مرگ دردناک !و حالا تو واقعا منو عصبی کردی من بهت گفته بودم تنهایی بیرون نری اینکه هیچوقت به حرفم گوش نمیکنی منو دیوونه میکنه من الان فقط میخوام ازت محافظت کنم توام باید کمکم کنی تا بتونم زنده نگهت دارم درباره ی مادر بزرگت هر کمکی یه پاداشی داره اون خودش انتخاب کرد من ازش نخواستم و من اصلا آزارت نمیدم تو قراره ملکه ی من باشی  پس نمیتونم آزارت بدم "
"ولی داری اینکارو میکنی تو مدام باعث آزارم میشی اصلا چرا باید ساحره ها رو شکار کنی من نمیخوام یه قاتل باشم نمیخوام ملکه ی تو باشم نمیخوام شکارچی باشم "
کنارم دراز کشید  نگاهش را به سقف دوخته بود 
"قبلا که گفتم بالاخره یه نفر باید اینکار و انجام بده از طرفی من به خودم به خالقم و  همسرم  قول دادم "
"چه قولی؟"
با کنجکاوی این را پرسیدم به پهلو چرخیده بودم و به نیم رخ زیبایش نگاه میکردم او هم چرخید و چشم در چشمانم دوخت  با نگاهش  متوجه هجوم آدرنالین همراه با همان چیز گرم لذت بخش زیر شکمم شدم 
"من خانواده ی بزرگی داشتم مدیسون ما پنج تا برادر بودیم و سه تا خواهر زیبا داشتم  پدر و مادرم عاشقانه با هم زندگی می کردن ولی وقتی ده سالم بود پدرم یهو غیبش زد ما فکر کردیم شاید توی شکار گیر یه حیوون وحشی افتاده کاملا از اومدنش ناامید شده بودیم ولی 17سال بعد پدرم به دیدنمون اومد  شب بود و ما تازه داشتیم شام میخوردیم من اون موقع ازدواج کرده بودم یه پسر یساله داشتم... الیور،... اون درست شبیه مادرش بود.
  در زدن  برادر بزرگم درو باز کرد و  بعد چند دقیقه ما صدای فریادشو شنیدیم هممون رفتیم جلوی در و پدرمون و دیدیم ولی  درست مثل 17سال پیش جوون بود زیبا تر و قوی تر از قبل بنظر میرسید  هممون شکه شده بودیم بهمون گفت چه اتفاقی براش افتاده  گفت که یه مرد اونو تبدیل به یه چیز باور نکردنی و قدرتمند کرده اون درباره ی خون آشام ها همه چیو توضیح داد گفت که تا ابد قوی و جوون باقی میمونیم اون چند سال منتظر بود تا قدرتش و بدست بیاره تا بتونه در برابر خونمون مقاومت کنه  و بیاد و مارو هم تبدیل به این چیز قدرتمند کنه هممون راضی بودیم مخصوصا خواهرام، کی دلش نمیخواست تا ابد زیبا و جوون باقی بمونه؟ ولی یه مشکل داشتیم  پسر من یه سالش بود و باید  تا رشد کاملش صبر میکردیم و بعد اونو هم تبدیل میکردیم تصمیم گرفتیم  الیورو به یه شهر دیگه ببریم و اونو پیش یکی از دوستامون بزاریم اونا بچه نداشتن و  مطمئن بودیم که الیور و خوب بزرگ میکنن ممکن بود نتونیم خودمونو کنترل کنیم  میتونستیم هر وقت که می خواییم بریم بهش سر بزنیم  همین کارو هم انجام دادیم الیور رفت و پدرم  تو یه شب هممون و تبدیل به خون آشام کرد اولش ترسناک بود ولی قدرتمند بودن  همه ی ترس و از  ما گرفت یسال بود که الیور و ندیده بودیم  بعد از یسال تصمیم گرفتم به دیدن پسرم برم  فکر میکردم توانایی اینو دارم که  ببینمش و از خونش نچشم  به دیدن الیور رفتم  و بعد از دو شب به خونه برگشتم ولی چیزی که دیدم باعث شد تبدیل به چیزی که الان میبینی بشم تمام خانوادم تبدیل به  گوشت و خون و  سورکولا  شده بودن اون موقع نمیدونستم اون چیز آبی رنگ سوزنده چیه  سال ها طول کشید تا دربارش بفهمم متوجه شدم که کار ساحره ها بوده همون موقع به روح پدر و همسرم قول دادم ،قسم خوردم تا آخرین ساحره ی قاتل و از بین ببرم سال ها تنها زندگی کردم  درباره ی ساحره ها درباره ضعف ها و قدرت هاشون تحقیق کردم میخواستم اونقدر قوی بشم که بتونم نابودشون کنم  بعد از صد ها سال من  تمام قاتل های خانوادمو شکار کردم ولی این منو آروم نکرد وقتی که قدرتشو داشتم  چرا نباید همه ی اون جادوگرای قاتل و بکشم اونا حتی تنها خانواده ای که از الیور برام مونده بود و کشتن و فقط تونستم رافائل و نجات بدم  میبینی مدیسون اونا همه چیزو ازم گرفتن میخوام انقدر اینکار و ادامه بدم تا هیچ جادوگر قاتلی باقی نمونه "
حالا او را راحتتر درک میکردم او سختیه زیادی را تحمل کرده بود او واقعا تنها بود 
"اون خالکوبی روی سینت همسرته؟"
"مادرمه اون چشم های فوق العاده ای داشت این خالکوبی رو خودم روی سینم انجام دادم نمی خوام هیچوقت صورتش از خاطرم بره  میخوام این حس انتقام و تا ابد نگه دارم "
"درست شبیه چشم های خودته "
لبخند غمگینی به لب داشت 
"واقعا متاسفم میدونم که چقدر برات سخت بوده "
 در چشمانم نگاه میکرد  لبخندش محو شد  و متوجه شدم که پره های  بینی اش باز و بسته میشد

و  او یک پست فطرت  ابدی بود !
"بوی خونت نمیزاره تمرکز کنم میخوام قبل از لخته شدنش ازت بنوشم "


موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام

تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۷/۱۲/۰۱ | 9:48 | نویسنده : مهین مقدسی فر |