فصل بیست دوم یخ
کنار دریاچه روی کُنده ی درختی نشسته بودم همه جا برف بود و دریاچه کاملا یخ بسته و شبیه یک زمین پاتیناژ شده بود چندین دانشجو رویش سر میخوردند و با برف به هم حمله میکردند و صدای خنده هایشان در کل جنگل پیچیده بود نت و چارلز با خنده روی یخ سر میخوردند و نت بارها افتاد حاضر بودم قسم بخورم که زانوهایش کبود شده است ولی از شیطنت دست بر نمیداشت
وقتی لنس فهمید میخواهم همراه نت و چند نفر از دانشجویان به دریاچه بروم قبول نکرد و بعد با اصرار من و به شرطی که خودش و چند دورگه هم همراهمان باشند پذیرفت و حالا که به اینجا آمده بودم با فاصله روی کنده ی درختی نشسته بودم و به بقیه نگاه میکردم صدای نت را شنیدم
"مد بیا خیلی خوش میگزره "
جیغ میکشید
"من هنوز به زانوهام احتیاج دارم تو خوش بگزرون "
آنقدر مشغول شیطنت بود که متوجه صورت درهم رفته ام نشد حضور کسی را کنارم حس کردم لازم نبود رویم را برگردانم تا بفهمم کیست
بوی کوکتل محبوبم به من میفهماند که رافائل کنارم نشسته است
"چرا نمیری پیش بقیه؟ "
"برف و دوست ندارم و راستش فکر میکنم چند ساله که مُردم "
با ناراحتی نگاهم کرد نگاهم را از او گرفتم و به لنس و چند دورگه که اطرافش بودند و گبی که روی پایش نشسته بود نگاه کردم قلبم به تپش افتاد نگاهم را از او گرفتم
و غریدم
"لعنت"
سرش را تکان داد
"میفهممت"
"چرنده ! حتی یه لحظه هم فکر نکن که درکم میکنی "
"اینا تقصیر منه متاسفم "
"باور کن حالا به تاسف هیچکی نیازی ندارم "
ابروهایش را بالا داد متوجه شد همراه غمگین بودن بسیار خشمگین هستم
"بداخلاقی نکن مد "
با دلخوری نگاهش کردم
"باورم نمیشه واسه اینجا اومدن از اون اجازه گرفتم همین حالا هم شدم برده ی حلقه بگوشش من حتی وقتی بچه بودم برای بیرون رفتن از پدرم اجازه نمیگرفتم و هر بار که اجازه نمیداد برم بیرون یا از پنجره فرار میکردم یا یه دعوای حسابی راه مینداختم آخرشم کاری که دلم میخواست و انجام میدادم ولی حالا یه حروم زاده ی دیوونه بهم دستور میده که چکار کنم و چکار نکنم "
"درباره ی بچگیت بهم نگو چون خودم دیدم که چه بچه ی تخسی بودی "
استادانه حرف را عوض کرده بود
خندید ولی من همچنان عصبی بودم
درست بعد از اینکه از کلبه ام به عمارت رفتیم و لنس مرا ترک کرد متوجه اشتباهم شدم من چندین روز آزار دیده بودم تا نگذارم لنس کاری کند تا با او بخوابم و من با یک کار احمقانه به او التماس کرده بودم که با من دیوانه وار س.کس داشته باشد من باخته بودم و حالا کاملا در اختیارش قرار داشتم
" حرف و عوض نکن من دلم نمیخواد تو کارم دخالت کنه "
"این برای سلامتی خودته!، نمیتونه تورو تنها بفرسته اینجا ممکنه کمین کرده باشن و ممکنه تعدادشون زیاد باشه و مهمتر از همه ،اونا دیگه میدونن تو یه آناکاپی هستی "
رافائل همانطور که این حرف هارا میزد به لنس نگاه میکرد مطمئن بودم که لنس صدای مارا میشنید به آن سمت نگاه نکردم از آن کشش لعنتی متنفر بودم درست به صورت رافائل نگاه کردم نگاهم را به تک تک اعضای صورتش دوختم موهای نرم و مشکی اش که تا روی چانه اش جاری بود چشم های جذاب تاریکش با آن خط سیاه زیر چشمانش بینی استخوانی و خوش تراشش و لب هایش،خدای من لب هایش واقعا زیبا بود نگاهم روی دهانش مانده بود بویش وحشیانه به من حمله کرد نفس عمیقی کشیدم و بوی هوس انگیزش را به ریه هایم کشیدم باورم نمیشد هنوز هم بوی او مرا هیجان زده میکرد نه مثل قبل این حس آرام تر بود و دلپذیر!حسی انسانی
هنوز هم نگاهم به دهانش بود دهانش حرکت کرد ناله میکرد
"اینجوری نگاهم نکن مد ...نمیتونم تحمل کنم "
نگاهم را از دهانش گرفتم و به چشمانش نگاه کردم باورم نمیشد که کشش هنوز هم وجود داشت این گیجم کرده بود دلیلی برای این کشش وجود نداشت سرم را چند بار تکان دادم و رویم را برگرداندم
"میای بریم رو یخ؟"
با لبخند گرمی جوابش را دادم
"میترسم بیفتم .. تونگهم میداری؟."
" تا ابد ...!"
از چیزی که گفته بود لحظه ای نفسم حبس شد لبخند بزرگی روی دهانش بود کمک کرد تا بایستم دستش را نگه داشتم و او کمرم را محکم گرفت تا نیفتم پایم را که روی یخ گذاشتم نزدیک بود زمین بخورم رافائل مرا محکم نگه داشت
"دارمت "
خندیدم بلند و سرخوشانه مرا وسط دریاچه برد جیغ هایی از سر لذت میکشیدم و این باعث خنده اش میشد متوجه شدم که روی یخ با من میرقصید ناشیانه با او هماهنگ شدم مرا چرخاند روی یک پایم چرخیدم یک دستم را محکم نگه داشته بود تا مطمئن شود که زمین نخورم همانطور میخندیدیم و میرقصیدیم و البته ناشی بودنم کاملا واضح بود درست وسط دریاچه بودیم این دریاچه همیشه برای من شوم بود
متوجه شدم که لنس با اخم نگاهمان میکرد ولی مگر اهمیتی داشت؟
حالا حالم خوب بود
ناگهان احساس کردم صدایی شبیه به شکستن چیزی می آید از حرکت ایستادم به پایین نگاه کردم و همان لحظه زیر پایم خالی شد یخ ها شکست و درون دریاچه افتادم سعی کردم شنا کنم ولی دست و پایم بی حس شده بود مطمئنا آب باید بسیار سرد میبود ولی من جز تیزی برنده ی آب سرمایی حس نمیکردم دستان رافائل را دور خودم حس کردم آب درون دهانم ریخت نفس کم آوردم و نمیتوانستم به سطح آب بروم رافائل مرا به سطح آب برد هنوز یک نفس نگرفته بودم که احساس کردم کسی از زیر پایم را میکشد این اتفاق آنقدر سریع بود که ظرف یک ثانیه به زیر آب برگشتم شروع به دست و پا زدن کردم و به زیر پایم نگاه کردم و دو چشم براق و سبز رنگ را درون آب دیدم در آن تاریکی میتوانستم برق چشمانش را ببینم بی شک ساحره بود
نمیدانستم جادوگران توانایی تنفس در آب را دارند قطعا من این توانایی را نداشتم
چون در حال خفه شدن بودم
در آب آتش نیز نمیتوانستم درست کنم و حتی توانایی تمرکز کردن را نداشتم متوجه شدم از بالا کسی چراغ قوه را به سمت پایین گرفته است حتی میتوانستم صدای جیغ نت را بشنوم به بالا نگاه کردم رافائل همراه یک نفر دیگر به سمت من می آمد به پایین نگاه کردم پایم را محکم نگه داشته بود تا به سمت بالا نروم مقدار زیادی آب خورده بودم و احساس سنگینی میکردم ناگهان برق چاقویی که آن ساحره در دستش بود را دیدم و بعد تیزیش را روی ران پایم حس کردم چند بار آن را قسمتی از رانم فرو کرد و چیز تیره رنگی از پایم بیرون میریخت مطمئنا خون بود ساحره پایم را گرفت و خود را بالاتر کشید سعی کردم با پایم به او ضربه بزنم ولی این ممکن نبود توانی برایم نمانده بود و تیزیه دیگری را در پهلویم حس کردم درد عجیب بود شاید بخاطر سردیه آب بود که درد را با آن حالت عجیب حس میکردم چاقو را دو یا سه بار فرود آورد هر بار به قسمتی از شکم و پهلویم!
نفسم کاملا بند آمده بود مقدار زیادی آب نوشیده بودم تنفس مشکل شد اکسیژن به ریه هایم نمیرسید و من فقط لنس را دیدم که آن ساحره را از من جدا کرد مرگ مرا صدا میکرد و چشمانم بسته شد.
*************************************
با سوزش شدیدی در ران شکم و پهلویم چشمانم را باز کردم با سوزش بدی آب از دهانم بیرون ریخت و اکسیژن دردناک به سمت ریه هایم رفت ، تنفسم دردناک بود چشمانم تار میدید و مدام سرفه میکردم تا اکسیژن را با فشار بیشتری به ریه هایم برسانم صدا ها را واضح میشنیدم لنس فریاد میکشید صدای آرام و نگران رافائل را کنار گوشم شنیدم
"آره همینه نفس بکش ....باید یکم تحمل کنی تا بقیه رو از اینجا ببرن تا بتونم بهت خون بدم "
بغیر از خیس بودن گرمای خون که از شکم پهلو و رانم جاری بود را حس میکردم لزج بود و بوی نمک و فلز میداد !
"مگه بهت نمیگم زودتر این لعنتیارو از اینجا ببرشون "
صدای لنس بود و در پس زمینه صدای گریه ی ناتالی را میشنیدم جیغ میکشید و از بین جیغ ها و گریه هایش چیزی مثل آمبولانس و بیمارستان را شنیدم واقعا فکر میکرد من نیاز به بیمارستان دارم؟ کنار من پانزده لیتر اکسیر زندگی ایستاده بودند البته اگر آن دورگه هارا حساب نمیکردم
سوزش پهلویم بیشتر شد میترسیدم به خودم نگاه کنم شاید شکمم پاره شده بود و چیزی از محتویات شکمم بیرون ریخته بود دردی که میکشیدم این را میگفت نمیتوانستم میزان صدماتم را تخمین بزنم چشمانم را چند بار بازو بسته کردم تا توانستم بطور واضح لنس را ایستاده روبرویم در حال فریاد زدن و رافائل را بالای سرم ببینم لباسش خیس بود و آب از روی موهای نرم و مشکی اش میچکید سرم روی پایش بود و با حالت عجیبی نگاهم میکرد و مدام زمزمه میکرد و پوست صورتم را نوازش میکرد
"آروم نفس بکش فقط باید اونا برن حالت خوب میشه "
صدایش ناصاف بود و میلرزید صدای نت را دیگر نمیشنیدم صدای رفتن ماشین ها آمد چشمانم را چرخاندم چند دورگه دورمان با فاصله ایستاده بودند و با نهایت دقت به اطراف نگاه میکردند
"رفتن"
این را ویلیام گفت و کنار پایم زانو زد توان حرف زدن نداشتم سعی کردم چیزی بگویم ولی گلویم میسوخت و صدایی بیرون نیامد پهلو و شکمم بشدت میسوخت چندین بار سرفه کردم که احساس کردم پهلویم در حال پاشیده شدن است خود را بی حرکت نگه داشتم تا درد بیشتری را تحمل نکنم به زحمت نالیدم
"د....ر....د....دا....رم"
به گریه افتادم رافائل با بیچارگی سرش را برگرداند ویلیام ناله کرد لنس کنارم زانو زد تمام لباس هایش خیس بود نیش هایش بیرون آمد و مچ دستش را گزید و به دهانم فشار داد با کمال میل برای رهایی از آنهمه حجم درد خونش را نوشیدم چشمانم بسته شد و طعم فوق العاده و غلیظ خونش باعث نعشگی ام شد همانطور که مینوشیدم حس میکردم که درد در حال کم شدن است حداقل درد ریه و گلویم کم شد و تنفسم عادی شده بود البته همچنان درد پهلویم پابرجا بود لنس دستش را از دهانم برداشت توان این را نداشتم تا دستش را روی دهانم نگه دارم طعم خونش آنقدر خوب و مست کننده بود که میتوانستم تمام خونش را بنوشم
لنس باز هم بر سرم فریاد میزد چشمانم را باز کردم و با صورتی بیحس نگاهش کردم
"بهت گفتم نه ! بهت گفتم نیا اینجا! ولی گوش ندادی ...هیچوقت گوش نمیدی ....لعنت"
"بهتر نیست بعدا معاخضش کنی اون الان حالش خوب نیست "
"رافائل تو بهتره دهنتو ببندی اگه بجای لاس زدن باهاش مواظب دور و اطرافت بودی این اتفاق نمی افتاد "
با بیچارگی نالیدم
"بخاطر خدا خفه شین"
لنس با اخم نگاهم کرد ولی دهانش را بسته نگه داشت درد پهلو و رانم بسیار کم شد !
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام , مجموعه آثار مهین مقدسی فر
تاريخ : شنبه ۱۳۹۷/۱۲/۰۴ | 9:34 | نویسنده : مهین مقدسی فر |
.: Weblog Themes By Pichak :.
