فصل بیست و پنجم (فصل آخر) فرار
دو خون آشام همراه رافائل آمدند رافائل روی دستانشان بود او را روی زمین گذاشتند هیچ تغییری در او دیده نمیشد درست مثل قبل زخمی بود و اصلا اثری از التیام در او دیده نمیشد با دیدنش به گریه افتادم
"خدای من بزارین بهش کمک کنم "
لنس با نگرانی و بیقراری زمزمه کرد
"چی میخوای تاریس من انجامش میدم فقط دیگه کسی و برای شکار این دختر نفرست "
تاریس کمی فکر کرد
"خوبه، بالاخره کسی پیدا شد که برات مهم باشه ،...اول میخوام که همه ی ساحره هارو آزاد کنی "
لنس فکورانه جواب داد
"همه بجز چند نفری که میخوان با من بمونن "
تاریس دندانش را بهم سایید ولی سرش را تکان داد
"و میخوام دیگه شکار نکنی لنس و اجازه بدی خون آشام هایی که ساحره ها و انسان ها رو میکشن شکار کنم "
"نه تاریس چیز بزرگی ازم میخوای اگه ساحره های قاتل و شکار نکنم هممون و میکشین این شرط منصفانه ای نیست قول میدم به غیر از ساحره هایی که برای تفریح خون آشام هارو میکشن ساحره ی دیگه ای و شکار نکنم ...و هر خوناشامی که کسی از شمارو کشت فقط اسمشو بهم بده خودم مجازاتش میکنم "
تاریس هر لحظه عصبانی تر میشد ولی سرش را بنشانه ی موافقت تکان داد
"سانچز باید یه پیمان امضا کنه که دیگه ساحره ای و نکشه اون وقتی رشدش کامل بشه خیلی خطرناک میشه خودتم میدونی دارم درباره ی چی حرف میزنم اون چیزی که تو فکر میکنی قراره بشه نیست وجود این دختر برای جفتمون گرون تموم میشه ...افسانه ها هرگز دروغ نمیگن وقتی این دختر تبدیل بشه اون میاد ..... وقتی اون بیاد همه ی ما میمیریم لنس تا وقت داری خودت کارشو یسره کن "
"اون حرفا یه مشت چرندیاته همش مزخرفه وقتی تبدیلش کنم متعلق به منه و درمورد اون باشه قبول میکنم "
متوجه نمیشدم در چه مورد حرف میزد ولی در این لحظه برایم کم اهمیت ترین چیز بود
ولی من غریدم
"نه من امضا نمیکنم ..اگه ساحره ای به من حمله کنه نمیتونم قول بدم که نکشمش ولی قول میدم که هیچ ساحره ای رو شکار نکنم "
این به این معنی بود که بی دلیل هیچ ساحره ای را نمیکشتم تاریس باز هم با بیمیلی موافقت کرد
"چیز دیگه ای هم هست تاریس؟"
"آره باید خانوادم در امان باشن اگه کسی از خانواده ی من خون آشامی و کشت قبل از اینکه شکارش کنی به من اطلاع بده تا خودم محاکمش کنم "
لنس سرش را تکان داد
"قبوله تاریس بزار اون دختر بیاد اینجا"
تاریس اسلحه اش را در غلاف چرمی سیاهش که با یک بند از یک طرف کمر و شانه اش رد میشد گذاشت به سمت رافائل دویدم میدانستم بخاطر اینکه چند دقیقه ی پیش آتش درست کرده بودم خونم قویتر و گوارا تر بود متوجه شدم که کسی شنلی روی شانه ام گذاشت کنار رافائل زانو زدم بیحرکت بود دستم را جلوی دهانش گذاشتم حتی نیش هایش هم بیرون نبودند چشم هایش بسته بودند البته یکی از چشمانش !،چون چشم دیگرش کاملا تخلیه شده بود دهانش حرکت نکرد به لنس نگاه کردم
"اون مرده؟"
به گریه افتادم شبیه کسی بودم که عزیزترین شخص زندگی اش را از دست داده است لنس کنارم زانو زد دستم را به دهانش نزدیک کرد و نیش هایش را در رگ اصلی مچ دستم فرو برد سوزش داشت از جای نیش هایش خون جاری شد خون را به طرف دهان رافائل گرفتم و سعی کردم دهانش را باز کنم همچنان گریه میکردم به هق هق افتادم خون درون دهانش میریخت ولی هیچ حرکتی مبنی بر زنده بودنش نبود لنس با صدای بلندی غرش کرد
"بنوش رافائل بنوش"
همانطور که دستم روی لب هایش بود با دست دیگرم موهای مشکی زیبا و بلندش را از صورتش کنار زدم شاید تنها عضوی که در بدنش سالم مانده بود موهای صاف و مشکی اش بود که از یک طرف صورتِ مچاله شده اش تا چانه اش جریان داشت
"چشم هات و باز کن رافائل ...لطفا تو دیگه تنهام نزار خواهش میکنم برگرد "
لنس با دقت به رافائل نگاه میکرد
"مسیح ...چرا حرکت نمیکنه "
این را با گریه و جیغ گفتم مچ دستم همچنان روی دهانش بود ولی هیچ حرکتی از رافائل دیده نمیشد به لنس نگاه کردم صورتَش ناخوانا بود اشک هایم دیدم را تار کرد
"داری گریه میکنی بلوندی؟"
خدای من صدای خودش بود فقط او مرا بلوندی صدا میکرد
"واقعا دلم میخواست بدونم وقتی بمیرم کسی برام گریه میکنه یا نه "
بسرعت اشک هایم را پاک کردم این صدا از دهان از ریخت افتاده ی رافائل بیرون ریخته بود به صورتش نگاه کردم آن چیزی که در صورت افتضاحش کش آمده بود لب هایش بود ؟
با خنده غریدم
"حروم زاده !..... تو تا ابد نفرت انگیز میمونی"
خندید ،شاید هم نخندید دهانش بیشتر کش آمد ولی نمیتوانستم اسم لبخند را روی آن بگزارم
"قیافت خیلی بانمک شده بود مدی"
صدایی شبیه به خنده از دهانش بیرون آمد
"خیلی احمقی نگران این بودم که لباس سیاه برای مراسم خاکسپاری ندارم "
دوباره آن صدا را شنیدم
"میشه بیشتر بهم بدی خیلی ضعیفم"
به خونی که از دستم جاری بود اشاره کرد مچم را بسمت دهانش گرفتم
نیشش بیرون آمد و جای نیش های لنس گذاشت و قسمتی از مچ دستم زخم شد درد داشت ولی قابل تحمل بود خون با فشار بیشتری بیرون آمد یک دقیقه ای در حال نوشیدن بود احساس ضعف میکردم لنس کنار رافائل زانو زد
"کافیه رافائل ممکنه بکشیش"
رافائل توجهی نکرد
"داری میکشیش رافائل "
رافائل بی توجه نیش هایش را با عمق بیشتری در مچ دستم فرو برد این واقعا درد داشت از درد به خود پیچیدم
لنس اینبار با صدای عجیبی که انگار از جای دوری به گوش میرسید زمزمه کرد
"رافائل به عنوان خالقت بهت دستور میدم که دیگه از خون مدیسون ننوشی "
همان لحظه رافائل سرش را برداشت چشمانش بی حالت بود سرش را برای لنس تکان داد و دوباره به سمت من برگشت متوجه شدم که نفسش را حبس کرد لنس مچ دستم را گرفت و زبانش را به جای زخمم کشید تا خونریزی بند بیاید و زخمم درمان شود زخم های رافائل بسرعت در حال التیام یافتن بود
"تو خوبی؟"
سرم را به آرامی تکان دادم ولی مطمئن نبودم بتوانم روی پاهایم بایستم صدای تاریس و افرادش را میشنیدم دیده بودند که از خونم با اختیار، به رافائل داده ام و مرا نفرین شده میدانستند
خب! تنها چیزی که حالا برای من اصلا مهم نبود طرز فکر آن ساحره ها بود
"منو افرادم میریم تا پیمان نامه رو امضا کنیم و مطمئن بشیم که ساحره ها این شهر و ترک میکنن و کشته شده ها رو از دید پنهون میکنیم شما بهتره برگردین عمارت "
سرم را تکان دادم رافائل بسختی ایستاد لباس هایش کاملا از بین رفته بود ولی خودش بخاطر خون من کاملا التیام یافته بود فرایند درمانش درست جلوی چشمانم بود و این بطرز شگفت انگیزی جادویی بود
کامیلا کمی زخمی شده بود ولی او هم در حال التیام یافتن بود و اندرو شانه اش را نگه داشت
"من میبرمش"
این را ویلیام گفت و لنس سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد رافائل به همراه لنس رفت و لحظه ی آخر نگاه عجیبی به من انداخت او میدانست در حال حاضر به چه چیزی فکر میکنم امیدوار بودم که حتی اگر میداند دهانش را بسته نگه دارد
افراد لنس پشت سرش حرکت کردند ویلیام بسرعت مرا در آغوش گرفت و به سمت عمارت حرکت کرد
"فکر کنم بهتر باشه یکم بهت خون بدم ضعیف بنظر میای "
نه دیگر هرگز اینکار را نمیکردم
"نه ویلیام خوبم "
سرش را تکان داد
"مدیس میخواستم زودتر باهات حرف بزنم ولی حالا فکر میکنم موقعیت بهتریه .."
"ویل الان نه ..."
"لطفا بزار حرف بزنم "
ساکت ماندم
" من وقتی فهمیدم تو آناکاپی هستی قسم میخورم هیچ نقشه ای برات نداشتم متنفر بودم از اینکه تورو غمگین ببینم اون شب وقتی فهمیدی یه ساحره ای باید قیافه ی خودتو میدیدی من چطور بهت میگفتم که غیر از ساحره بودن یه غذای لذیذ برای ما محسوب میشی من بخاطر خونت باهات نبودم مد باور میکنی؟"
سرم را به سادگی تکان دادم
"متاسفم من اون شب عصبی بودم حرفای بدی بهت زدم ،...دیگه مهم نیست "
"ما دیگه مثل قبل نمیشیم مگه نه؟"
جوابش را ندادم خودش میدانست که هیچ وقت مثل قبل نمیشدیم
"می خوای هر چی لنس گفت و انجام بدی؟"
"فکر نمیکنم همچین قصدی داشته باشم "
"ولی وقتی اینجا باشی مجبور میشی اون مجبورت میکنه "
بله او مجبورم میکرد همین امشب قبول کرده بود که من دسر مورد علاقه اش هستم هر چیزی هم که بودم به او تعلق داشتم و من این تعلق را دوست نداشتم از این کشش راضی نبودم من او را نمی خواستم و از همه مهمتر این بود که قصد تبدیل شدن به یک خون آشام قاتل را نداشتم من نمی توانستم بخاطر نامه مادر بزرگِ خون آشامم که حالا تبدیل به یک دختر جوان شده بود آینده ام را به دست یک خون آشام دیوانه ی حرام زاده بگزارم
"می دونم که مجبورم میکنه ویل"
"هنوز تصمیمی نگرفتی؟ تو وقت زیادی نداری فقط چند ماه مونده "
خب حداقل هنوز روز تولدم را فراموش نکرده بود حق با ویلیام بود ممکن بود او حتی زودتر دست به اینکار بزند و اگر اینکار را میکرد نه قدرتش را داشتم که جلویش را بگیرم و نه می توانستم به او نه بگویم
به عمارت رسیده بودیم مرا روی زمین گذاشت
"من این بیرون می مونم و نگهبانی میدم تو برو استراحت کن امشب خیلی خون از دست دادی "
سرم را تکان دادم
"ممنونم ویل تو خون آشام خوبی هستی "
خندید
"خوش حالم که اینو از تو میشنوم "
گونه اش را بوسیدم و به داخل عمارت رفتم در لحظه ی آخر متوجه نگاه عجیبش شدم او هم فهمیده بود چه در سر دارم باید زودتر دست بکار میشدم این آخرین فرصتی بود که داشتم دیگر لنس مرا تنها نمیگذاشت و من راهی برای فرار نداشتم بسرعت لباسی پوشیدم و کیفم را برداشتم هنوز هم وسایل ضروری ام داخل آن بود از بودن کتاب مادر بزرگ مطمئن شدم کیف را روی شانه ام گذاشتم و سوییچ پیکاپم را برداشتم و از عمارت بیرون زدم ویلیام هنوز هم آنجا ایستاده بود با دیدن من که آماده ی رفتن هستم نگاهش را بین کیف و چشمانم چرخواند
"سر جات بی حرکت وایسا ویلیام "
ویلیام سرش را تکان داد
تمرکز کردم و ریشه ها را بیرون آوردم ریشه ها بدور ویلیام چرخیدند و روی زمین او را قفل کردند ریشه ای را روی سینه ی سمت چپش بصورت عمودی نگه داشتم اگر کمی فقط کمی حرکت میکرد سینه اش را میشکافت
"متاسفم ویل مجبورم اینکارو بکنم به لنس بگو قصد داشتی جلومو بگیری ولی من بهت حمله کردم "
با دستانم چند گلوله ی آتش درست کردم و به سمت یک درخت کنار ویلیام و روی زمین کنارش پرت کردم
"باشه ،میدونستم قراره این اتفاق بیفته مواظب خودت باش مدیس"
"هستم و مطمئنم لازم نیست منم اینو به تو بگم"
چند ثانیه در چشمان او خیره شدم و بعد
بسرعت به سمت ماشینم دویدم پیکاپم را روشن کردم و با تمام سرعت حرکت کردم مقصدم را نمیدانستم ولی فقط میخواستم تا آنجایی که میتوانم از این محل دور شوم
حدود نیم ساعتی بود که در راه بودم که متوجه ماشینی که پشت سرم با سرعت حرکت میکرد و راهنما میزد شدم
خدای من خودشان بودند باز هم باید به زنجیر کشیده میشدم میتوانستم تصور کنم که لنس چقدر عصبانی است سرعت ماشین را بیشتر کردم ولی سرعت ماشین پشت سرم بیشتر بود ماشین پشتی یک پیکاپ سفید رنگ با موج های قرمز رنگی روی بدنه اش بود میتوانستم حدس بزنم که مدت زیادی نیست که آن ماشین را از کارخانه تحویل گرفته اند مثل یک اسکناس نو میدرخشید و اصلا صدای ناهنجاری تولید نمیکرد ماشین به من نزدیکتر شد و درست کنار من حرکت کرد شیشه ها پایین آمدند و رافائل را دیدم که دستش را بنشانه ی ایستادن تکان میداد
ماشین را کنار خیابان متوقف کردم پیاده شدم با دو قدم از من ایستاده بود
هنوز هم لباس های نابود شده اش را به تن داشت
"نمیخواستم بدون خداحافظی با من بری دفعه ی قبل که باهات خداحافظی نکردم ناراحت شده بودی "
نمیدانستم چه چیزی باید بگویم بالاخره او از خانواده ی لنس بود نمیدانستم چه برخوردی نشان میداد
در دستش یک پاکت بود آن را بسمتم گرفت و سوییچ ماشینش را هم رویش گذاشت
"با ماشین خودت خیلی زود پیدات میکنه با این ماشین برو تو اون پاکت مدارک جدیدته یادته که بهت گفتم ما برای اینکه کسی به سن و قیافمون شک نکنه هر چند سال در میون مدارک جدید برای خودمون تهیه میکنیم؟ اینا رو بگیر و تا میتونی از اینجا دور شو برو هر جایی که گرم باشه خورشیدش طولانی بتابه اینجوری لنس دیر تر پیدات میکنه هر چند ماه جاتو عوض کن میخواستم برات یه ماشین سریعتر بگیرم ولی میدونستم عاشق پیکاپتی ،ماشینتو خودم برات نگه میدارم "
با تعجب به او نگاه کردم و پاکت را باز کردم یک گواهینامه گزرنامه و چند مدارک شناسایی بود با اسم دبورا اندرسون
" دبورا اندرسون؟"
خندید
"خوشت نیومد ؟ "
لبخند غمگینی روی لب هایم بود
"کی این کارهارو ردیف کردی؟"
"همون لحظه که اوردمت اینجا برای فرارت نقشه کشیده بودم فقط منتظر فرصت مناسب بودم نمیتونم ازت بپرسم کجا میری چون اگه لنس ازم بعنوان خالقم بپرسه نمیتونم دروغ بگم نمیتونم بزارم با لنس باشی باید همون جوری که دلت میخواد زندگی کنی با یه آدم معمولی آشنا شو ازدواج کن و بچه دار شو مثل تمام آدم های معمولی دوست پیدا کن و از همه مهمتر باید همیشه بخندی "
بسرعت بسمتَش رفتم و او را در آغوش گرفتم دستانش را زیر باسنم گذاشت و مرا بالا کشید پاهایم را دور کمرَش حلقه کردم یک دستَش را دور کمرم گذاشت تا پایین نیفتم سرم را عقب کشیدم و لب هایش را بوسیدم دستش را از روی کمرم لغزاند و پشت سرم لای موهایم گذاشت و با اشتیاق و حریصانه شروع به بوسیدن لب هایم کرد مزه ی دهانش را کاملا به خاطر سپردم هر بار که او را میبوسیدم انگار سفری شگفت انگیز را پشت سر میگذاشتم دستم را روی سینه اش کشیدم
" بهتره زودتر بری تا کار به لخت کردنت نرسیده من در برابر تو همیشه حریصم"
لبخند غمگینی برویم پاشید
"دلم برات تنگ میشه رافائل"
لبخند روی لب هایش جمع شد
"از وقتی باهات آشنا شدم از وقتی فهمیدم کی هستی آرزو کردم یه آدم عادی بودم همونطور که تو دوست داری "
نالیدم
"همینجوری که هستی من دوستت دارم راف"
از حرفی که از دهانم بیرون آمد کمی لرزید حتی خود من هم از چیزی که گفتم متعجب شدم مرا روی زمین گذاشت
"بهتره زودتر بری بستن پیمان نامه بیشتر از این طول نمیکشه لنس وقتی بفهمه میاد دنبالت اون سرعتش از ماشینت خیلی بیشتره امیدوارم فکر کنه تو اتاقت خوابی و نیاد سراغت البته با اون بلایی که سر ویلیام آوردی بعید میدونم متوجه نشه "
خندید
"مواظب خودت باش "
"اینو من باید بهت بگم! دنبال دردسر نرو مد، معمولی زندگی کن "
باز هم سرم را تکان دادم
"من دیگه میرم "
هنوز هم قدرت دل کندن از او را نداشتم سرش را کج کرد و من به لب های دوست داشتنی اش نگاه کردم
و دوباره بی اطلاع حجم آغوشم پر شد سرم را روی سینه ی بی تپشش گذاشتم
"منم دلم برات تنگ میشه هیچوقت فراموشت نمیکنم بلوندی "
"امکانش هست بازم ببینمت؟"
"شاید یه شب وقتی با نوه هات به سینما رفتی بیام و کنارت بشینم شاید توی پارک وقتی هفتاد ساله شدی وقتی کنار نوه هات میخندی بیام و بهت سلام کنم "
"اون موقع نمیخوام ببینمت ،....وقتی پیر و چروک شدم نمیخوام منو اونجوری ببینی"
خندید
"مطمئنم حتی اون موقع هم زیبا و جذابی"
سرش را عقب کشید و به چشمانم نگاه کرد
"به امید دیدار خورشید من "
چشمانم را بوسید قبل از اینکه اشکم جاری شود به سمت ماشینم رفتم کیفم را از ماشین قدیمی ام برداشتم و سوار پیکاپ جدیدم شدم کیف و پاکت را روی صندلی ماشینم گذاشتم و سوییچ را چرخاندم کنار پنجره طرف راننده ایستاد
"توی داشبورد یه مقدار پوله تا یه مدت میتونه کمکت کنه"
"ممنونم راف بهت برمیگردونم "
خندید
"فکر نکنم بتونی "
متوجه منظور حرف او نشدم
"دیگه برو "
سرم را تکان دادم
"خداحافظ رافائل نایت "
"مواظب خودت باش دبورا اندرسون "
چند ثانیه به او نگاه کردم و بعد بسرعت حرکت کردم به مقصدی که خودم هم نمیدانستم مطمئن بودم دلم برای رافائل تنگ میشد همین حالا هم به طرز لعنتیی دلتنگ او بودم این حس این دلتنگی بخاطر خونش نبود این یک حس واقعی بود حالا میتوانستم اعتراف کنم که من عاشق آن خون آشام نفرت انگیز شده بودم این حسی انسانی بود این غم که بخاطر دوری از او داشتم این احساس وحشتناک کاملا انسانی و دردآور بود حسی که میگفت دیگر هرگز او را نخواهم دید .
میدانستم اگر لنس متوجه میشد که رافائل در فرارم به من کمک کرده حتما او را مجازات میکرد فقط میتوانستم امیدوار باشم که او را زنده نگه دارد داشبورد را باز کردم مقدار پول را که دیدم متوجه شدم منظور او چه بود اگر تمام عمرم کار میکردم توان پس دادن آنهمه پول را نداشتم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم این انتخابی بود که کرده بودم
داشتن یک زندگی معمولی...! .
پایان جلد دوم
موضوعات مرتبط: مجموعه کتاب مدیس سانچز ، کتاب برده خون آشام ، مجموعه آثار مهین مقدسی فر
برچسب ها: رمان برده خون آشام جلد دوم مجموعه مدیس سانچز , عشق خون آشام , مهین مقدسی فر , رمان برده خون آشام
تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۷/۱۲/۱۲ | 18:48 | نویسنده : مهین مقدسی فر |
.: Weblog Themes By Pichak :.
