فصل بیست و چهارم نبرد
بقیه ی خون آشام ها به ما رسیدند یکی از دورگه ها به آرامی زمزمه کرد
"دارن ورد محافظت میخونن دارن از بقیه ی ساحره های اطراف کمک میگیرن اگه میخواین شکستشون بدین باید همین حالا بهشون حمله کنین نباید بزارین ورد کامل بشه وگرنه چندین برابر میشن و شکست دادنشون خیلی مشکل میشه "
نالیدم
"الان میخوایین چیکار کنین"
"بهشون حمله میکنیم فقط باید سریع باشین ....رافائل تو اینجا کنار مدیسون بمون دو نفر دیگه هم برای محافظت میزارم سعی کنین در مسیر سورکولا قرار نگیرین اون خیلی راحت زمینگیرتون میکنه تعدادشون بیشتر از سی نفره و یه عده شون هم توی راهن پس محتاطانه و با سرعت عمل کنین ...و تو مدیسون ازت خواهش میکنم برای یبارم شده حرف گوش بده همین جا کنار رافائل بمون و قهرمان بازی در نیار"
با دلخوری سر تکان دادم صدایش بسیار آرام بود از آن حرف زدن هایی که اصلا حرکت لب هایش را نمیدیدم جین غر غر کرد
"نمیدونم من چرا باید اینجا باشم "
لنس گلویش را گرفت
"همین حالا گمشو انگلیسیه هرز.ه "
جین از ترس با سرعت فرار کرد لنس سرش را رو به بقیه تکان داد و همان لحظه همه ی آن ها حرکت کردند نمیتوانستم چیز دقیقی ببینم سرعتشان دیوانه وار بود رافائل کنارم ایستاد و کمرم را با یک دست محکم چسبید حضور دو نفر دیگر را با کمی فاصله حس میکردم
"نترس مدیس نمیزارم اتفاقی برات بیفته"
سرم را به شانه اش تکیه دادم لنس و افرادش به ساحره ها رسیدند ساحره ها به هر سمتی میرفتند و بی هدف سورکولا پرتاب میکردند و حتی چند بار آن گلوله های آبیه سوزنده به افراد خودشان برخورد کرد متوجه شدم یکی از جادوگران از بقیه ی آن ها قویتر و سریعتر بود سه خون آشام را در چند ثانیه از پا در آورد بدیه این محل این بود که همه جا پر از شاخه های خشکیده ی درختان بود و خوبیش این بود که ساحره ها در تاریکی مانند خون آشام ها دید خوبی نداشتند نمیتوانستم لنس را بطور واضح ببینم با چنان سرعتی حرکت میکرد و سر ها را از بدن جدا میکرد و آتش میزد که به وحشت افتادم دورگه ها هم به سمت ساحره ها سورکولا پرتاب میکردند و اغلب به آنها برخورد نمیکرد در این بین بیشتر نگران کامیلا و ویلیام بودم آن ها جوان ترین عضو آن گروه بودند و قبلا یکبار اسیر یک ساحره شده بودند و فقط کمی مانده بود که با مرگ واقعی روبرو شوند
یک سورکولا به لنس برخورد کرد لنس سرعتش کم شد ولی از حرکت نایستاد به سمت یکی از ساحره ها رفت و با دستانش او را دو قسمت کرد و خون شبیه به یک فواره همه جا پخش شد دیدم که لنس همانطور که حرکت میکرد مقداری از گوشت خونی در دستانش بود و از آن نوشید میدانستم بخاطر بهبود یافتن جای سورکولا اینکار را میکرد و ساحره ی بعدی و بعدی همانطور آنها را با دستانش پاره میکرد و قسمتی از گوشت و خونشان را میخورد و مینوشید مطمئن بودم حالا از زخمش دیگر خبری نیست ساحره ها چند خون آشام را از پا در آورده بودند و میتوانستم چوب هارا که در سینه هایشان بود ببینم ولی خوناشام ها وحشیانه یک ساحره را میکشتند تقریبا هر ساحره به چند قسمت تقسیم میشد و روی زمین می افتاد تمام خون آشام ها با رنگ سرخ خون رنگی شده بودند و نیش های بیرون آمده شان صحنه ی ترسناکی را بوجود آورده بود ناگهان صدایی را از پشت سرم شنیدم از بالای شانه های رافائل نور آبی رنگ را دیدم که به سمت رافائل آمد رافائل را روی زمین هل دادم سورکولا به من برخورد کرد و لباسم از بین رفت دو خون آشام را دیدم که با فاصله روی زمین افتاده بودند و سینه هایشان را یک چوب پاره کرده بود چهار نفر بودند رافائل ایستاد و بسمتشان حمله کرد یکی از ساحره ها را با یک حرکت به دو نیم کرد و همان لحظه سه ساحره بسمت رافائل سورکولا پرتاب کردند رافائل فریاد کشید و روی زمین افتاد جلوی رافائل ایستادم تا آن گلوله های آبی رنگ به من برخورد کند یکی از ساحره ها غرید
"پس تو همون هر.زه ای"
بسمتم آمدند آتش را در بدنم درست کردم
"به من نزدیک بشین! اگه جراتشو دارین !"
گلوله ی آتش درست کردم و بطرف یکی از آن ها پرت کردم شبیه به یک برگ خشک آتش گرفت ولی خودش را روی زمین پر از برف انداخت مدام جیغ میکشید میدانستم آن جیغ ها بیشتر از ترس مردن بود آتش بخاطر برف خاموش شد هر سه ساحره فاصلشان را با من حفظ کردند مطمئنا قصد مردن نداشتند
رافائل نامم را بزبان آورد
بسمتش برگشتم بشدت آسیب دیده بود
هر سه ساحره دورمان حلقه زدند و شروع به پرت کردن سورکولا به سمت رافائل کردند فریاد کشیدم
"نه...نـــه ..دارین میکشینش تمومش کنین "
دو ساحره ی دیگر هم به انها اضافه شدند فاصلیشان را با من حفظ کردند تا گلوله های آتیشنم به آنها برخورد نکند صدای فریاد رافائل گوش خراش بود یکی از ساحره ها غرید
"باید با ما بیای وگرنه میکشیمش"
با دیدن وضعیت رافائل نالیدم
"باشه باهاتون میام فقط تمومش کنین "
متوقف شدند ولی رافائل شبیه به یک اسکلت شده بود و فقط مقدار کمی گوشت پوسیده و خمیری روی آن استخوان ها چسبیده بود و فقط قسمتی از صورتش سالم باقی مانده بود
صدای آرام او را شنیدم
"مدیس فرار کن ..."
بی توجه به حرفَش نالیدم
"لطفا بزارین بهش خون بدم "
یکی از آن ها غرید
"نه همین حالا باهامون میای خائنه ه.رزه "
با آنها همراه شدم ولی هنوز هم آتش را حفظ کرده بودم و در دل دعا میکردم که دیگر درد دیگری را تحمل نکنم مرا بسمت دریاچه بردند جنگ هنوز ادامه داشت یکی از آنها طوری که انگار با خودش حرف میزد زمزمه کرد
"تاریس دختره پیش ماست "
و چند ثانیه بعد دیدم که مردی به سمت ما آمد با آنها فقط حدود پنج یارد فاصله داشتم و این فاصله با آن ساحره های خطرناک خیلی کم بود آن مرد قد نسبتا کوتاهی داشت موهایش به رنگ برگ های پاییزی سرخ بود و فر روی سرش تا شانه اش میرسید پوستش تیره بود شاید بخاطر تاریکی اینطور فکر میکردم ولی چشمان سبز رنگش برق خشم را انعکاس میداد به سمت من آمد
"همین حالا آتیش و خاموش کن "
صدایش جذبه ی ترسناکی داشت از پشت لباسش یک اصلحه بیرون آورد و به سمت من نشانه گرفت و ضامنش را کشید دعا میکردم که دوباره درد گلوله را تجربه نکنم
"همین حالا خاموش شو حروم زاده ..."
صدای فریادش بسیار بلند بود چاره ی دیگری نداشتم آتش را خاموش کردم و بخاطر برهنه بودنم دستم را دورم پیچیدم
تاریس بی توجه به من همانطور که اصلحه اش را به سمت من نشانه گرفته بود زمزمه کرد
"لنس.... مدیسون سانچز پیش منه اگه اونو زنده میخوای همین حالا کشتن و متوقف کن "
همان لحظه دیدم که همه ی ساحره ها خون آشام ها و دورگه ها از حرکت ایستادند میتوانستم بفهمم که تاریس قصد مزاکره دارد ساحره ها بسرعت به سمت ما آمدند و پشت سر تاریس با حالت آماده ایستادند لنس بسرعت به این سمت آمد تمام صورت و بدنش با خون قرمز شده بود و از نیش های ترسناکش خون قطره قطره روی زمین میریخت میتوانستم تکه هایی از گوشت را روی لباس هایش ببینم تمام دورگه ها و خون آشام ها همین وضع را داشتند و پشت سر لنس آماده ی جنگ قرار گرفتند
صدای فریاد تاریس را شنیدم
"حدس زده بودم ساحره ای که هم نوع خودش و شکار میکنه باید زیر دست تو باشه فکر میکنم خیلی برات مهمه مگه نه لنس؟ اون یه آناکاپیه نکنه بعنوان دسر ازش استفاده میکنی؟"
نه او دیگر مرا بعنوان دسر استفاده نمیکرد از همان شبی که از او خواستم که دیگر خونم را ننوشد
لنس غرید
"اون دختر زیر دست من نیست اون فقط از خودش دفاع کرد اون یه ساحره ی کامل نیست و شامل قانونتون نمیشه ،اون ماله منه حالا تو می خوای فکر کن بعنوان دسر ولی هر چی که هست مال منه اگه بهش صدمه بزنی اگه حتی یه خراش روی پوستش بیفته قسم میخورم غیر از تو تمام خانوادتو شکار کنم ،میدونی که میتونم اینکارو انجام بدم پسرت تازه کالج و تموم کرده مگه نه؟ واقعا دلم میخواد با پسرت ملاقات کنم ،
اون اسلحتو بگیر پایین فکر نمیکردم تاریس انقدر ضعیف شده باشه که از اسلحه استفاده کنه "
تاریس فریاد زد
"تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی حروم زاده ی لعنتی "
لنس با خشم دندان هایش را روی هم فشار داد وصدای غرشی از بین دندان های چفت شده اش بیرون آمد آنقدر بلند و ترسناک بود که خود من هم ترسیدم و خدارا شکر کردم که خودم را خراب نکرده ام
کسی باید به تاریس گوشزد میکرد که لنس از این حرف متنفر بود و باید با لنس مودبانه حرف بزند
"تاریس تا حالا شکارت میکردم اگه قاتل خون آشام ها بودی ولی تو انقدر احمق نیستی اون دختر جزو چیزاییه که من میخوام نمیتونی اونو بکشی و قسر در بری اگه اون اتفاقی براش بیفته هیچ کدوم از شما زنده نمیمونه اونو رها کن و همین حالا برو در غیر اینصورت تک تکتون میمیرین "
همان لحظه لنس به اطراف نگاه کرد صدای هیسی از دهانش بیرون آمد و ترسیده زمزمه کرد
"رافائل کجاست؟"
بلند تر فریاد کشید
"گفتم رافائل کجاست لعنتیا "
مسیری که رافائل را رها کرده بودم نشانش دادم
"اونجاست لنس ،اصلا حالش خوب نیست خیلی صدمه دیده "
لنس به دو خون آشام اشاره کرد آن ها بسرعت به همان سمت رفتند
"به همین آسونیا نیست لنس تو خیلی از افراد منو کشتی به همین سادگی همه چیز تموم نمیشه اون دختر یه قاتله یه آناکاپیه باید تا کاملا به یه شکارچی تبدیل نشده بکشمش "
به سمت تاریس غریدم
"من شکارچی نیستم من فقط از خودم محافظت کردم من با ساحره های لعنتی کاری ندارم همتون برین به جهنم حروم زاده های عوضی هر کاری میخوای بکنی بکن فقط تمومش کن "
اعصابم کاملا متشنج شده بود
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۷/۱۲/۱۲ | 18:43 | نویسنده : مهین مقدسی فر |
.: Weblog Themes By Pichak :.
