درباره وب

سلام.

از دوستانی که مایل به همکاری در وبلاگ رایگان فیلتاب هستند و توانایی قرار دادن مطالب رو در زمینه سینما و تلویزیون یا کتاب در وبلاگ قرار بدن درخواست همکاری میشود.
لطفا در صورت علاقه در زمینه همکاری ، با ایمیل زیر بهم اطلاع بدید.
Ranjbar.mehdi22@gmail.com

۱. حتما نظر بدین.
۲. اگه کتابی رو خواستین اینجا منتشر کنین, فیلتاب کاملا پشتیبانی میکنه.
۳. کتاب هایی نظیر ترجمه جلد چهارم نغمه یخ و آتش که پولی هستن رو نمیتونم رایگان بزارم, اصلا مشکل حقوقی داره. لطفا این رو ازم نخواین چون شرمنده تون میشم.
۴. اگه لینکی مشکل داره خواهشا خبرم کنین تا درستش کنم.
۵. اگه کسی میخواد از لینک های فیلتاب استفاده کنه, لازم نیست اجازه بگیره و خودتون ازش استفاده کنین ولی فقط ذکر منبع رو فراموش نکنین.
۶. هر کسی میخواد وبلاگ های هم رو لینک کنیم یا سایتش رو جزو دوستان فیلتاب قرار بدم, یه نظر بزاره تا لینکش کنم. (بخیل که نیستیم, والا)

بچه ها اگه کسی مایله کتابی رو ترجمه کنه لطفا خبرم بکنه. اگه توی تایپ و مخصوصا ویراستاری هم کس دیگه ای هست که مایل به همکاریه بازم خبرم کنه.

دوستان اگه کسی میخواد کتاب یا داستان کوتاهی رو بنویسه  و به صورت پست به پست به اسم خودش قرار بدم, برام به اون ایمیل بالا بصورت متن یا PDF یا هر شکل مرسوم دیگه ای بفرسته.
باعث افتخاره که داستان های کوتاهتون رو منتشر کنم.
جستجوی وب
موضوعات وب
لینک های مفید

فصل بیست و سه ارتش ساحره ها

 

"بهتره همین جا بمونی مد اینجوری جلوی چشممونی خیالمون راحتتره "
"فقط میرم لباسم و عوض کنم "
آستین لباسم که بخاطر کشتن ساحره سوخته بود را نشانش دادم 
"همراهت میام"
کنارم ایستاد به صورت او نگاه کردم ،خدای من او چقدر زیبا بود ! صدای ضربان قلبم را شبیه یک تبل رسواگونه میشنیدم  مطمئنا رافائل هم شنیده بود که با ابرو های بالا رفته  و تعجب نگاهم میکرد  سعی کردم خودم را بیخیال نشان دهم انگار که اتفاقی نیفتاده است  به اتاقم رفتم او با کمی فاصله همراهم آمد  صدای لنس را میشنیدم که پشت تلفن فریاد میزد  در اتاقم را باز کردم  و لحظه ای با بخاطر آوردن چیزی که دیده بودم به خود لرزیدم  رافائل کمرم را لمس کرد 
" اون اتفاق هرگز نمیفته مدیس بهت قول میدم "
چطور همه چیز را میفهمید او حتی صورت مرا هم ندیده بود  
سرم را تکان دادم  و بسمت کمدم رفتم  یک پیراهن بلند  برداشتم  لباسم را در آوردم و روی تخت پرت کردم   شاید بهتر بود آن را در سطل زباله می انداختم 
"تو چجوری میفهمی؟"
"چیو؟"
"اینکه من چه حسی دارم؟ یا دارم به چه فکر میکنم ،تو همیشه میدونی"
پیراهنم را پوشیدم رافائل تمام مدت نگاهم میکرد نگاهش روی سی.نه هایم اسیر شده بود و از بو و صدایش میتوانستم بفهمم که تحریک شده است 
"نمی دونم فقط می تونم بفهمم  تو برام مثل  یه کتاب بازی  از هر رفتارت میتونم بفهمم چه احساسی داری یا به چی فکر میکنی  میتونم خیلی راحت بخونمت من از وقتی یه نوزاد بودی میشناسمت  در ضمن تو از خونم نوشیدی من میتونم همه ی احساساتتو بفهمم "
کاش من هم میتوانستم این را درباره ی او بگویم  ولی هیچوقت نمیتوانستم بفهمم او به چه چیزی فکر میکرد  یا چه حسی داشت 
اعتراف کردم
"من با لنس خوابیدم "
"میدونم باهاش خوابیدی مدیس"
این را با صدای ناصافی گفت
روی تخت نشستم کنارم ننشست  جلوی پایم زانو زد  و نگاهم کرد 
"می دونم که میدونی .. فقط ... فقط میخوام بدونی که من فراموش نکردم  که لنس باهام چیکار کرده  یادم نرفته خانوادمو کشته و من ازش متنفرم "
"میدونم ، تو دختر باهوشی هستی مدیس"
"چرا اینکارو کردی راف"
 سرش را کج کرد و دستش را روی رانم گذاشت 
"چکاری؟"
"منو آوردی اینجا،پیش لنس ،در صورتی که موافق تبدیل شدنم نبودی "
متوجه شدم که رانم را با انگشتش نوازش میکرد 
"من فقط نمیخواستم بمیری  اگه خودم قدرتشو داشتم که ازت محافظت کنم اینکارو میکردم و نمی آوردمت اینجا ولی من مثل لنس قدرتمند نیستم  تو نمیتونی قدرت لنس و تخمین بزنی من با لنس تو جنگ های زیادی بودم اون از هر چیزی که تصورش و بکنی قدرتمند تر و باهوش تره  تو با اون زنده میمونی و من  هر کاری انجام میدادم تا زنده نگهت دارم  من موافق با هر چیزی هستم که تو بخوای  برام فرقی نمیکنه خون آشام بشی یا نه  ولی اینکه تو از این اتفاق راضی نیستی باعث میشه که منم راضی نباشم "
"میدونم اون چقدر قویه من قدرتش و تو کلبه دیدم حتی یه ثانیه هم نشد و من سه تا سر رو روی زمین دیدم "
"الان میتونی دلیلش و بفهمی که چرا آوردمت "
سرم را تکان دادم 
"راف من دارم احساسات عجیبی و تجربه میکنم که نمیفهممشون "
با حالت سوالی نگاهم کرد 
"چه احساساتی؟"
"تو میدونی مگه نه؟"
کمی فکر کرد 
"هنوز ویلیام باعث اغوا شدنت میشه؟"
"ویل؟ اوه نه"
"من؟"
"آره... تو! ،این عادی نیست مگه نه؟ تو نباید منو اغوا کنی درسته ؟"
با سرخوشی خندید 
"این بهترین خبریه که تو این مدت شنیدم "
سرم را با حالتی سوالی و تعجب کج کردم 
"چه خبری؟"
"بهتره خودت بفهمی  فعلا ما باید ...."
همان لحظه در باز شد  و لنس داخل آمد 
"بهتره زودتر بیایین پایین خبرای جدید رسیده البته اگه حرفاتون تموم شده "
قسمت آخر حرف هایش را با کنایه گفت 
راف دستش را از روی رانم برداشت  دستم را گرفت و مرا همراه خودش بیرون برد به صورت جذابش نگاه کردم میخندید 
این عجیب بود ! لنس با سرعت غیر انسانی اش بی اعتنا به رافائل مرا به طرف خودش کشید و  مرا روی دستش حمل کرد و بعد از یک چشم بهم زدن من روی مبل  در سالن نشسته بودم  از سرعتش نفسم در سینه حبس شد 
"همشون کنار دریاچه جمع شدن فکر میکنم منتظر خبر کاترین باشن "
این را یک خون آشام زن گفت 
"همین حالا حمله میکنیم  زودتر راه بیفتین باید غافلگیرشون کنیم "
"مدیس چی میشه"
این را ویلیام با نگرانی گفت 
"اون میمونه"
"اگه بمونه ممکنه چند نفر از ساحره ها فرار کنن و بیان اینجا و خیلی راحت اونو بکشن بهتره باهامون باشه "
رافائل حرفش را تایید کرد 
"حق با ویلیامه "
لنس سرش را بنشانه ی تایید تکان داد با ترس ایستادم ولی سعی کردم در صورتم چیزی نشان ندهم  ولی مطمئنا همه ی آن ها میتوانستند صدای ضربان بلند قلبم را بشنوند  
همه ی آن ها بسرعت حرکت کردند  و همان لحظه خودم را در آغوش کسی حس کردم آنقدر سریع بود که نتوانستم متوجه شوم سرم را بالا گرفتم لنس بود  به سرعت حرکت کرد 
در مسیر جنگل حرکت میکردیم صدای پای بقیه خون آشام ها و دورگه ها را میشنیدم ولی آغوش لنس آنقدر خوشبو بود که صدا ها گم شد  دستم را روی سینه اش چنگ زدم  با صدای آرامی زمزمه کرد 
"الان وقتش نیست اینکارت حواسمو پرت میکنه"
"صدات خیلی هوس انگیزه !کاش حالا توی تخت بودیم "
خندید 
"فکر کنم اشتباه کردم از خونم بهت دادم  خیلی وقت بود که خونمو به کسی نداده بودم فراموش کرده بودم چقدر میتونه قوی باشه "
یاداوری میکرد که حسم بخاطر خون است این مرا به خود آورد باید همیشه کسی کنارم بود تا وقتی از خود بیخود میشدم  به من یاداوری کند که او قاتل خوشبختی ام است  خونش مرا وسوسه میکرد که همانجا لباس هایش را از هم بدرم  سرم را از سینه اش کنار کشیدم  و سعی کردم نفسم را حبس کنم  بویش واقعا خوب بود هر چند ثانیه یکبار نفس میکشیدم  تا بویش را کمتر استشمام کنم  از حرکت سی.نه اش متوجه شدم باعث سرگرمی اش شده ام 
ایده ی احمقانه ای بود!
 نمیدانم چند دقیقه در همان وضعیت بودم که مرا از آغوشش جدا کرد و روی زمین گذاشت
"هیشششششش صدات در نیاد"
مسیری را نشانم داد با دیدن آنهمه ساحره کنار دریاچه به خود لرزیدم 
ما  روی یک تپه چندین پا  بالا تر از دریاچه بودیم 
 تاریک بود ولی نور شمع هایی که دور تا دور دریاچه قرار داشت فضا را روشن کرده بود  صدایشان را میشنیدم با صدای بلند  ورد میخواندند آن شمع ها برای خواندن ورد بود  همه ی آن ها یک ورد را همزمان تکرار میکردند  نشسته بودند  و دستانشان را بنشانه ی دعا گرفته بودند  و به جلو و عقب تکان میخوردند 

 


موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام

تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۷/۱۲/۱۲ | 18:37 | نویسنده : مهین مقدسی فر |